جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴

رحمت

"ساعت 2:30 یک شب زمستانی"
حال پسرک اصلا خوب نبود
مادرش درمانده او را پاشویه میکرد
دستمال روی پیشانی را خیس میکرد و دوباره میگذاشت
پسر در تب میسوخت و هذیان میگفت
بابایش را صدا میزد
زن گریه اش گرفت
شوهرش رفته بود جبهه
به جنگ همان کسانی که حالا شده اند کشور دوست و همسایه
مادر دیگر نمیدانست چه کار کند
چادرش را به سر کشید و به کوچه رفت
آرام آرام برف میبارید
در خانهء همسایه را کوبید
چندین بار کوبید
مرد مسنی سراسیمه و پریشان در را باز کرد
"حاج آقا دستم به دامنت ... محمدم از دستم رفت"
مرد به داخل رفت و عبایش را به دوش انداخت
زنش هم که بیدار شده بود با او همراه شد
مرد بچه را به بغل گرفت و دوید
دوید و دوید
از خیابان قصرالدشت-سپه تا چهارراه وثوق را پای پیاده ... با یک بچهء 5 ساله در بغل دوید
بچه را به درمانگاه رساند...
دکتر گفت اگر ساعتی دیر میرسید پسرک مرده بود
...
حالا بعد از 19 سال
وقتی همان پسرک 5 ساله
در مراسم ختم مرد شرکت میکند
نمیتواند جلوی گریه اش را بگیرد
...
خداوند روحت را شاد و قرین رحمتش بگرداند
"حاج سید محمد کاظم طباطبایی"