جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

فقط برای سلطان...


.
امروز جمعه است.
عصر جمعه همیشه دلگیر بوده...همیشه...
و حالا...
من بغض دارم...
سلطان بغض دارد...
سلطانی که نمیخواهد گریه اش را کسی ببیند...
آخر رویش نمیشود...ناسلامتی سلطان است...
کسی که سالهاست سلطان صدایش میکنند...
سالهاست برای دل خودش...شاید هم برای دل دیگران چیزهایی را به جان میخرد...
دلیلی ندارد او را انکار کنم...هست...وقتی هست نمیشود گفت نیست...
حالا خسته شده...
از نامهربانی های کسانی که برایشان زحمت کشیده...
حالا بغض دارد...
از بی معرفتی های کسانی که خودش آنها را با دستان خودش بارور کرده...
میدانید...
من دوستش دارم...
نه به خاطر عشقم به رنگ سرخ...
نه به خاطر تیمی که حالا دیگر نمیشود آنرا را پر افتخار ترین تیم تاریخ ایران نامید...
به خاطر خودش...
به خاطر تاجی که هیچ وقت از سرش جدا نمیشود...
به خاطر ایمانی که دارم...به اینکه او مرد بزرگی ست...
حالا...
سلطان خسته شده...
میخواهی بروی سلطان؟؟؟
میدانم که دیگر برایت رمقی نمانده...میدانم...
برای خاطر غمی که در صدایت موج میزند...
و برای خاطر خاطرات خوب سالهای نه چندان دور...
و برای افتخاری که همیشه برای من مایه سربلندی بوده...
بدان که همیشه دوستت خواهم داشت...
همیشه خاطرت در ذهنم جاودان خواهد ماند...
چه بمانی و چه بروی...
چه ببازی و چه ببری...
دوستت خواهم داشت...
دست خدا به همراهت سلطان رویاهای من...

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴

FGS


"FGS"
به معنی:
"FULL GHAT SYSTEM"
...
یه چیزایی هست که اگه بدونید بد نیست...
واسه موقع هایی که حتی خودم هم خودمو نمیشناسم...
تمام متن مقاله زیر مربوط به انجمن تنظیم خانواده ایران و حق استفاده از آن کاملا محفوظ است....
..
.
آیا مردان نیز دوره هایی دارند؟
دوره عادتِ ماهانه زنان از تغييرات هورمونی ناشی ميشود.احتمالا ريتمهای بيولوژکي مردان به شکل ضعيفتری تری به وسيله هورمونها کنترل ميشود. به هر حال در موقعيتهايی که هورمون تستترون مرد بيش از اندازه ترشح ميشود يا به کلی ناپديد ميگردد تغييرات معينی در شخصيت مرد روی ميدهد.

به طورِ مثال ثابت شده است مردانی که دارای بيش از يک کوروموزومی که غالباٌ در مردان کوروموزوم نشانه ناميده ميشوند باشند، بينهايت پرخاشگر و بيشتر رفتار وحشيانه از آنها سر ميزند و ميتوانند مجرمين خطرناکی به شمار روند..از سوی ديگر مردی که توليد ترشحش با اخته شدن يا بيماری متوقف گرديده باشد، موجودی آرام و سر به راه است .قرنها پيش خواجه ها مراقب حرم سرا های امپراتورانِ روم بودند .خواجه ها که رفتاری نرم و ملايمی با زنانِ حرمسرا داشتند ،هيچ گونه ميل جنسی نداشتند و خادمانی وفادار به شمار ميرفتند.گاهی خواجه ها فرزندان دوم يا سوم خانواده هایِ حاکمان رم بودند.اين خواجه ها در نوجوانی اخته می شدند تا فکر رقابت با فرزندان ارشد به مغزشان خطور نکند.

زنان و مردان بايد به خاطره سلامتی خود هم که شده،برای فعاليتهای های خود اهميتی ويژه ای قائل باشند،و به تغييراتی که در آنان پديد می آيد توجه داشته باشند.زيرا تغييرات عجيبی در وجود آنان صورت ميگيرد، با اين که مردان دچار تغييرات هورمونی ماهانه نيستند با اين حال ميگويند يک تغييرات دوره ای را ميتوانند به نوع ديگری احساس کنند.و به طورِ يقين نگاهی به تصوير دوره زندگي آنان ثابت ميکند که احساسشان درست است.

دکتر Levinson در مطالعات 10 ساله خود نتيجه گرفت که زندگي مردان را ميتوان به 4 مرحله يا فصل تقسيم کرد . وی در کتاب خود به نام " فصلهای زندگی مرد " ، گذر نيمه زندگی را که مردان اغلب از 40 تا 45 سالگی تجربه ميکنند،توضيح ميدهد.اين گذار برای بيشتر مردان مرحله بحرانی است. دکتر Levinson رفتار مردان را در اين دوره به خوبی درک کرده و آنرا با حسن نيت توصيف ميکند و اِي کاش سايرين نيز در صحبت سندرم زنان چنين حسن نيتی می داشتند.

دکتر Levinson می تويسد: مردی که دچار اين بحران است،غالباٌ غير منطقی است، ممکن است سايرين او را در بسياری از موارد " آشفته " يا "بيمار" بنامند. وی همچين اضافه ميکند:" خود مرد يا کسانی که به رفتار او اهميت ميدهند ، بايد درک کنند که او يک دوره تکاملی را ميگذرند،و درگيرِ وظايف نيمه زندگي خود است ".

مردان نيز اختلالات روزانه و ماهانه ِ خود را دارند.ولی با رفتار نامطلوب و غير انسانی ديگران رو به رو نيستند. در حالی که ممکن است مردان بدونِ اينکه سندرم را کاملا بشناسند،از نظرِ روانی و فيزيکالی در برابرِ دوره های ماهانه زنانِ واکنش نشان دهند.

در مطالعه ای در استراليا حرارت بدن زنان با حرارت بدن همسرانشان در يک زمان جدول بندی شد.حرارت بدن بسياری از مردان در نيمه ماه همزمان با حرارت بدن همسرانشان بالا ميرفت .حرارت بدن زن به اين دليل بالا ميرفت که تخمدانها تخمک گذاری ميکردند.اما از نظرِ فيزيکی دليلی برای بالا رفتن حرارت بدن مرد موجود نبود.با اين حال اين نمودار نشانی از يک سازگاری بود.اين مطالعه نشان ميدهد که دوره های حرارتی بدن زن و مرد همانند بود يعنی زمانی که اين دو با هم با سازگاری زندگی ميکردند، حرارت بدنشان به هم نزديک بود.در ميان زنان و مردانی که روابط آشفته ای داشتند،تنها شمار کمی دارای درجه حرارت يکسانی بودند.


همانندی حرارت بدن يک مرد با زن و دوره های او ميتوانند تا حدی شدت يابد که وقتی زن باردار است،مرد نيز نشانه هايی از بارداری داشته باشد.اين حالت "بارداری مرد - سندرم کرچ نشستن" ناميده ميشود که از زبان فرانسه گرفته شده است . اين يک واژهِ بود که مردم شناسان برای تعريف مراسم مذهبی که پدران باردار در قبايل ابتدايي اجرا ميکردند به کار بردند.به طورِ مثال، زمانی که همسرانِ انان در بسترِ زايمان بودند ، مردانی که متعلق به قبيله چوراتی در آمريکای جنوبی بودند، ادای زنانِ در حال زايمان را در می آورند و چند روزی در خانه استراحت ميکردند.امروز نيز سندرم کرچ نشستن يک تقليد مرد از بارداری زن است.

پژوهشها ها نشان داده است ، که بين 20 تا 30 درصد پدران باردار نشانه های بارداری را که شامل اشتهای بيش از حد، چاقی، تورم، تهوع و استفراغ و غيره است، را تجربه ميکنند.

گزارشاتی موجود است از پدران که در نُه ماه بارداری همسرشان از سوء هاضمه رنج می بردند يک شيشه قرص بهمراه داشتند.و وقتی همسرشان فرزند سلامی به دنيا می آورد اضطراب آنان نيز از بين می رفت و ديگر نيازی به قرص نداشتند.حال آنها خوب می شد، اما مردانی نيز هستند که از افسردگی پس از زايمان هم بهمراه همسرشان رنج ميرند حتی اگر همسرشان افسرده نباشد.

مردها نيز مانندِ زنان در مورد عوامل خارجی مانندِ ماه يا هوا صحبت ميکنند.افسانه های سنتی که ميگويد ماه مردان را ديوانه ميکند و از نظرِ جنسی دچار جنون ميشوند، هنوز به قوت خود باقی است. در گرمایِ تابستان که خيابان ها چون حمامِ بخار است،ميزان جرم بالا ميرود. اگر ماه و گرما و شرجی را مسبب جرم بدانيم ،هنگامی که مردان از نظرِ عاطفی بی ثبات ميشوند، و کنترلِ خود را از دست ميدهند ، بيشتر مرتکب اعمالِ وحشيانه می گردند تا زنان ، چنانکه 90 درصد جرم ها را مردان مرتکب ميشوند و بر خلاف باورِ عمومی ، ميزان خود کشی نزد مردان بيشتر از زنان است
و وقتی به دردهای تحمِلی و خود خوری و خودکشی نزد مردان نگاه می کنِيم ميبينم که آنها همواره پيشگامند ( البته به اعتقاد من اين ميزان ارتکاب به خودکشی است که در بين زنان خيلی بيشتر است ولی در مورد نتيجه يک خودکشی موفق , مردان پيشگامند! نتيجه آمار به اين دليل معکوس است چون به اعتقاد من اغلب (تاکيد می کنم اغلب!) زنان بيشتر تظاهر به خودکشی می کنند و خودکشی به قصد مرگ نيست! اما مردان عموماٌ در اين شرايط برای يکسره کردن و پايان دادن به خود اقدام می کنند.

در پایان خاطر نشان میکنم اینجانب نه 35 تا 45 ساله هستم...نه قصد خودکشی دارم...
ولی یه چیزی هست...
There is Somthing Down There...
...
با تشکر فراوان...یه محمدرضای قاط زده

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۴

...



...
نتونستم...
نتونستم ننویسم وقتی دلم سوخته و 3 روزه که بغض گلومو گرفته...
دارم خفه میشم از این بغض نترکیده...
دقیقا یه هفته...یه هفته هم نشد...
سه شنبه بود... 8 شب ... من و بابا و امیر سرتیپ عباس واعظی...
برای اولین بار بود که میدیدمش...خندان و خوشرو بود...ساده و صمیمی...
یه حالت خاصی داشت چهره ش... نمیدونم چی بود...نتونستم بفهمم...
شاید به اندازهء درک و فهم من نیست... شاید...
یه هفته گذشت ...
الان که عکسشو میبینم باورم نمیشه...
نمیتونم باور کنم...
یه پرواز و یه لحظه...
نمیدونم چی بگم...
حالم خوب نیست...
پس اونایی که یه عمر با این افراد زندگی کردن الان چی میکشن؟...
...
دو ساعته دارم کلنجار میرم با خودم...کلمه ها پشت سر هم جور نمیشه...!!!
...
خدایا...
من رو با این آزمون های سخت امتحان نکن...
من طاقت این سختی ها رو ندارم...
خداوندا...
صبر رو از ما دریغ نکن...

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

وقتشه


1
...
امروز کار مهمی انجام دادم...یه کار بزرگ...
کاری که فکر میکنم درسته...
شمارش معکوس شروع شده...
هر چند خیلی مونده تا اون روز رو ببینم...
ولی از همین الان دارم حسش میکنم...
هر چند در وصف نمیگنجه...
...
2
...
"Cause we are the ones
That want to play
Always want to go
But you never
Want to stay

And we are the ones
That want to choose
Always want to play
But you never
Want to lose"
...
3
...
همیشه میخواستم برنده باشم...
یه برندهء خوب...
تنها برنده ای که میمونه و با بازنده ها دست میده...
ولی وقتی حس برد رو تجربه میکنم دیگه دلم نمیخواد بازنده ای رو ببینم...
دیگه دلم نمیخواد باهاشون دست بدم...
...
شاید چون بهم یادآوری میکنه یه روز خودم هم یه بازنده بودم...
و شاید بعدا هم باشم...
...
4
...
آهای
تویی که خودتی زدی به اون راه
واقعا توی همون راه هستی؟؟؟
یا فقط خودتو زدی به اون راه...؟؟؟
میتونی بفهمی من چی میگم؟؟؟
"فقط یه کم بزرگتر"
فقط یه کم...
حیف...

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۸۴

دل...

...
تو دل یه مزرعه ...... یه کلاغ رو سیاه
هوایی شده بره ...... پابوس امام رضا
اما هی فکر میکنه ...... اونجا جای کفترهاست
آخه من کجا برم ...... یه کلاغ که رو سیاست
...
من که توی سیاهی ها ...... از همه رو سیاه ترم
میون اون کبوترها ...... با چه رویی بپرم؟!...
...
تو همین فکرا بودش ...... کلاغ عاشقمون
یه دلش میگفت برو ...... یه دلش میگفت بمون
که یهو صدایی گفت ...... تو نترس و راهی شو
به سیاهی فکر نکن ...... تو یه زائری برو
...
من که توی سیاهی ها ...... از همه رو سیاه ترم
میون اون کبوتر ها ...... با چه رویی بپرم؟!...
...
خیلی دلم میخواد برم مشهد...یه جورایی غصه تو دلم خونه کرده...
یه چیزایی رو قبلا میخواستم...الان میفهمم اشتباه کردم...
نمیدونم...کاش یه کم زودتر به دنیا میومدم...کاشکی یه کم بزرگتر بودم...
کاشکی...

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴

رحمت

"ساعت 2:30 یک شب زمستانی"
حال پسرک اصلا خوب نبود
مادرش درمانده او را پاشویه میکرد
دستمال روی پیشانی را خیس میکرد و دوباره میگذاشت
پسر در تب میسوخت و هذیان میگفت
بابایش را صدا میزد
زن گریه اش گرفت
شوهرش رفته بود جبهه
به جنگ همان کسانی که حالا شده اند کشور دوست و همسایه
مادر دیگر نمیدانست چه کار کند
چادرش را به سر کشید و به کوچه رفت
آرام آرام برف میبارید
در خانهء همسایه را کوبید
چندین بار کوبید
مرد مسنی سراسیمه و پریشان در را باز کرد
"حاج آقا دستم به دامنت ... محمدم از دستم رفت"
مرد به داخل رفت و عبایش را به دوش انداخت
زنش هم که بیدار شده بود با او همراه شد
مرد بچه را به بغل گرفت و دوید
دوید و دوید
از خیابان قصرالدشت-سپه تا چهارراه وثوق را پای پیاده ... با یک بچهء 5 ساله در بغل دوید
بچه را به درمانگاه رساند...
دکتر گفت اگر ساعتی دیر میرسید پسرک مرده بود
...
حالا بعد از 19 سال
وقتی همان پسرک 5 ساله
در مراسم ختم مرد شرکت میکند
نمیتواند جلوی گریه اش را بگیرد
...
خداوند روحت را شاد و قرین رحمتش بگرداند
"حاج سید محمد کاظم طباطبایی"

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

آبی پاییزی...

با عوض شدن لباس طبیعت گفتم منم یه تغییراتی اینجا بدم...
کلی زحمت کشیدم رو این قالب جدید... دو شب بی خوابی... ولی فکر کنم میارزه...
...
پاییز شده... دل منم یه جورایی پاییزیه...
برام دعا کنید...دارم یه تصمیم بزرگ میگیرم...
...
Life is a waterfall
We're one in the river
And one again
After the fall
...
دلم میخواد برم جایی پشت آبشار...
دلم ماه رمضون میخواد...
دلم گرفته...

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴

سیب...

.
هيچ کس وسوسه اش نکرد ، هيچ کس فريبش نداد ، او خودش سيب را از شاخه کند و گاز زد و نيم خورده دور انداخت.

او خودش از بهشت بيرون رفت و وقتي به پشت دروازه بهشت رسيد ، ايستاد. انگار مي خواست چيزي بگويد. چيزي ، اما نگفت . خدا دستش را گرفت و مشتي اختيار به او داد و گفت : برو ، زيرا که اشتباه کردي . اما اينجا خانه توست هر وقت که برگردي ، و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهي هست.

او رفت و شيطان مبهوت نگاهش مي کرد. شيطان کوچک تر از آن بود که او را به کاري وادار کند . شيطان موجود بيچاره اي بود که در کيسه اش جز مشتي گناه چيزي نداشت .

او رفت اما نه مثل شيطان مغرورانه تا گناه کند او رفت تا کودکانه اشتباه کند.

او به زمين رفت و اشتباه کرد ، بارها و بارها. اشتباه کرد مثل فرشته بازيگوشي که گاهي دري را بي اجازه باز مي کند ، يا دستش را به چيزي مي خورد و آن را مي اندازد. فرشته سر به هوا گاهي سر مي خورد ، مي افتد و دست و بالش مي شکند.

اشتباه هاي کوچک او مثل لباسي نامناسب بود که گاهي کسي به تن مي کند. اما ما هميشه تنها لباسش را ديديم و هرگز قلبش را نديديم که زير پيراهنش بود. اما از هر اشتباه او سنگي ساختيم و به سمتش پرت کرديم . سنگ هاي ما روحش را خط خطي کرد و ما نفهميديم.

اما يک روز او بي آن که چيزي بگويد، لباس هاي نا مناسبش را از تن در آورد و اشتباه هاي کوچکش را دور انداخت و ما ديديم که او دو بال کوچک نارنجي رنگ هم دارد ؛ دو بال کوچک که سال ها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرنده اي که به آشيانه اش بر مي گردد.

او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتي خورشيد طلوع مي کند ، صدايش را مي شنوم ؛ زيرا او قناري کوچکي است که روي انگشت خدا آواز مي خواند...
--------------------------------------------------------------------
پ.ن 1 : مرسی از دوست عزیزم سعید به خاطر این متن خوشگلش.

پ.ن 2 : و خدا زمین را آفرید...و زمان را عریان داشت...
آنگاه که تو به سیبی بسنده کردی و ... شانت به باد رفت...
(شعر از کتاب "از خرابه ها تا بهشت" اثر هنرمندانهء دوست عزیزم ایمان سمرقندی )

پ.ن 3 : خدایا...خداوندا... این منم ... بندهء گناهکار تو... کوچک تر از همهء بندگانت...مرا ببخش... به خاطر رحمت بیکرانت... آمین...

سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۴

من...تو...!

...
تو
یه مسافر... یه غریبه ... یه اسیر ...
من
یه پرنده ... یه پرستو ... تو کویر ...

تو ... یه عبوری ...از مسیر عمر ِ عاشق
من ... یه حضورم ... مثل چند روز ِ شقایق

من یه پرنده ... یه پرستو ... تو کویرم
تو... یه درختی...سر ِ راهم ... که نمیرم...

تو یه اسیری...توی شعر عاشقونه
من یه غریبم... یه غریب ِ بی نشونه

دل شده هستم...همه جا ... دل شدهء تو
گم شده هستم...همه سو ... گم شدهء تو
...
دل سپردن و نپرسیدن...
فکر می کنم راهش رو پیدا کردم...
:)

شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۴

...But I Know...!





این یک علامت تعجب نیست
...
!!!
این یک علامت سوال است که چیزهایی می داند
چیزهایی که نباید بداند...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴

توحید

مثل اینه که داری از خواب بیدار میشی
یه حس نو و تازه
قبلا هم داشتیش
بوده تو وجودت
همیشه بوده و هست
نه اینکه الان بهش رسیده باشی
...
ولی انگار این یکی فرق داره
این بار دیگه امیدواری که یادت نره
این بار دیگه دلت میخواد همیشه پیشت بمونه
...
میدونی که تنهات نمیذاره
خوب میدونی که هیچ کس
هیچ کس
جز اون نمیدونه ته دلت چی میخوای...
به خودت که دیگه نمیتونی دروغ بگی...میتونی؟
...
همینجا...همین لحظه...با تمام وجودت...
بخواه
بخواه که بشی
اون چیزی که اون میخواد...
بخواه که بشی
اون چیزی که باید باشی
...
خدایا...خداوندا...
آن نیستم که باید...
آنم کن
...
من شروع کردم که باشم...
تو هم شروع کن

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۴

متولد

میگن آدم روز تولدش هر چی بخواد خدا بهش میده
نمیدونم چقدر این حرف درسته ولی من دلم خیلی چیزا میخواد
مثلا یه پرشیا مشکی با شیشه های دودی
رینگ 18 آلومینو منیزیاتی 7 پر
یه ضبط ساده سی دی دار هم داشته باشه با دو تا باند پایونیر
همین
چیزی زیادیه؟
...
نمیدونم
ولی سلامتی و آرامش و خوشبختی همیشه هست...
این پرشیای مشکیه که همیشه نمیشه داشت...
دروغ میگم؟
ای بابا...
به رسم همیشگی اردیبهشتی های خوشحال
تولدم مبارک...
:)

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۴

مهربون

اينجا وايسادن و بر و بر نگاه كردن فايدش چيه؟
برو جلو
حرف دلتو بهش بگو
خوب اونم آدمه
ميفهمه
...
شايدم نفهمه
شايد شعورش قد نده
شايد اونقدر معرفت نداشته باشه كه وايسه تا همه حرفاتو بشنوه
شايد...
...
خوب؟
نتيجه؟
نتيجهء اخلاقي كه از اين بحث ميگيريد را براي ما بفرستيد
به بهترين نتيجه جايزه اي نفيس اهدا مي شود.
:)
همينه كه هست...

یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳

بهار آمد ...

موسیقی درونت را چه کسی می نوازد
که صدای سکوتش هستی ام را گرفته است؟
چه مضرابهای ظریفی تو را به خانه ام آورده است.
امروز قفسها را میگشاییم
برای آزادی پرندگانی که رسم کردیم
و هزار دانه از طلا نقش میکنیم
برای آفرینشی تازه
آسمانها و منظومه های نو
سالها آهنگ تو را ننواخته بودند
چه خوب شد آمدی
آوازت را بخوان
در این فصل که سال نو می آید...

"گیتی خوشدل"

کمتر از دو ساعت تا سال تحویل مونده...
سال جدید داره میاد...و صدای پای بهار...
دارم فکر میکنم که چی می خوام...
میدونید...من آدم خوشبختی هستم...چون همه چیز دارم...
پدر و مادر خوب...دوستهای خوب...زندگی خوب...
سلامتی و سرور و شادکامی...
پایداری این چیزهای خوبی که دارم و تنها آرزوی منه...
همچنین برای شما...
.
عیدتون مبارک .

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۳

عید داره میاد؟؟؟؟؟

اینم عیده ما داریم؟
نه خداییش
یه کم خوب که نگاه میکنم میبینم اصلا عیدی و نوروزی در کار نیست...
حالا نمیخوام مثل کیوان بگم "عید" نیست و "عیبه" ...
ولی خودمونیم اینم شد سال جدید و عید نوروز ؟
درسته که من و خیلی از شماها در طی یک سال گذشته کلی چیز یاد گرفتیم و به قول خودمون بزرگتر شدیم
ولی اینا میارزیده به گذشت یک سال...12 ماه...52 هفته...365 روز...8760 ساعت ... 525600 دقیقه ... 31536000 ثانیه...؟؟؟!!!
میارزیده یا نه؟
حالا اینا رو ول کن
اینکه طبق کدوم قانون نا نوشته که محکم تر از قانون اساسی مملکت از حدود یک ماه پیش داره تو خونه ها اجرا میشه به تمییز کردن در و دیوار و زار و زندگی بپردازیم حال منو به هم میزنه...
هی دیوار بشور !! ... یه ابر بگیر دستت به فرش ها "من" بکش...!!!!... میز و مبل و بوفه و فلان و فلان رو جابجا کن...جونتو بذار کف دستت و برو لب پنجره و شیشه ها رو دستمال و روزنامه بکش...
نمیخوام بگم تمیزی بده...اونایی که منو میشناسن میدونن من اگه کمتر از 45 دقیقه تو حموم بمونم یعنی خودمو گربه شور کردم...ولی این نظافت تصنعی رو که شده یه سنت باید از ذهن ها پاک کرد...اگه میخوایم تمیز باشیم باید فکر و دلمون تمیز و پاک باشه نه اینکه...ای بابا...
آخ اگه دستم برسه به اونی که این کارهای دم عید رو مد کرد و انداخت تو دهن زنها...
بهتون بر نخوره ها ولی من شک ندارم خیلی هاتون پدر صاب بچهء همسر و فرزند گرامیتون رو در آوردید که مثلا یه دستی به سر و گوش خونه بکشه...
ولش کن...
بخوام بنالم باید تا صبح غر بزنم
هنوز حالم بده...دلم نمیخواست این روی محمدرضا رو ببینید...ولی خیلی حرصم گرفته...
اینا رو هم هزیون تصور کنید و بگذرید...بخوانید و دل مبندید...که باید خواند و گذشت...
آخرین هفتهء عید رو هم خوش بگذرونید ببینید کجا رو میگیرید :)
بای تا شب عید...

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

اینم شد من؟

سلام
نمیدونم
از دست خودم عصبانیم
امروز از اون روزاییه که نباید حرف بزنم وگرنه...
واسه همینه اومدم یه کم خالی بشم
محمدرضا کیه؟
"Unfaithful"..."Eyes Wide Shut"..."Amelie"..."Quills"..."Rouge"...
آخریشم اینه : "Flat Liners"
نمیخوام بگم دارم فیلم میبینم
دارم حس میکنم زندگی خودم یه سناریو شده
ولی فقط کارگردانش میدونه که ته فیلمش چی میشه
در حال حاضر حسم اینه که :
"There is Some thing Out There...!!!"
همین...
دلم بهار میخواد...

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۳

یک سال گذشت

یک سال گذشت
...
چه زود...
و چه دیر...
هر چند با یک هفته تاخیر دارم مینویسم...
تو این یک سال یه روند برام طی شد
یه روندی که نتیجه ش هر چی باشه حاصل یک سال تغییراته
از اون روزی که با رضای عزیزم راجع به درست کردت یه وبلاگ حرف زدم تا زمانی که تو برفها فریاد زدم دقیقا یک سال گذشت
اون روزا فقط سه چهار تا وبلاگ رو میشناختم
همونایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم
اولیش وبلاگ رضا بود
بعد وبلاگ سارا و باران و مونس
بعد کیوان
بعد...
اینهمه آدم که تو این یک سال باهاشون آشنا شدم منو به جایی راهنمایی کردن که باید میرفتم
اومدم تشکر کنم
از اونایی که کمکم کردن
که این راه رو پیدا کنم
از رضا ممنونم...به خاطر اینکه منو با این دنیا آشنا کرد
از اینکه راه و رسم وبلاگ نویسی رو یادم داد
بابت تمام اون چیزایی که تو این یک سال به من یاد داده
از سارا ممنونم...به خاطر نوشته ها و نظرات قشنگش که خیلی جاها منو به فکر فرو برده و چیز هایی رو که نمیدیدم بهم نشون داده
بابت رفاقت و خواهریش در حق من...
از باران ممنونم...به خاطر اینکه هر چند دیر به دیر مینویسه ولی قشنگ مینویسه و یه معنویت خاصی تو نوشته هاش داره
از مونس ممنونم...به خاطر نوشته ها و کامنتهای قشنگش و اینکه همیشه بهم روحیه میداد
از هاله ممنونم...به خاطر وبلاگ قشنگ و جالبی که داره
از کیوان ممنونم...به خاطر رک بودنش و اینکه نیازی به زدن نقاب نداره
از الهام ممنونم...به خاطر مهمون نوازیش و شیرازی بودنش
از صبا...یهدا...مریم...سینا ... وحید...
از همهء برو بچه هایی که ببلاگ مینویسن و با نوشته هاشون منو امیدوار نگه داشتن
از دکتر شیری عزیزم ممنونم...به خاطر نشون دادن راهی که شاید اگه خودم بودم خیلی دیرتر پیداش میکردم
از علی عزیزم ممنونم...به خاطر رفاقت و صداقت بی اندازه ش
از همهء دوستانی که تو این یک سال منو همراهی کردن ممنونم
از قره قروت و پروردگار...
از نیما که خیلی آقاست و خیلی دوستش دارم...
از آرش که دوست و رفیق و فامیلمونه :)...
از همهء امیر ها و احسان ها و علی ها که اگه بخوام اسم همه شونو بیارم باید 20 تا بشمرم...
از روزبه و هادی و رسول و هانی و مسعود...
از لیلا و فرینام...
از همه و همه و همه ممنونم...
ببخشید اگه اسم کسی رو جا انداختم

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۳

اینجا آخر دنیاست...

...
خدایا

من در کلبهء فقیرانهء خود چیزی دارم

که تو در عرش کبریایی خود نداری

چرا که من چون تو خدایی را دارم

و تو چون خودی را نداری...

...

لحظه

لحظهء تلخی است

جلوهء نافرجام اندیشه

رو در روی بیهودگی.

سکوت و تاریکی

نیشخند نابودی میزنند

آری

لحظه

لحظهء تلخی است

آخرین دو راهی را

به امید روشنایی گذر کردی

با گامهایی رها در افکارت

نمیدانستی که خاموشی تنها میزبان توست

در انتهای این مسیر

میدانم

لحظه

لحظهء تلخی است

اما

سکوت این بن بست را باور نکن

حرکتی نو

گامی تازه

مسیری جدید

خاکی حاصلخیز تر را بجوی

لحظه را روشن کن

اندیشه ات را وا بده

بی نقص تر از باران جاری شو

آواره تر از باد رها باش

استوار تر از خورشید بدرخش

بتاب تا بینهایت ناباوری

یک گام عقب تر

یک اندیشه فراتر

لحظه را روشن کن *



"...ای دوست

این روزها

با هر که دوست میشوم احساس میکنم

آنقدر دوست بوده ایم که دیگر

وقت خیانت است..."



اون بیرون داره برف میاد

برف پاک کن هر چند لحظه یکبار برفهای رو شیشه رو جمع میکنه



"...هیچوقت معلمی که به آدم یه درس تلخ میده رو سرزنش نمیکنن..."


شیشه ها بخار کرده , صدای موتور ماشین , صدای یکنواخت بخاری...

یه صدای آشنا :



Listen to the wind of CHANGE…


دلم میخواد برم و زیر بارش این برف تا جایی که میتونم بدوم

آسمون دلش گرفته

مثل دل من



"...زمان همه چی رو حل میکنه..."


پشت دستمو نگاه میکنم
جاي داغ...

یه آرامش عمیق حس میکنم...آرامشی همراه با بغض...

میدونم در درونم چیزی فرو ریخته



"...اونقدرا که فکر میکنی سخت نیست , فقط باید بگذاری و بری...همین ... به همین سادگی...!"

پدال گاز رو فشار میدم...


"تو در جان منی...من غم ندارم

تو ایمان منی....من کم ندارم

اگر درمان تویی...دردم فزون باد

وگر عشقی تو...سهم من جنون باد

تویی تنها تویی تو...علتِ من

آه...

تو بخشایندهء بی منتِ من..."



صدای موتور ماشین تو گوشم میپیچه

سرم رو میگذارم رو فرمون...

یه چیزی راه گلوم رو بسته...



"...یه روند باید طی بشه , به محض اینکه به هدف برسی پرده ها کنار میره , اونوقت میفهمی چقدر راحت بوده..."


حیف که تلخه

خیلی تلخ

حیف...

از ماشین پیاده میشم

همیشه برف رو دوست داشتم

میدوم تا وسط خیابون

یه ماشین بوق میزنه , آب میپاشه و رد میشه

دور خودم میچرخم

دونه های درشت برف صورتمو خیس میکنن

یاد لحظهء سال تحویل میافتم...



"...یادته لحظهء تحویل سال چی خواسته بودی؟ الان بهش رسیدی؟!..."


دلم میخواد پرواز کنم

ناباورانه و هیجان زده میدوم

...

هیچی نمی بینم

فقط سفیدی و نور

سرمای لذت بخش ِ نشستن برف روی صورتم



" حال این خرده ماه ها که بر پنجره می لرزند را دستی باید تا پاک شود..."


فریاد می کشم

بی توجه به نگاه کنجکاو مردمی که دارن رد میشن

از اعماق وجودم , با تمام قوا...

تمام سلولهام میلرزن...

فریادم به هق هق تبدیل میشه...

حس تخلیه شدن رو تجربه میکنم...

حس قشنگیه...



"...حالا میتونی بری...تموم شد..."


یه آه با فشار از قفسهء سینه ام میاد بیرون...

زانو میزنم رو اسفالت ...

اشکهام میچکه كف خیابون ...

این بیرون داره برف میاد...



"...نابخشوده تمام شد...به همین سادگی!!!

در اوج بارش برف...در عین ناباوری...!بخشیده شدی..."



میدونی

این بیرون هنوز داره برف میاد...



"خدایا

بادهای نا آرامت را بر من فرو فرست

برگهای پاییزت روحم را فرو پوشانده است

خدایا

بارانهایت را بر من فرو فرست

گرد های پاییزت روحم را فرو پوشانده است

ای خدای شادی

که روزهای آرام آفتابیت را دوست داشتم

که روزهای آرام آفتابیت را دوست دارم

خدایا

خداوندا

...

خدایا

آسان بودن دشوار است

آسانم کن

خداوندا

کلام تو بودن دشوار است

بارانم کن

خدایا

خداوندا

آن نیستم که باید

آنم کن..."



...شام آخر بی تو شاید شب آغاز باشه

میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه...

------------------------------------------------------
* از دوست عزيزم رسول احدي