جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴

سیب...

.
هيچ کس وسوسه اش نکرد ، هيچ کس فريبش نداد ، او خودش سيب را از شاخه کند و گاز زد و نيم خورده دور انداخت.

او خودش از بهشت بيرون رفت و وقتي به پشت دروازه بهشت رسيد ، ايستاد. انگار مي خواست چيزي بگويد. چيزي ، اما نگفت . خدا دستش را گرفت و مشتي اختيار به او داد و گفت : برو ، زيرا که اشتباه کردي . اما اينجا خانه توست هر وقت که برگردي ، و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهي هست.

او رفت و شيطان مبهوت نگاهش مي کرد. شيطان کوچک تر از آن بود که او را به کاري وادار کند . شيطان موجود بيچاره اي بود که در کيسه اش جز مشتي گناه چيزي نداشت .

او رفت اما نه مثل شيطان مغرورانه تا گناه کند او رفت تا کودکانه اشتباه کند.

او به زمين رفت و اشتباه کرد ، بارها و بارها. اشتباه کرد مثل فرشته بازيگوشي که گاهي دري را بي اجازه باز مي کند ، يا دستش را به چيزي مي خورد و آن را مي اندازد. فرشته سر به هوا گاهي سر مي خورد ، مي افتد و دست و بالش مي شکند.

اشتباه هاي کوچک او مثل لباسي نامناسب بود که گاهي کسي به تن مي کند. اما ما هميشه تنها لباسش را ديديم و هرگز قلبش را نديديم که زير پيراهنش بود. اما از هر اشتباه او سنگي ساختيم و به سمتش پرت کرديم . سنگ هاي ما روحش را خط خطي کرد و ما نفهميديم.

اما يک روز او بي آن که چيزي بگويد، لباس هاي نا مناسبش را از تن در آورد و اشتباه هاي کوچکش را دور انداخت و ما ديديم که او دو بال کوچک نارنجي رنگ هم دارد ؛ دو بال کوچک که سال ها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرنده اي که به آشيانه اش بر مي گردد.

او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتي خورشيد طلوع مي کند ، صدايش را مي شنوم ؛ زيرا او قناري کوچکي است که روي انگشت خدا آواز مي خواند...
--------------------------------------------------------------------
پ.ن 1 : مرسی از دوست عزیزم سعید به خاطر این متن خوشگلش.

پ.ن 2 : و خدا زمین را آفرید...و زمان را عریان داشت...
آنگاه که تو به سیبی بسنده کردی و ... شانت به باد رفت...
(شعر از کتاب "از خرابه ها تا بهشت" اثر هنرمندانهء دوست عزیزم ایمان سمرقندی )

پ.ن 3 : خدایا...خداوندا... این منم ... بندهء گناهکار تو... کوچک تر از همهء بندگانت...مرا ببخش... به خاطر رحمت بیکرانت... آمین...