چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳

زندگی من

زندگی چیه؟ یه امتداد؟ یه تکرار ؟یه روزمرگی؟ یا......؟!!!
...
زندگی یعنی یه خواب ، یه صدای پتک مانند یه ساعت ، یه بیداری ، یه خستگی ، یه اتاق تاریک ، یه نگاه به ساعت ، یه آه ، یه صبح خواب آلوده و بی حال ، یه سلام نصفه نیمه ، یه صبحانهء یک دقیقه ای ، یه تلخی خاص تو چایی شیرین ، یه گاز از بربری بیات شده ، یه شونه زدن به موها ، یه راه طولانی ، یه چرت کوتاه تو تاکسی ، یه ترافیک تو اتوبان همت سر مدرس و گاندی ، یه دانشگاه ، یه اتوبوس یا مینی بوس و یه صعود به بلندای کوه (مخصوص بچه های دانشکده فنی) ، دیر رسیدن به کلاس خواص فیزیکی 2 و یه نگاه چپ چپ استاد ، یه حاضری زدن ، یه ربع استراحت و دوباره سر کلاس حاضر شدن ، یه ناهار بد توی سلف ، یه دل درد کوچیک ، یه کلاس دیگه ، یه کوئیز خراب ، یه نمرهء 1 از 5 و باز هم کلاس...
...
زندگی یعنی خستگی مفرط از روزی که گذروندی ، یه احساس بد ، یه راه طولانی ، یه برگشت ، یه صدای بوق ممتد که توی مغزت فرو میره ، یه سر درد تو تاکسی ، یه عالمه ماشین تو ترافیک همت از چمران تا مدرس ، یه خونه ، یه خسته نباشی ، یه نگاه ، یه غرغر ، حتی فراموش کردن سلام به بابا ، یه سفره ، یه شام مختصر ، یه کتاب توی دست ، دو تا پلک سنگین ، یه خواب از خستگی و نا امید از بهبود وضعیت برای فردا ...... و باز هم یه روز دیگه.
......
...
.
زندگی یعنی یه پرتو ، یه شعاع نور ، یه طلوع آفتاب ، یه صدای قشنگ پرنده از درخت جلوی پنجره ، دست نوازشگر مامان ، یه بیداری ، یه سلام ، یه شوق ، یه دلشورهء کوچیک ، یه کم نرمش ، یه دوش 5 دقیقه ای ، یه صبح قشنگ و سر حال ، یه صبحونهء مفصل کنار مامان و بابا ، یه تبادل نظر دربارهء برنامهء امروز ، یه نگاه مهربون ، یه شیرینی خاص تو چایی تلخ ، مزهء سنگک داغ ، حاضر شدن تو یه ربع ، یه بحث کوچیک تو تاکسی سر گرونی بنزین ، یه راه خلوت ، یه مقصد نزدیک ، یه نفس عمیق ، یه سلام دسته جمعی به رفقا ، یه کم شیطونی تو اتوبوس یا مینی بوس (مخصوص بچه های دانشکده فنی) ، یه صبح به خیر به استاد ، یه خسته نباشی به استاد وقتی هنوز یه ربع مونده ، یه تجمع دم در دانشکده ، یه کم بحث سیاسی ، یه کلاس شیرین ، یه ناهار خوشمزه تو سلف ، یه استراحت تو فضای بیرون ، یه کلاس دیگه ، یه کوئیز خوب ، یه نمرهء 4 از 5 و باز هم یه کلاس دیگه.
...
زندگی یعنی احساس رضایت از روزی که گذروندی ، یه احساس خوب ، یه راه کوتاه ، یه بازگشت ، یه نگاه به غروب خورشید ، یه خونه ، یه سلام ، یه نگاه ، یه کم سر به سر مامان گذاشتن ، یه سلام به بابا ، یه خسته نباشی گفتن ، یه نگاه مهربون ، یه شام دور هم ، یه کم تلویزیون دیدن ، یه سری تمرین حل کردن ، ساعتی درس خوندن ، یه شب به خیر گفتن ، یه خواب راحت و امید به فردایی قشنگ تر...... وباز هم یه روز دیگه.
......
...
.
وقتی ماه ما اردیبهشتی ها شروع میشه ، زندگی اولیه میخواد جاشو بده به زندگی دومیه...
یه چیزایی این وسط میخواد مانع بشه ، همون چیزایی که زندگی اولیه رو ساخته ...
ما اردیبهشتی ها زندگی دومیه رو خیلی دوست داریم...
کاشکی می شد پایدار نگهش داشت...
کاشکی...
...
.

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۳

امروزسالگردِ تولدمه

درست 365 روز پیش که البته پنجشنبه بود برای اولین بار من با چیزی آشنا شدم که تا آن لحظه نمی دانستم چیست ، در موردش شنیده بودم ولی تجربه اش نکرده بودم.
درست 365 روز پیش من برای اولین و آخرین بار عاشق شدم، در حقیقت متولد شدم ، آره اون روز،روزِ تولدم بود و امروز درست یک سالم تموم شده.
نمیخوام اون لحظات رو به یاد بیارم ، درسته که قشنگ بودن و فوق العاده ولی.......
تا آن روز نمیدانستم مرغ دلم پریدن هم بلد است ولی آن لحظه با نگاهت از قفسهء سینه ام پر کشید و رفت.
پرِ پروازش تو بودی ،تو به من رهایی و پرواز را آموختی ، به خاطر اینها از تو متشکرم.
حالا که بال و پرم شکسته و دیگه از پرواز و عاشقی خبری نیست.
یه شروع دوباره میخواهم یه بال و پر تازه ، ولی دیگه پرواز نخواهم کرد ، آخه می ترسم....
تو به من بال برای پریدن را هدیه دادی و من هم به تو یک هدیه دادم.
چون چیزی نداشتم که قابل تو بدانم ، ماه را به تو اهدا کردم تا هر گاه آنرا می بینی ..........اما.......
حال این خرده ماه ها که بر پنجره می لرزند را دستی باید تا پاک شود.
دستی لازم است ، عاشق تر از خرده های دلِ من ، پاک تر از چشمانِ تو...می توان یافت؟
گفتند یافت می نشود ، گشته ایم ما
گفت آنچه یافت می نشود ، آنم آرزوست.
رو زمین که پیدا نمیشه ، من گشتم ، دلم میخواد برم اون بالا رو هم بگردم......دلم هوای پرواز داره.
از زمین دلم گرفته ، شما میدونی اون بالا چه خبره؟...
تو دونسته بودی چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی از عشق پر پرم من
تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بیتاب
تا گفتم دلت کو؟ تو گفتی که دریا
قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی
تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رُخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظهء ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبر داری یا نه؟
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه؟
...
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
......
Je t`adore mon miel...

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳

سال نو ، فکر نو

سال تحویل کجا بودی؟
رفتم تو بالکن ، یه نگاه به آسمون کردم ، انگار اونم میدونست این چه لحظهء جالبیه.
میخواست هر چی تو دلشه رو خالی کنه ، ازبس هول شده بود، بارون و برف رو با هم قاطی کرده بود.
همینطور میبارید.
چشمامو بستم، دستامو باز کردم از هم، صورتمو گرفتم جلوی بارش برف ، دونه هاش به صورتم میخورد و آب میشد ، یه سرمایِ لذت بخش و خاصی داشت.
فکر کردم ، به تمام اتفاقاتی که تو این سال افتاده بود ، از فروردین تا اسفند مثل فیلمِ تند شده از جلوی چشمام عبور کرد ، خاطراتِ تلخ و شیرین رو به یاد آوردم.
سعی کردم ببینم چی یاد گرفتم ، سوختن رو یاد گرفتم ، دوست داشتن رو یاد گرفتم ، صعود رو یاد گرفتم ، غرق شدن ، اشباع شدن ، راست گفتن و از همه مهمتر سکوت رو یاد گرفتم.
میخوام ببینم یه سال ارزش چیزایی رو که یاد گرفتم داشته ، حالا دلم میخواد چیزای جدید رو هم یاد بگیرم ، مثل سوزاندن ، تنفر ، عاشق نبودن ، نزول ، دروغ گفتن و از همه مهمتر سکوتِ دوباره.
نمیدونم چقدر تو اون حس و حال بودم ولی صدای تحویل سال نو منو به خودم آورد ، صورتم خیسِ خیس بود.
حالا میدونم که لازمه چیزای جدید رو هم یاد بگیرم ، دیگه دلم نمیخواد تو سال جدید مثل سال قبل با خودم رو در وایسی داشته باشم ، میخوام بد باشم ، لا اقل دیگه از خودم بدم نمیاد.
راستی ، سال تحویل کجا بودی؟