شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

هجرت


تنها کسی که حرف مرا درک می کند
یک روز زادگاه مرا ترک می کند...
...
میدونی...مهم نیست اونجا چی منتظره...
مهم اینه که من نمیدونم اونطرف پیچ این جاده چی میگذره...
همین کافیه...

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

خیلی نامردی...


رانندهء محترم ِ بیشعور...سلام...
وقتی تاکسیرانی به نرخ تمام خطوط تاکسیرانی 50 تومن اضافه کرده دلیلی نداره که شما برای 650 متر مسیر مستقیم به جای 100 تومن از من 150 تومن بگیری...
به هر حال...درسته که 50 تومن آدمو نمیکشه ... ولی آیا شما در مورد "از گوشت سگ حرومتر" چیزی شنیدی؟؟؟!!!

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۵

این یک سفرنامه نیست


اینجا یه جای خاصیه...
لب مرز دو تا کشوره...
اونور این فنس ها یه جای دیگه ست...
یه کشور دیگه ست...
اینجا شلمچه ست...
اینجا یه دنیای دیگه ست...
چی میگه گفت؟؟؟...
یه روزی روزگاری آدمایی بودن که به خاطر کشورشون , مردمشون , مکتبشون , اعتقادشون , خاکشون و هزار تا چیز دیگه رفتن و خودشونو فدا کردن...
اون موقع من کوچیک بودم...خیلی کوچیک...
شاید تنها چیزی که ازش یادم بیاد خاموشی زدن ها و آژیرهای قرمز بمباران های تهرانه...
و یا خاطراتی که بابام میگه...از 45 روز مقاومت خرمشهر با دستای خالی...از مردمی که با چنگ و دندون از شهرشون دفاع کردن...
که اونم زود زود از یادم میره...
من رفتم و اونجا رو دیدم...
این یه سفرنامه نوروزی نیست...
این یه زندگینامه ست...
اونایی که جونشونو راحت تر از یه مشت آب که توی کف دست میشه گرفت , گرفتن و رفتن...چون میخواستن خودشون نباشن ولی مادراشون باشن...پدراشون بمونن...خواهراشون نمیرن...فرزنداشون بزرگ بشن...مردمشون زنده باشن...خاکشون از دست نره...
من اونجا سیم خاردار زنگ زده دیدم...تانک از کار افتاده دیدم...سنگر سیمانی دیدم...
یه مشت خاک دیدم...یه مشت خاک...
چیزایی دیدم که فقط شنیده بودم هست...
تو جاده اهواز-خرمشهر یه امامزاده دیدم که گنبد نداشت...
کنار جاده در 15 کیلومتری شهر اهواز یه خاکریز دیدم...آره,اونا تا اینجا هم اومده بودن...
من جای گلوله روی در و دیوار خرمشهر دیدم...
من کارون رو دیدم...اروند رو دیدم...
این یه سفر نامه نیست...
یه حقیقته...
فاصله مرز رو با جایی که اونا اومده بودن دیدم...20 کیلومتر کم نیست...چه جوری رونده شدن عقب؟؟؟ تا مرز خودشون...چه جوری یک وجب از خاک ما هم به دستشون نیفتاد؟؟؟
اصلا مگه میشه فهمید ؟؟؟ مگه میشه درک کرد؟؟؟ مگه میتونم بگم چی دیدم؟؟؟
دیدنی نیست...حس کردنیه...
اونجا خاکش یه بوی خاصی داره...هواش یه طعم دیگه داره...
اونجا دور از هیاهوی عید و مردم و زندگی مدرن و همه تعلقات, خودمو تنها دیدم...
کاش میتونستم تصویر کنم...اونچه رو که حس کردم...
نمیشه...
حالا من نشستم اینجا...پشت یه کامپیوتر...با خیال راحت...لیوان چایی بعد از نهار رو سر میکشم و اینا رو مینویسم...و آرامش رو تجربه میکنم...با یاد اونایی که رفتن...
این یه سفرنامه نیست...
این فقط یه یاد آوریه...