یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

یک روز...

یک روز به شیدایی
در زلف تو آویزم
خود را چو فرو ریزم
با خاک درآمیزم
وگرنه من همان خاکم که هستم...
...
این آهنگ محسن نامجو رو خیلی دوست دارم...
...
یک روز که باشم مست
لایعقل و ترد و سست
یک روز اَرَس گردم
اطراف تو را گردم
کشتی شوم جاری
از خاک برآرم تو
بر آب نشانم تو
دور از همه بیزاری...
...
نمیدونم چرا همه زندگی من با این " یک روز " ها گره خورده...
...
یک روز به شیدایی
در زلف تو آویزم
یک روز دو چشمم خیس
یک روز دلم چون گیس
آشفته و ریساریس
بردار دگر...بردار...
بردار به دارم زن
از روی پل فردیس...
...
" شاید از آنجا که ما در ابدیت پیوسته ایم , این گسستگی چندان اهمیتی نداشته باشد ولی چه میشود کرد , کار دل را نمیتوان به این سهولت و با این شوخیها سر و تهش را به هم آورد"
...

شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۶

من چه بدبختم و بی پول امروز...

خط تلفن اتاقم به علت بدهی قطع شده...
الان دارم از خونه همسایه اینترنت رو تجربه میکنم (چه حالی میده...مجانیه)...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

باران اردیبهشتی...

یه روز ما دلمون بارون خواست ها...
تو گرمای سر ظهر یهو هوس بارون کردم...
نه که دلم خواست...
خدا هم برام فرستاد...
ولی خب نمیدونستم خاطرم واسه خدا و طبیعتش اینقدر عزیزه که میخواد زمین و زمان به هم بریزه...
یهو همه ابر و ماه و خورشید و فلک و باد و خاک و بر و بچ دست به دست هم دادن و یه طوفان مشتی راه انداختن که بیا و ببین...
میگن تو نیاوران یه درخت افتاده و یه نفر مرده...
بابا نخواستیم... من یه نم بارون خواستم که دو نفره باشه و بشه رفت زیرش راه رفت و بوی خاک بارون خورده و درخت بید و گل و سبزه و اردیبهشت و ایناااااا..نه که اینطوری خشتک ملت کشیده بشه روی سرشون...
خدایا از این به بعد که بارون خواستم به سی سی میگم که دستت بیاد چی میخوام...
:)

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

Now I`m 25 :)


همیشه اردیبهشت رو دوست داشتم...
همیشه روز سیزدهم رو دوست داشتم...
اما این سیزده اردیبهشت یه چیز دیگه ست...
از سیزده اردیبهشت 1361 تا سیزده اردیبهشت 1386...
درست میشه 25 سال...
یعنی اگه قرار باشه من صد سال زندگی کنم یک چهارم عمرم گذشته...
و اگه بخوام 75 سال زندگی کنم یک سوم عمرم رو پشت سر گذاشتم...
و اگه بخوام در 50 سالگی عمرمو بدم به شما نیمی از زندگیم رفته...
گاهی به خودم میگم دارم بزرگ میشم و دیگه نمیتونم اونطوری که دوست دارم شیطنت کنم...
ولی حالا که 25 سالم شده هنوز یه کودک 5 ساله درونم هست که داره بازی میکنه...بهونه میگیره...غر میزنه...گریه میکنه...شادی میکنه...بعضی وقتا بغلش میکنم و بوسش میکنم...گاهی هم گوششو میپیچونم...
در مجموع دوستش دارم...شاید بیشتر از این محمدرضای 25 ساله...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

و اینک اردیبهشت

مثل تشنگی گندم به آب
مثل نم نم بارون...بوی خاک
مثل تو...مثل چشم پاک...
بوی خاک...
...
از تهران تا اصفهان و شیراز که بری و برگردی چیزی نمیبینی جز جاده و ماشین...
و البته پشت سر نفر جلوییت...
ولی وقتی توی بلوار زند ده دقیقه پیاده قدم میزنی و بوی بهار نارنج رو با تموم وجود حس میکنی...
یا وقتی شب لب زاینده رود قدم میزنی و خنکای نسیم پوستتو نوازش میکنه...
اونوقت دیگه نه 6 ساعت توی اتوبوس نشستن و نه خستگی راه و بدخوابی ها به یادت میمونه...
نه قبض 40 تومنی تلفن ثابت و نه قبض 30 تومنی موبایلت و نه بدبختی و نه کنکور ارشد و نه هیچ مزخرف دیگه...
فقط دلت یه طاقی خلوت و تاریک میخواد که توش آروم قدم بزنی و ...
آخ...