یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۶

گام اول


گام اول اینگونه بود
خوشایند
و آرام
...
چیزی در قفسه سینه ام جان می گیرد
زنده می شود
راه می افتد
می دود
پرواز میکند
و در نهایت
در آغوشی فرود میاید
و طعم ِ آرامش را می چشد
...
اینجا
تازه اول راه است همسفر
انتهای جاده را میبینی؟؟؟

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

زیاد نیست...هست؟


امشب میخواهم با یادت باشم
و با خود ِ خودت
نامت را در گوگل سرچ میکنم
به فارسی 63800 بار تکرار شده
و به انگلیسی 40200 بار
زیاد نیست
هست؟
شاید نمیتوانم به همان تعداد صدایت کنم
برای صدا کردنت حنجره ام کوچک است
اما امشب
میخواهم فقط یک بار نامت را صدا بزنم
اما این یک بار را که صدا میزنم
از ته دل است
و این بار
میخواهم بدانی که
من کیستم
من
نه مرد تنهای شبم
نه همونم که همیشه غم و غصه ش بیشماره
نه جزیره ای ساکت و صمیمی و گرم
نه مرد آرزوها
نه سوار بر اسب سپید
به جذابیت برد پیت نیستم
به خوش تیپی مک کوئین هم نیستم
و نه با ثروت بیل گیتس
...
من مردی هستم
با قد 178 سانتیمتر
و وزن 83 کیلو
ساده میپوشم
ساده میخورم و مینوشم
ابروهایم پهن است
و شانه هایم هم
هر چه هستم
از دار دنیا آنیمایی دارم در روحم
عشقی در دل و
شوری در سر
همینم که هستم
همینم که میبینی
و همین مرد است که تو را تا پای جان دوست میدارد
همین مرد میخواهد همه چیزش را به پای تو بریزد
و میخواهد همه کسش تو باشی
و همه چیزش
...
نه عزیزم
برای من ولنتاین روز عشاق نیست
برای من هر صبح روز عشق است
هر روز
راس ساعت 9:30 صبح
...
اما این هم بهانه ایست
برای دوباره صدا زدنت
برای دوباره بر لب آوردن نامت
و به یاد آوردن یادت
که زنده ام به یاد تو
...
امضا : مردی که ولنتاینش تویی

جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۶

چشمهایم چه شد؟


نورها کجا رفتند؟
دست میکشم به صورتم
دستهایم را میبینم که بر دو حفرهء خالی می نشینند
دستهایم را میبینم
خودم را میبینم
اما
تو را نمیبینم
چشمهایم را نمیبینم
چشمهایم کو؟
...
تنها در جاده ام
جاده ای که هیچ کس در آن نیست
همراه با هزاران سایه
سایه های شومی که در پشت درختان پنهانند
و مرا از خود می رانند
نمیدانند که من خود جزئی از آنانم
نمیبینند
کوله پشتی ای که بر دوش من است
و دو حفره خالی در صورتم را
نمیبینند
کاش چشمی داشتند
کاش
...
نشسته در وسط میدانی
کنار چند گودال
گودال هایی پر از لخته های خون
به اطراف می نگرم
چشمانم بر کف دستانم
با دست اطراف را می نگرم
و حس آشنایی دارم
شاید زادگاهم اینجاست
...
چشمانم را مینگرم
با چشمان دیگری که نمیدانم کجایند
خواب مرا میرباید
و با خود می برد
به همان میدان
که پر است از گودال های کوچک
گودال هایی پر از لخته های خون
به همانجا که دیگر جنازه ای نیست
اما میدانم که تیغی در اینجا رگی را گشوده است
...
خوش به حالت پرنده
پاهایت را دور شاخه قفل میکنی
بی هراس از افتادن از بلندی
گاهی با یک پا
و میخوابی
میخوابی
واقعا میخوابی؟
رویا هم میبینی پرنده؟؟؟
...
چشمهایم کو؟
همینجا بودند
همین اطراف
همین بغل
جیبهایم را میگردم
و اطراف را مینگرم
با همان چشمانی که نمیدانم از کجایند
در همان میدان هستم
کنار همان گودال ها
اما چشمهایم
نیستند
گمشان کردم
کاش تو پیدایشان کنی
...