چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

هجرت بايد كرد




بر روی کلمه هجرت کلیک کنید.

هجرت


موسیقی را دانلود کرده ؛ آن را گوش کنید.

شعر از : دکتر فضل الله صلواتی

آهنگساز: هومن همامی

اجرا از : فرید صلواتی

سارا


"هجرت باید کرد"


و هجرت باید از بیغو له های تنگ، از کاخ ریاکاری
و از شهر پر از دود و پر از غوغای خاموشی
درون گرد و خاک جهل، از دشت فراموشی
و از آلوده هرزآب فساد و خود پرستیها
میان ابرهای تیره غمزا،
که نورمهر را خاموش می سازند
بایستی که : هجرت کرد.
در آنجائیکه حرف حق نمی گویند،
راه او نمی پویند
از عشق به انسانها نشانی نیست
و حق جویان حقگو را امانی نیست
همه اهل دروغ و مکر و نیرنگند
به ظاهر یار تو ؛ما به پنهان با تو در جنگند
تملق گوی ظالمها، اسیر دست قدرتها
فدای راه شهوتها، همه مظلوم کش
چون گرگ خون آشام بر مردم،
بایستی که هجرت کرد.
چرا پابند عنوانیم؟
چرا در بند خشت و خاک و دکانیم؟
چرا محکوم درد و رنج و حرمانیم؟
اسیر جاه و مال و جامه و نانیم ؟
مگر فرزند هامان را خدایی نیست ؟
مگر مادر، پدر، همسر، رفیق و دوست
خویش وهمسایه؛حقیقت را نمیخواهند؟
اگر همگام، هم پیمان و همرزم تو میباشند
تلاشت را مداوم کن . و گرنه ، زین همه پابند

هجرت کن

از این نام و از این عنوان، از این کوی و از این برزن
از این شهرو از این مردم، از این دنیای پر غوغا
و یاازنفس خود، از این وجود خویش، از هستی
از اینهائیکه پا بندند، از اینهائیکه سد راه محبوبند
موانع را ز ره بردار، منیت را رها کن
و خودیت را به دور انداز، بیرون شو زخود
از هر چه جز حق است ،

هجرت کن
------------------------------

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

عاشورای ما

در زندگی همه ما
روزی هست
که عاشوراست
در آن روز
تکلیفمان مشخص می شود
یا یزیدی هستیم
یا حسینی
راه برگشت هم ندارد
در زندگی همه ما
این روز می آید
و خیلی چیزها معلوم می شود
پیش پیش هم نمی شود قضاوت کرد
چه بسا آدم های خوب
که در عاشورایشان یزیدی شدند
و چه بسا آنان که بد بودند
و در نهایت جانشان را دادند برای حسینی شدن
باید خودمان را آماده کنیم
برای روزی که عاشورای ماست
و چندان هم دور نیست

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸

پیک نیک

همیشه خانم ها به امر شریف ”شرط و شروط تعیین کردن“ مشغولن.
ولی حالا وقتشه که ما مردها هم تکلیف خودمون رو روشن کنیم.


خانوما توجه کنن؛ اینها قانون های ما هستن:
توجه بفرمایید که همه قانون ها شماره ”1“ هستن

1. با شما خرید کردن ورزش نیست. ما هم دوست نداریم فکر کنیم که هست.

1. گریه کردن یعنی باج خواستن!

1.هر چیزی که می خواهید درست بگید. بذارید درست روشنتون کنیم:
با گوشه زدن به جایی نمی رسین
با کنایه زدن به جایی نمی رسین
با حرفای مبهم به جایی نمی رسین
صاف و پوست کنده بگین چه مرگتونه

1. هیچ اشکالی نداره اگه سوال های ما رو با ”بله“ و ”خیر“ جواب بدین. خیلی هم خوشحال میشیم.

1. بی زحمت فقط وقتی مشکلتون رو پیش ما بیارین که بخواهین ما حلش کنیم. ما فقط مشکل حل کردن بلدیم. اگه همدردی می خواهید برید پیش بقیه خانم ها.

1. اگه برای 17 ماه متوالی سردرد دارید، یه چیزیتون میشه. خودتونو به دکتر نشون بدین.

1. چیزایی که 6 ماه پیش گفتیم رو توی دعوای امروز علیه خودمون استفاده نکنین. اصلاً می دونین چیه؟ ما فقط حرفای هفته پیش یادمونه.

1. اگه فکر می کنین چاقین خب حتماً هستین دیگه. چرا باز می پرسین؟

1. اگه از حرف ما 2 تا برداشت می کنین و یکیش شما رو عصبانی یا غمگین می کنه، پس منظور ما این یکی نبوده، اون یکی بوده.

1. یا از ما بخواهید یه کاری براتون بکنیم، یا بهمون بگید چطوری باید انجامش بدیم. نه هر دو تاش با هم!
اصلاً اگه شما بهتر می دونید که چطور باید انجام بشه، چرا خودتون انجام نمی دین؟

1. اگه خیلی احساس میکنین که حتماً باید یه حرفی رو بزنین، حداقل تا آگهی بازرگانی تلویزیون صبر کنین. نه وسط فیلم!

1. کریستف کلمب از کسی آدرس نپرسید. ما هم نمی پرسیم.

1. ما مردا فقط اسم 16 تا رنگ رو بلدیم.

1. اگه ما پرسیدیم ”چته؟“ و شما گفتین ”هیچی“، ما هم فرض می کنیم چیزیتون نیست. البته میدونیم که یه مرگیتون هست، ولی به دردسرش نمی ارزه.

1. اگه یه چیزی می گین ولی نمی خواهین جوابشو بشنوین، پس ما هم یه جوابی می دیم که نخواهید بشنوید.

1. وقتی می خواهیم با هم بریم بیرون، هر چی که بپوشین خوبه. به جون خودمون راست می گیم.

1. لباساتون کافیه.

1. کفشاتون هم خیلی زیاده.

1. اندام ما خیلی هم متناسبه. خپل هم خیلی خوبه..

1. خانمای محترم. از اینکه این مطلب رو خوندین متشکریم. ضمناً اگه قراره امشب جدا بخوابیم اصلاً نگران نباشین. بیرون خوابیدن برای مردا مثل پیک نیکه.

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

روح الله



روح الله

الموسوي

الخميني

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

معتادت

تست اعتیاد که بدهم
و آنها کمی از "تو" در خونم پیدا کنند
هر چه جرمم باشد ميپذیرم
و به هر چه بگویند اعتراف میکنم
خماری ِ تو را کشیدن هم عالمی دارد

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

عطر تنت

نذر ِ امام زاده كردم
كه تمديد شود
مهر ِ من در قلبت
حاجت نشد اجابت
من ماندم و ضريح ِ پيرهنت
حالا،
تو نيستي
من اينجا غريب و خراب
چگونه سر كنم امشب
با شكنجه هاي عطر تنت
----------
ايمان سمرقندي - از خرابه ها تا بهشت

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

خرس ها


...

دلم يه رفيق ِ سرخپوست ِ پير ميخواد

بشينيم با هم نوك يه كوه

دم غروب

آتيش روشن كنيم

اون چپق بكشه

من نگاش كنم

بي اينكه يه كلمه حرف بزنيم

به خرس ها فكر كنيم

به اسب ها

و آسمون رو نگاه كنيم

اون چپق بكشه

من نگاش كنم

بي اينكه يه كلمه حرف بزنيم

...

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

تا همين سه-چار سال پيش



...

يه روزايي وقتم خيلي آزاد تر بود

ميتونستم برم بيرون واسه انجام كار شخصي

حتا صبح

حتا ظهر

روزايي بود كه لزومي نداشت خيلي نگران باشم

دغدغه هام در حد نمره بود و امتحان ميان ترم و كوئيز

يه نيمچه كاري هم كه ميكردم واسه دل خودم بود

نه به پولش نيازي داشتم نه توقعاتم بالا بود

اون روزا

نه ماشيني داشتم كه نگران بنزين و ترافيك باشم

نه رابطه اي كه نگران به هم خوردنش بشم

اون روزا

پازل هزار تايي شده بود سرگرمي خونگيم

وبلاگ شده بود خلوتم

و كتاب

كتابهايي كه ميخوندم

مزه مزه ميكردمشون

از كوري و صد سال تنهايي گرفته

تا 1984 و دنياي سوفي

پاتوقم شده بود نشر ثالث

پل كريمخان

طبقه بالاش اون موقع ها اينطوري نبود

منم اهل سيگار و قهوه نبودم

همون پايين غوطه ميخوردم تو كتاباش

نگاهمو ول ميكردم لاي سطر ها

با بوي كاغذ حالم جا ميومد

واسه خودم ميچرخيدم تو قفسه ها

بعد يهو به خودم ميومدم ميديدم دو ساعت گذشته

يه موقع هايي اون آقاهه كه سيبيلاش خيلي باحاله ميومد پيشم

مينشستم باهاش به حرف زدن

همينطوري الكي

چيزايي كوچيكي داشتيم واسه گفتن

...

روزاي خوبي بود

اما الان خيلي وقته روزا ديگه خوب نيستن

يادم نيست آخرين بار كي رفتم نشر ثالث

كي بوي كاغذ رو نفس كشيدم

كي حالم خوب شده

يادم نمياد آخرين بار كي سراغ سلينجر رو گرفتم

كي سيلورستاين رو گاز گاز كردم

كي پياده رفتم از هقت تير تا وليعصر

كي كارايي كردم كه حالم خوب بشه

يادم نيست

...

تعطيل شدم آقا جان

پير شدم

مث همه شدم

سر كار و خونه شده همه چي

چه بيفايده شد يهو زندگيمون

چي شد كه يهو اينطوري شد

نميدونم...

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

I AM



.

I AM




IN A WORLD


OF SHIT

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

مربع



ژائو ، ترزایی رو دوست داره که ریموندی رو دوست داره که

ماریایی رو دوست داره که ژوآکینی رو دوست داره که

لی لی رو دوست داره که هیچ کس رو دوست نداره

ژائو میره آمریکا

ترزا میره صومعه

ریموند تو تصادف می میره

ماریا پیر دختر میشه

ژوآکین خودش رو می کشه

و لی لی با ژ.پینتو فرناندسی عروسی میکنه

که اصلا به دنیا نیومده

...
"کارلوس دروموند د ِ آندراده"






بی خیال ِ عشق!



میخواهم



لای ِ موهای طلائی ت بمیرم



...



"ریچارد براتیگان"

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

امان

و اسالک الامان،
از شر دلتنگی های بی امان

به قيمت

تنهايي‌هايتان را پيش‌فروش نكنيد
فصل‌اش كه برسد به قيمت مي‌خرند

هيچ

دانستن چیزها هیچ از دردشان نمی کاهد

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

دل دیوانه

پس از این زاری مکن
هوس یاری مکن
تو ای ناکام، دل دیوانه
با غم دیرینه‌ام
به مزار سینه‌ام
بخواب آرام، دل دیوانه
...
اگه مهتابو دادم
به چشمات یادگاری
واسه اینه بدونی
هنوزم منو داری

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

آزادی

ای شادی ِ آزادی
روزی که تو باز آیی
با این دل ِ غم پرور
من با تو چه خواهم کرد
...

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸

بي تو

من برای "تنها نبودن" ، آدم های زیادی دور و برم دارم
آن چیزی که ندارم ، کسی برای "باهم بودن" است!

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

زان که این جای دگر دارد و آن جای دگر

از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر
کو دلی را که سپارم به دلآرای دگر
عاقبت از سر کوی تو برون باید رفت
گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر
مگر آزاد کنی، ورنه چو من بنده ی پیر
گر فروشی، نستاند ز تو مولای دگر
عاشقان را طرب از باده ی انگوری نیست
هست مستان ترا نشئه ز صهبای دگر
بهر مجنون تو این کوه و بیابان تنگ ست
بهر ما کوه دگر باید و صحرای دگر
ما گدائی در دوست به شاهی ندهیم
زان که این جای دگر دارد و آن جای دگر
گر به بتخانه ی چین نقش رخت بنگارند
هرکه بیند نکند میل تماشای دگر
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر
دل "فرهنگ" ز غم های جهان خون شده بود
غم عشق آمد و افزود به غم های دگر

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

به ياد پل مك كارتني



...

ديروز داشتم آهنگ "ديروز" ت را گوش ميدادم

چه عشقي نهفته داري در اين موسيقي

كه هر چي گوش ميكنم

تمام نميشود

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

رفتن و رفتن


...

چه ساده از یاد می رویم

مثل جای پایی

بر ساحل شنی

که با موج بعدی

نخواهد ماند

آنگونه که انگار

اصلا نبوده

و کسی از اینجا گذر نکرده

کاش دلهایمان

از شن های ساحل

وفادارتر بود

...

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

السلطان السلطان


السلام عليك يا سلطان

يا غريب الغربا

و يا معين الضعفاء

و الفقرا

السلطان

ايها اللورينزر

يا بنز ابن المرسدس

السلام عليكم جميعاً و رحمة ا... و بركااااااااااته
---------
پ.ن: پيامدهاي كليك كردن روي تصوير فوق و مشاهده آن در رزولوشن بالا بر عهده كليك كننده مي باشد و هيچگونه مسئوليتي در قبال موهاي ريخته شده از سر و تن مشاهده كنندهء تصوير ، از سوي اينجانب پذيرفته نخواهد شد.

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

دو راهي


بعضي وقتها آدم ميمونه بين يه چند راهي

تعداد راههايي كه جلوته مهم نيست

مهم اينه كه بايد انتخاب كني

و معمولا يك انتخاب بيشتر نداري

اين اتفاقيه كه زياد تو زندگي ما ميافته

از انتخاب رشته بين رياضي و تجربي و انساني در دوران دبيرستان گرفته

تا انتخاب سنتي همسر و زن و شوهر و اسم واسه بچه و ...

اين انتخاب هايي هستن كه يكطرفه ن

يعني وقتي انتخاب كني ديگه تمومه

راه برگشتي نداري

مگر به قيمت دادن هزينه هاي بسيار گزاف

به هدر دادن يك عمر يا خوشبخت شدن نسبي هر كدوم از ما توي يكي از اين انتخابها رقم ميخوره

اگه اشتباه كنيم و راه برگشتي نداشته باشيم

دنبال كسي يا چيزي ميگرديم كه تقصيرها رو بندازيم گردنش

از پدر و مادر و دوست ناباب گرفته تا مردم و جامعه و جبر جغرافيايي

اما ته ته دلمون ميدونيم مقصر خودمونيم

هيچ كس ما رو مجبور به انتخاب نميكنه

در نهايت خودمونيم كه تصميم ميگيريم بين اين گزينه ها كدومشون هزينه كمتر و منفعت بيشتري داره

و تلخيش هم همينه

تصميمات عجولانه و از سر ناآگاهي و لجبازي معمولا عواقب خوبي نداره

---

پ.ن: حالا هي بيا سر اينكه اون پيرهن صورتيه بيشتر بهت ميومد و من مجبورت كردم سبزه رو بخري نق بزن ... خرس گنده شدي يه خريد نميتوني بكني واسه خودت

ميخوام برم اون پيرهن صورتيه رو بخرم برات تا اون صداي ناله تو ببرّي

سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۸

مرسي

بسي رنج برديم در اين سال سي
كه رنج برده باشيم فقط ، مرسي

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

مشروح وقايع الاتفاقيه نماز جمعه

چند سالي بود نماز جمعه نرفته بودم
اون وقت ها نماز جمعه ها را با دبير ديني دبيرستانمان ميرفتم
و هزارمين نماز جمعه تهران را كه اتفاقا هاشمي بود خيلي خوب به خاطر دارم
پنجشنبه كه به مادرم گفتم ميرم نماز جمعه چشماش گرد شد از تعجب
و بابا با كنايه گفت فقط اين دفعه رو ميخواي بري؟
چيزي نگفتم
ته دلم از خودم خجالت ميكشيدم كه اين روزها يا سر كار بودم يا دانشگاه يا تو راه رفتن و اومدن
صبح زود رفتم جلسه مربوط به سفري كه در پيش دارم
حدود يازده بود كه راه افتادم سمت دانشگاه
از هفت تير به سمت ميدون وليعصر شلوغ بود
روي پل كريمخان هم ترافيك شديد بود
نرسيده به حافظ پشت چراغ وايساده بودم
دست چپ يه دكه روزنامه فروشي بود
كنارش يه زن چادري وايساده بود با چند مرد و زن ديگه مثل محافظ
مردها با لباسهاي سبز و زنها با چادر و مانتوي سبز
اول فكر كردم توهم زدم و چشمام درست نميبينه
اما حاضرم قسم بخورم زهرا رهنورد بود
اونايي كه از كنارش رد ميشدن بهش سلام ميكردن و وي نشون ميدادن
ماشينها براش بوق ميزدن
منم وي نشون دادم اونم ديد و جوابمو داد
اما تا موقعي كه از بچه هاي ديگه نشنيدم باورم نميشد
تا رسيدم سر حافظ ديدم ادامه خيابون رو به سمت ميدون بسته ن
مجبور شدم بپيچم به چپ
كوچه اول رو كه سرش تابلوي پاركينگ طبقاتي بود به اميد جاي پارك پيچيدم
اما ته كوچه كه رسيدم ديدم پاركينگ تعطيله
پيچيدم دست راست و سر خيابون كنار ايستگاه اتوبوس پارك كردم
پياده راه افتادم به سمت بلوار كشاورز
يه سجاده هم داشتم كه توي يه كيف سبز رنگ گذاشته بودم و به دستم آويزون كرده بود
ميدون وليعصر نيروي انتظامي با ون و ماشينهاي سبز وايساده بود
اما كاري با كسي نداشتن
(برگشتني هم با كسي كار نداشتن تقريبا)
از بعد از ميدون وليعصر به سمت كارگر شلوغ بود
گله به گله آدم وايساده بود يا نشسته بود و به صحبتهاي يه آقايي گوش ميداد كه گاهي داد ميزد
نميشنيدم صداشو
نميخواستم حتا بشنوم صداشو
گاهي هم صداي شعار از خيابوناي اطراف به گوش ميرسيد
رفتم تا فلسطين
شلوغ بود
مردم با دستبند هاي سبز و لباسهاي سبز
بچه و پير و جوون
فلسطين رو رفتم پايين تا طالقاني
بعد پيچيدم به راست
تقاطع وصال - طالقاني ديگه خيلي شلوغ بود
اون طرف چهار راه چند تا طرفدار ا.ن با پرچم و پلاكارد وايساده بودن
وسط چهار راه هم ملت با دست هاي "وي" شده ايستاده بودن
گاهي درگيري هاي خيلي سطحي پيش ميومد
دو تا زن و يه مرد كه عكس دستشون بود هي به مردم سبز پوش ميگفتن آشغال
كه يكي دو تا لباس شخصي اومدن آروم بردنشون
من با يه لباس مشكي و عينك دودي سياه وسط جمعيت از سوزش آفتاب داشتم هلاك ميشدم
جمعيت مدام وول ميخورد
ميرفتن و ميومدن
گاهي شعار ميدادن اما خيلي فراگير نبود
صحبت هاي هاشمي كه شروع شد همه ساكت شدن
اول كه صحبت ميكرد گاهي كسي چيزي ميگفت
شعار ميدادن
اما بعد همه هيس هيس ميكردن و گوش ميدادن
با هر صحبت خاصش يه عده الله اكبر ميگفتن
از حضرت علي كه گفت نزديك بود درگيري بشه
طرفداراي ا.ن شروع كردن هو كردن و داد زدن
سبزها هم شعار دادن
اما اينا همه مال خطبه اول بود
خطبه دومش كه شروع شد اوضاع خيلي فرق كرد
ما وسط چهار راه وايساده بوديم
يهو احساس كرديم گلو و چشمامون ميسوزه
پايين تر اشك آور زده بودن
مردم داشتن فرار ميكردن
خطبه دوم رو تقريبا هيچي نفهميدم ازش
چون با هر جمله اي كه ميگفت همه شعار ميدادن
از شوراي نگهبان گفت و فرصتي كه استفاده نكرد
از زندانيهاي سياسي گفت
از روزنامه ها گفت
از چين گفت
از صداوسيما گفت
و اعتماد نداشتن مردم
همه اينها پشت سرش شعار بود و دست و سوت
وقتي يه جا گفت با خبرگان و مراجع صحبت كردم و راهكار دارم همه ساكت شدن
سكوت بود تا وقتي حرفاش رو زد
شعار الله اكبر چهار راه رو داشت ميتركوند
مردم انگار همه خوشحال بودن
و تعجب كرده بودن
فكرش رو هم نميكردن كه اينطور حرف بزنه
گاهي ميون صحبتهاش اون چند تا ا.ن هي شلوغ كردن و شعار دادن
كه يهو چند نفر قاطي كردن و فحش خوار و بار رو كشيدن بهشون تا خفه شدن
هاشمي وسط صحبتهاش چند بار بغض كرد
من قشنگ بغضشو حس كردم
يه زنه كنار من بود
گريه ش گرفت
منم بغض داشتم
وسط خطبه ها چند تا موتور سوار اومد از بالاي وصال
اما به چهار راه نرسيدن از بس شلوغ بود
همه نشستن رو پاهاشون كه اونا نتونن بيان
همه رو به بالا نشسته بودن
يكي پاشد داد زد رو به قبله بشينيد
همه برگشتن رو به پايين
بعد از خطبه ها تا زمان شروع نماز مردم با شعارهايي كه شيشه ها رو ميلرزوند خودشونو خالي كردن
و بعد كه نماز شروع شد
يكي با كفش نماز ميخوند و يكي با مانتو كوتاه
بعضي ها هم فقط در رفت و آمد بودن و بي سر و صدا به همه وي نشون ميدادن
كف پاهام سوخت از داغي آسفالت
سرم هم از شدت آفتاب سوت ميكشيد
يكي كنارم بود با لباس سبز خيلي خوشرنگ
وقتي رفت به سجده يه خبرنگار عكاس اومد ازش عكس گرفت
خوشم اومد از شعور عكاسه كه نذاشت چهره پسره معلوم باشه
بعد از نماز
دستها بالا بود
وزير شعار برا خودش ميگفت مرگ بر آمريكا
همه ميگفتن مرگ بر روسيه
ميگفت مرگ بر انگليس
همه ميگفتن مرگ بر روسيه
ميگفت مرگ بر اسرائيل
همه ميگفتن مرگ بر روسيه
ميگفت خوني كه در رگ ماست
همه ميگفتن هديه به ملت ماست
از هيهات مناالذله تا مرگ بر چين
يا حسين ،‌ مير حسين
الله اكبر
منم گاهي ميگفتم مرگ بر توپولف
بعضي ها همراهي ميكردن
رفتيم تا ميدون فلسطين
بعد رو به بالا
تا بلوار كشاورز
يار دبستاني من رو كه ميخونديم
يه عده از پياده رو
با لباسهاي پلنگي و خاكي و لجني
با سپر و باتوم و كلاهخود
وايساده بودن نگاه ميكردن
مردم شعار ميدادن
بسيجي واقعي ، همت بود و باكري
گاهي هم ميگفتن
بسيجي باغيرت ، باكري بود و همت
رسيديم بلوار كشاورز
شعار ها تغيير كرد
مرگ بر ديكتاتور كه خيلي كم ميگفتن زياد شد
تا ميدون چند بار محمود خائن آواره گردي رو خونديم
و بعد كه رسيديم به ميدون
يهو بلوا شد
يه صداي ترق اومد
كنار پاي من يه چيزي افتاد شروع كرد به فيش فيش
پام سوخت
و گلو و چشمم آتيش گرفت
يكي سيگار داشت
يكي داد بهم و روشن كردم
هي دود ميكردم و ملت صورتشونو مياوردن جلو
دور ميدون مردم متفرق شدن
گروههاي چند نفري دور ميدون وايساده بود
آماده با باتوم هاي چوبي و پلاستيكي
حمله كردن به مردم
همه رو ميزدن
زن و مرد و بچه و دختر و پسر
از جلوي يكيشون جاخالي دادم
اما ضربه باتوم اون يكي رو پشت ساق پام حس كردم
خيلي درد نگرفت
يه كم گز گز ميكرد فقط
بعضي ها به سمت بالا فرار كردن
بعضي ها پايين
و من هم با بقيه رفتم به سمت هفت تير
پشت سرمو نگاه كردم ديدم سينما قدس آتيش گرفته
از طبقه بالاش دود و شعله بيرون ميزد
با موبايلم فيلم گرفتم از اين صحنه ها
مردم انگار گيج شده بودن
خيلي ها رفتن سمت هفت تير
بعضي ها هم به سمت برگشتن سمت ميدون
بعضي ها داد ميزدن نترسين نترسين ما همه با هم هستيم
بيشتر رفته بودن سمت هفت تير
منم رفتم به سمت هفت تير
چند تا موتوري از حافظ رفتن پايين
جليقه پلنگي تنشون بود
يكيشون يه تفنگ گنده رو دوشش بود
شبيه آر پي جي بود
من سوار ماشين شدم و تو هواي داغ ماشين يه نفس عميق كشيدم
سرم درد ميكرد
يه جاهاييم كه عرق سوز شده بود
(و اتفاقا اون گاز اشك آوري كه كنار پام بود از پاچه شلوارم رفته بود بالا)
بدجور ذوق ذوق ميكرد
يا شايدم زوق زوق ميكرد
نميدونم اما يه كاري ميكرد كه با هر با كلاج گرفتن ناله م در ميومد
سوار شدم و با بدبختي از بين جمعيت رفتم سر حافظ
يه آقايي كلي فحشم داد كه چرا بين جمعيت فاصله انداختم
(اشكال نداره آقاهه ... بخشيدمت)
از حافظ كه پيچيدم پايين
صد متر پايين تر همون موتوري هايي رو ديدم
كه يكيشون تفنگ بزرگي داشت
از موتور پياده شد
تفنگ بزرگه رو مسلح كرد
اونوقت تازه فهميدم گاز اشك آوره
شليك كرد سمت چهار راه
من اومدم پايين تر قبل از پل نگه داشتم
دوباره اومدن پايين تر
اينبار موبايلمو در آوردم و فيلم گرفتم ازش
پشت سريش موبايلمو ديد
اومد طرفم
يهو ته دلم خالي شد
تنهاي تنهاي بودم
اين دفعه واقعا ترسيدم
گفت موبايلو بده
پياده شدم و موبايلو دادم بهش
باطري رو در آورد و سيم كارت رو ديد
گفتم نكن آقا من كه كاري نكردم
گفت مموريش كو؟
گفتم كنارشه
مموري رو در آورد و گذاشت جيبش
گفتم آقا عكس خانواده م توشه
مموري رو از جيبش در آورد و از وسط شكست و داد بهم
اون يكي سرم داد زد "برو"
منم رفتم تو ماشين نشستم و راه افتادم
رفتم از ميدون فردوسي و كريمخان و عباس آباد انداختم سمت اميرآباد
هر جا يه چند نفري وايساده بودن و شعار ميدادن
رفتم امير آباد مراسم ختم يكي از آشناهامون توي مسجد نبي
با لباسهاي خاكي و شوره زده از عرق
خسته و كوفته
اما حالم خوب بود
الان حالم خوبه
بهتر از قبل
بهتر از اون روزايي كه مينشستم تو دفتر كارم و زل ميزدم به عكس اونايي كه رفتن تو خيابونا
بهترم
غمگينم ، اما بهترم
.....
پ.ن : قربون مموري استيك سوني برم كه وقتي از وسط ميشكنيش هم باز به چيپ توش صدمه اي نميرسه
اطلاعات و عكس ها و فيلمها رو تونستم از مموري شكسته در بيارم
ميذارم اينجا يا فيس بوك يا گودر
:)

جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۸۸

من زنده م هنوز

من همین الان از نماز جمعه رسیدم خونه
کمی باتوم خورده به پام
و یه مقدار هم گاز اشک آور تو حلقمه
حالم خوبه در مجموع
جمعیت خیلی زیاد بود
تو بلوار کشاورز هم آدم نشسته بود
من تقاطع وصال - طالقانی بودم
خیلی خیلی شلوغ شده بود
بعد از نماز حرکت کردیم به سمت میدون ولیعصر
تا رسیدیم اشک آور زدن
یکیش افتاد کنار پام
سوختم
اما مهم نیست
بعد باتوم به دست ها حمله کردن
و یه باتوم خورد پشت زانوم
خیلی درد نمیکنه
گز گز میکنه فقط
سینما قدس یهو آتیش گرفت
دود زد بیرون از طبقه بالاش
سر حافظ هم اشک آور زدن
چشمام خیلی سوخت اینبار
چون سیگاری که یه بنده خدا میدون ولیعصر بهم داده بود تموم شده بود
سر حافظ از یکی از اونایی که اشک آور پرت میکرد فیلم گرفتم
یکیشون دید
اومد منو گرفت محکم
اون یکی موبایلمو گرفت
و خواست سیم کارتمو در بیاره
گفتم جون مادرت نکن
گفت مموریش کو
گفتم کنارشه
در آورد گذاشت تو جیبش
گفتم آقا عکس خانواده م توشه
در آورد مموری رو شکست از وسط و داد بهم
بعدم ولم کردن
اگه بتونم اطلاعات مموری رو ریکاوری کنم عکسا و فیلما رو میذارم
باقیشم بعدا مینویسم
خیلی خسته م الان
اما حالم خوبه

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸

اميد

اميد حربهء شيطان است
براي دوام رنج

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

گودري شدن

آي ملت
تا كل مملكت رو فيل تر نكردن بيايد گوگل ريدري شويد
از ما گفتن
من خودم گودري شدم
باشد كه از ريد شدگان باشم
:)

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸

به ياد خدابيامرز اورول و شاهكاري كه بر جا گذاشت


يادمه سه هفته پيش كه آزادي تقريبا مطلق بود با ديدن مناظره ها هي ياد كتاب 1984 ، شاهكار بزرگ ِ جرج اورول خدابيامرز ، ميافتادم. اما نميفهميدم چرا. هي به خودم ميگفتم بابا چته آخه؟ مملكت به اين دموكراتيكي ديده بودي تو عمرت؟ اما باز دردم چاره نميشد و يه سري از صحنه هاي كتاب تو ذهنم رژه ميرفت.

اما در طي هفته بعد از انتخابات كاملا متوجه شدم چرا ذهن من اينطور پيش داوري مي كرده و جلو جلو تا كجاها رو خونده بوده... هر چند هيچ وقت آدم بد بيني نبودم اما خب اينقدر هم خوشبين نبودم كه بخوام همه چيز رو مطلقا خوب تصور كنم.

اين روزا كه بي حس و حالي شديدي حاكم شده بر اكثر ملت آشوب زدهء خس و خاشاك نشان ، خيلي وقت خوبي واسه خوندن دوباره اين كتاب نيست ... اما خب وقتي اينقدر ذهنم مشغول باشه به يه چيزي و هي راه بره رو اعصابم اونم با كفش پاشنه ده سانتي ، چاره اي نميمونه الا اينكه يه نسخه پي دي اف از اين كتاب رو با هزار بدبختي گير بيارم و بشينم گاهي چند صفحه شو بخونم و هي يادآوري كنم واسه خودم اون اتفاقات و برخورد ها و مردم و اوراسيا و تله اسكرين ها و برادر بزرگ و ...

خيلي جالب ميشه گاهي مقايسه مردم توي اين كتاب با مردم خودمون ... همون موقعي كه با كم شدن سهميه شكلات از هفته اي 40 گرم به 30 گرم و اعلام رسانه ها به اينكه افزايش داشته از 20 به 30 گرم و مردم ميريزن تو خيابونا در حمايت از اين دولت خدمتگزار

يا اون جايي كه اعترافات بيان ميشه و خيلي راحت اعدامها صورت ميگيره كه البته نمونه خيلي ملموس ترش رو ميتونيد توي كتاب قلعه حيوانات هم بخونيد

و اين قضيه كه هميشه يه دشمن وجود داره ... يه دشمن كه ما هميشه باهاش در حال جنگيم .. حالا يا همسايه شرقي مونه يا غربي

جالب اينجاست كه اين جرج اورول خدابيامرز كه جونش رو گذاشت پاي نوشتن كتاب 1984 توي هر دو كتاب معروفش ، جامعهء داستان رو خاكستري معرفي كرده ؛ يعني مطلق سفيد بودن و سياه بودن رو كنار گذاشته و راحت از اين دو قطبي گذر كرده و به طيف رسيده ، اما در نهايت همون سياهي و سفيديه كه باقي ميمونه ... سفيدي اي كه در جايي به نام وزارت عشق كاملا درك ميشه و سياهي اي كه ذهن ها و روح ِ جامعه رو فرا گرفته

لذت خوندن كتابهاي اينچنيني مال موقعيه كه آدم در آرامش كامل نشسته روي يه كاناپه (از اينا كه خيلي راحته) كنار شومينه و يه ليوان هات چاكلت هم كنار دستشه و داره از پنجره به بيرون نگاه ميكنه و دونه هاي برف رو ميبينه و كتاب رو ورق ميزنه ...

اما الان ، توي اين روزا ، خوندنش اونقدر تلخ ميشه كه گاهي اگه بخواي ده صفحه شو يكدفعه بخوني دلت به هم ميخوره و احساس سرگيجه ميكني

...

اورول با وجود اون وسواس نوشتاري و آشفتگي فكري كه در كتابهاش به جا گذاشته به سادگي تونسته اثري خلق كنه كه سالها در زمره آثار برتر خواهد ماند و البته مردمي هستند كه همچنان در سال 1984 زندگي ميكنند . با اين وجود برگشتن اكثريت از عوام به خواص در جامعه ما در چند سال اخير اتفاقيست كه بايد اون رو به فال نيك گرفت و اميد داشت به روشن تر شدن فضاي فكري مردمي كه با وجود اينكه خودشون خودشون رو باور ندارن اما دست به ثبت خاطرات بزرگي ميزنند... هر چند از ديد من سرانجام شگرفي نخواهد داشت (واسه كساني كه خودشون انقلاب كردن نميشه دم از تظاهرات آرام زد .. جلوي قاضي و ملق بازي؟ .. البته اين نظر كاملا شخصي منه)

...

جرج اورول با تاثيري كه در اين كتاب (و در مقياس ظريف تر ، قلعه حيوانات) بر تفكرات و طرز نگاه من به جامعه و اتفاقات حاكم رو اون گذاشت باعث شد كه من نتونم هر نوشته و رماني رو ورق بزنم ... جالب اينكه حتي اون كافه پيانويي كه همه اول توصيه ش ميكردند و الان ازش ابراز انزجار ميكنند اتفاقي به دستم رسيد و نتونستم بخونمش ... والبته اصلا پشيمون نيستم ... شايد خوندن آثار كافكا و اورول و ميل به بي سرانجامي اتفاقات باشه كه منو از خوندن اين دسته كتابها بازداشته ... يا شايد هم آنقدر كه بايد پررنگ بودن عملي ِ "نقش اميد به آينده" برام مسجل نشده. اما در نهايت اينكه بدونيم "چيزها اكثرا اوني نيستند كه به نظر ميان" كمكمون ميكنه براي گذر از اين روزهاي سخت

...

به هر حال تنها اميدواري من اينه كه يه روزي درك كنيم كه چه اتفاقي اطرافمون ميافته و بعد ديگه براحتي از كنار هم نگذريم ... از كنار خونهايي كه ريخته شده نگذريم ... بي تفاوت از جاي كبود شدهء باتوم نگذريم

...

انگار باز بايد يادآوري كنيم روزايي كه اشك آور بود و چماق بود و مصدق

و بعدها باز يادآوري كنيم روزايي كه باتوم بود و آتش بود و خون و شعارهاي شبانه

...

ما ميتونيم همچنان در 1984 يا حتي قبل تر بمونيم

يا شايدم اصلا قصه چيز ديگريست

...

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۸

کاش میشد سبز بمونیم ... الان سیاهیم ... و سرخ


از لاله زار که می‌گذرم ، زخمی‌تر از ترانه‌ام
تشنه‌ی محکومیت ِ یه حکم ِ عاشقانه‌ام
از لاله زار که می‌گذرم ، حسرت ِ گوله با منه
وقتی که دست ِ تو می‌خواد تیر خلاصو بزنه
رفاقت ِ خشم ِ تو با ماشه‌‌ی منتظر می‌گه
دستای بی‌صدای ما نمی‌رسن به همدیگه
فاصله بین من و تو ، همین گلوله بود و بس
منو بزن که خسته‌ام از زنده بودن تو قفس
لاله زار ، کاش می‌تونستیم تا ابد با تو بمونیم
تو بهارستان دوباره شعر ِ بیداری بخونیم
نارفیقانه ورق خورد ، دفتر ِ گذشته ما
قد کشیدیم توی بن بست ، با هم اما تک و تنها
از لاله‌زار که می‌گذرم ، می‌رسه سال ِ ما شدن
سال نفس‌تنگی عشق ، سال زمین خوردن ِ من
از لاله زار که می‌گذرم ، زخمای کهنه وا میشن
دوباره کوچه‌ها پر از مردم ِ همصدا می‌شن
دوباره بوی نفت و خون ، دوباره تابستون داغ
میتینگای تک نفره ، دوباره سایه‌ی چماق
وقتی همه بادبادکا بنده ی حزب باد شدن
عربده‌های مرده باد یک شبه زنده باد شدن
ما توی پستوی عطش فیلم ِ رهایی می‌دیدیم
توی تئاتر زندگی گریه مونو می‌دزدیدیم
لاله زار ، کاش می‌تونستیم تا ابد با تو بمونیم
تو بهارستان دوباره شعر ِ بیداری بخونیم
نارفیقانه ورق خورد دفتر ِ گذشته ما
قد کشیدیم توی بن بست ، با هم اما تک و تنها
...
این شعر نمیدونم از کیه
اما بد جوری بغض منو با خودش برد

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸

ديشب



دوباره ديشب خوابت را ديدم

نميدانم چرا

اين روزها

فرصت نشده بود به تو فكر كنم

اما باز ديشب

خواب ديدم

و در خواب

تو را ديدم

مثل همان روزها بودي

با همان عطري

كه هنوز

وقتي سعي ميكنم فراموشت كنم

مشامم را پر ميكند

...

انگار هر چه بيشتر سعي ميكنم

كمتر موفق مي شود

كه يادت را پاك كنم

مثل همان ماه

كه با هيچ دستمالي از پنجره اتاقم پاك نميشود

...

مگر قرار نشد بروي دنبال سرنوشت خودت؟

مگر قرار نشد بروم دنبال سرنوشت خودم؟

پس چرا باز در خوابهاي من

به همان مهرباني هستي؟

و به همان زيبايي مسحور كننده؟

من كه روياي تو نيستم

پس تو در روياهاي من چه ميكني؟

...

ديشب

باز در خواب ديدمت

و انگار كردم كه نميشناسمت

سعي كردم رسمي باشم

اما ميداني كه نميشود

ميداني كه نميشود تو را شناخت

و بعد نشناخت

ميداني كه نميشود تو را ديد

و بعد نديد

ميداني كه نميشود تو را خواست

و بعد نخواست

...

ديشب

تا صبح

با رختخوابم جنگيدم

نميخواست رهايم كند

دوست داشت در آغوشش بمانم

راستش را بخواهي

ديگر دوست ندارم

در آغوش كسي باشم

مدتيست از آغوش بيزارم

از بوس و بغل و گرما و لذت بيزارم

از نگاه هاي عميق بيزارم

از خودم هم

...

كاش ميشد دلم برايت تنگ نشود

كاش ميشد دلم تو را نخواهد

كاش ميشد دلم هيچ چيز نخواهد

كاش دلم بميرد

آنوقت

شايد

آرام بگيرد

شايد

...

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

تاسف

متاسفم براي خودم
كه در كشوري زندگي ميكنم
كه زندگي در آن
بي فايده ست
متاسفم
...
براي ايران
...
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از كوي تو ليكن عقب سر نگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي
تو بمان با دگران واي به حال دگران

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۸

نشین ... پاشو برو رای بده

من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
آنچه در می آید
پدر هر دوی ماست

جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۸

گزارش پزشك بخش

اپيلپسي ـ(صرع)ـ بيمار شدت گرفته است. موقع سخن گفتن قسمت چپ لب بيمار با لرزشي خفيف به بالا ميپرد. گاه بدنش را از پايين به سمت شانه ها جمع ميكند ـ(مثل حالتي كه شخص ميخواهد بگويد: به من چه!؟)ـ مشخص است كه بيمار به صورت اپيزوديك دچار فعل و انفعال غيرطبيعي در مغز ميشوده بي خوابي، كم اشتهائي، تندخوئي، تغيير سريع رفتار و پرخاش گري بي دليل از عوارض جنبي بيماري اند.
بيمار، در اثر بي خوابي، دچار بيش فعالي حاد شده است. هر روز صبح به محض بيدار شدن، به بخش هاي مختلف آسايشگاه ميرود و براي ساير بيماران، سخنراني ميكند. بيمار براي افزايش محبوبيت خود، قصد دارد مبالغي را تحت عنوان هدفمند كردن يارانه ها، در ميان بيماران توزيع نمايد.
بيمار سر و وضع مرتب تري نسبت به هفته هاي گذشته پيدا كرده كه البته نميتواند جزء علائم بهبودي در او بشمار آيد. علاوه بر اين، در بيمار نشانه هاي بارزي از اختلال شخصيت پارانوئيدي و نارسيستيك مشاهده ميشود. ساير اختلالات پسيكوتيك بيمار بايد به دقت تحت بررسي قرار گيرد. آزمايش سي.اس.اف، براي تشخيص فرآيند پاتولوژيك ضروري ست. ضمناً توصيه ميشود از بيمار يك نوار مغزي اي.اي.جي ـ(الكتروانسفالوگرام)ـ تهيه شود.بيمار در هفته گذشته مدعي شد كه دشمنان قصد ربودن و ترور وي را داشته اند. نشانه هاي از دروغ گوئي يا عدم باور و ترديد در او مشاهده نميشود. اطرافيان به بيماري او دامن ميزنند. توصيه ميشود، بيمار همزمان با مداواي داروئي، تحت مراقبت هاي ويژه روان درماني و جدا از ساير بيماران قرار گيرد.
ـ خب چطوريد آقاي رئيس جمهور؟
ـ عالي
ـ خسته نميشيد هي اين ور و اونور ميريد؟
ـ بگو كي خسته است؟ دشمن! تو داري به من انتقاد ميكني؟
ـ من؟ نه، فقط گفتم شايد بخواهيد كمي استراحت كنيد
ـ تو به اندازه ي يك بزغاله هم نميفهمي
ـ من؟ بزغاله؟
ـ بله بزغاله! من دارم مي بينم، من دارم ميشنوم با اون ريش بزي ات، بع بع هم كه ميكني ـ[در اين لحظه بيمار از خود صداي گرگ در ميآورد]ـ
ـ گرررررررررررررررررررررر گرررررررررررررررر
ـ من كه اصلاً ريش ندارم! اين صداها چيه از خودتون در ميآرين آقاي رئيس جمهور؟
ـ من گرگم. من الآن تورو پاره ميكنم. تو منتقد مني. نميذاري من منتظر آقا بمونم.
ـ من به شما كاري ندارم. فقط گفتم شايد خسته شده باشيد. خب تشريف بيارين از اين طرف. از اين طرف. لطفاً دراز بكشيد. آفرين.
ـ گرررررررررر گررررررررررر
ـ پرستار! يك آرام بخش قوي بهش تزريق كنيد. بخش ويژه بستري بشه. كسي هم طرفش نره. اين شفاش با خداست

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸

عبارات ناتمام

آنقدر ها که فکر میکنی سخت نیست
فقط کافیست مرا بشناسی
مرا ببینی
دوستم بداری
و آنوقت
س
برایت معنی دارد
و خ
برایت سوالی ست که پاسخش را میدانی
...
خیلی سخت نیست درک کردن
کافیست بخواهی
فقط کافیست بخواهی
سخت نیست
...
ولی سخت است
که صبح ها منتظر بمانی
و ظهرها منتظر بمانی
و غروب ها منتظر بمانی
و شب ها منتظر بمانی
برای پیامی
سلامی
حال و احوالی
و هیچ نباشد
...
راستی
خوبی؟

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۸

رو به برو بچ محمود اينا

تا ديروز دم غروب فكر ميكردم سرور اشتباه كرده و فيس بوك رو هم مث يوتيوب و گوگل كه في.ل تر كرده بود به اشتباه في ل. تر كرده
اما وقتي توي خبرها خوندم كه اين سرويس توي ايران في ل.تر شده
از ته ته دلم
به تمام جد و آباد و خواهر و مادر و اقوام سببي و نسبي افراد مسئول در اين زمينه
الفاظي رو گفتم كه شايسته نوشتن نيست
اما شايسته هوار زدنه
...
نميدونم چه فكري كردين راجع به اين قضيه
نميدونم از اينكه توي فيس بوك واسه ميرحسين و كروبي تبليغ وسيع ميشه ناراحت و نگرانين يا فقط ميخواين ثابت كنيد كه قدرت دستتونه
نميخوام بدونم كه از كيهان نوشتاري تون با اون ادبيات كثيفش تا اون كيهان تصويريتون كه علنا شده پايگاه تبليغاتي و تو بوق و كرنا كردن و گنده كردن و لاپوشوني كردن و دروغ گفتن چه خبره و كي به كي دستور ميده كه چي رو سان سور كنه
اوج كثيف بودنتون رو ديروز ديدم به چشم
وقتي پيغام نحس "دسترسي شما مقدور نيست" رو توي صفحه به جاي فيس بوك ديدم
...
يادمه وقتي اور ك ات و هاي 5 و اينا رو ف ل ي تر كردين گفتم لابد واسه اينه كه هر كي مياد يه سري مزخرفات مينويسه و چهار تا عكس ناجور ميذاره
اما حالا با سرويسي اين كار رو كردين
كه حتي امكاناتش رو براي ايران محدود نكرده
آخه بيشعورها اگه كسي بخواد از اين مسخره بازيهاي شما بگذره كه واسش كاري نداره
يا وي پي ان ميخره يا پروك س ي ميذاره يا هزار كوفت و زهر مار ديگه
اما اين كار بزدل بودن و ترسو بودن و كثيف بودن شما رو طوري علني كرد
كه ديگه محاله جايي بشينم و از اين كثافت كاريتون نگم
از ديروز منو تبديل كردين به كسي كه به جاي اينكه فقط واسه انتخابات تبليغ كنه و سرنوشت كشورش و خوبي ميرحسين و كروبي رو بگه و اين چرت و پرت ها رو به هم ببافه
فقط دوست داره بهتون فحش مادر بده و بگه كه چقدر آدماي هرزه و پستي هستين
تنفر بي حد و حصر منو از اين راه نزديك شاهد باشيد تا روزي برسه كه دستم برسه و يه جا رسوايي تون رو جار بزنم
من نه مخالف نظامم و نه با سياست كاري دارم
هم خاك كشورم رو دوست دارم و هم همه هموطن هامو
هم مذهبم رو دارم و هم مليتم رو
اما به شرفم سوگند ميخورم
كه نهايت سعيم رو ميكنم
كه ملت گوسفندي رو كه شما گوسفند تر از اين فرضشون ميكنيد
بيدار كنم
قسم ميخورم
به روحم قسم ميخورم
كه تاوان الاغ فرض كردن مردم رو
كه با مدراك جعلي و فاميل بازي تون شروع شد
و حالا توي اين نفس هاي آخر منحوستون
با اين رفتار محكوم به خيانت
داره تموم ميشه
خواهيد داد
روزي ميرسه
كه صبر خواهد رفت
و جزاي خود را خواهيد گرفت
روزي كه دور نيست
...
گر بدينسان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن بست

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

خیلی بد


هشدار : نوشته زیر حاوی وقایع تلخ و البته تا قسمتی منزجر کننده می باشد...اگه دلشو نداری نخون لطفا

...

یه سری چیزا هست که بده

حس خوبی نیست

ناخوشاینده

و نمیدونی چطور باید از خودت دورش کنی

اما

یه سری چیزای دیگه م هست که

خیلی بده

...

مثلا بده که صبح بیدار بشی و ببینی سر دلت سنگینه

خوب نیست وقتی حس کنی تو دلت یه چیزی سنگینی میکنه

حس بدیه وقتی میبینی با پیاده رفتن از در خونه تا ایستگاه سرویست هم بهتر نشدی

بده وقتی میبینی تا شرکت حالت بهتر نمیشه و گاهی با تکونهای ماشین گلوت منقبض میشه

خوب نیست وقتی صبح توی شرکت چایی و کیک کشمشی صبحونه ت رو میخوری و باز بهتر نمیشی

بده وقتی باید تا ظهر نقشه چند تا طرح رو آماده کنی و تو حتی نمیتونی بشینی پشت میزت

دلت رو که فشار میدی انگار یه کپه کلوخ تو معده ت جمع شده

میری و میای و آب میخوری و میشینی و پا میشی

و هیچ کدوم از سه تا همکارت هم متوجه نمیشن که انگار داری بال بال میزنی

و بعد

حدودای ده صبحه

میری دستشویی

و ناخوداگاه عق میزنی

هیچی نمیاد

تعجب میکنی

یهو دوباره عق میزنی

و یه کم از غذاهای دیروز میاد بیرون

خب

خوبه باز

حالت یه کم بهتره

دست و روت رو میشوری

میری سر کارت

میشینی پشت میزت

داری کارتو انجام میدی که احساس میکنی معده ت داره میاد تو دهنت

میری تو دستشویی

عق میزنی

هیچی نمیاد

عجیبه

منتظر میمونی

نه انگار خبری نیست

بده این انتظار

انگار یه سال میگذره و تو اون تو نشستی

اعصابت خراب میشه

انگشتتو میکنی ته گلوت

اینبار عق میزنی

و شروع میکنی بالا اوردن

هر چی از دیروز صبح تا امروز صبح خوردی

همه رو

طی یک دقیقه بالا میاری

انقدر عق زدی که اشک تو چشمات جمع شده

بدنت میلرزه

ضعف کردی انگار

گلوت میسوزه و معده ت منقبض شده

خیلی بده که بعد از استفراغ تنها باشی

توی دستشویی شرکت

و بشینی جلوی اون کاسه توالت و هی منتظر باشی

اما میدونی که هیچی دیگه تو معده ت نمونده که بالا بیاری

اما بازم منتظری

انگار

منتظری دو تا دست بیاد شونه هاتو بماله

اما هیچ خبری نیست

و اینبار

خیلی عجیبه

که به جای استفراغ

از گلوت بغض میاد و

از چشمات اشک

چون میدونی

که هیشکی نیست که شونه هاتو بماله

اینبار میفهمی که تنهایی

قشنگ حسش میکنی

تنهایی رو با تمام وجود درک میکنی

خیلی بده

خیلی بده که اینجا بفهمی که تنهایی

که تنهایی

و هیچ دستی قرار نیست بیاد شونه هاتو بماله

خیلی بده

این حس خیلی بده ... باور کن

حتی از فشارت که اومده 9 روی 5 بدتره

حتی از کل بعد از ظهر که تو اصلا نمیتونی از جات تکون بخوری بدتره

حتی از سه تا آمپولی که دکتر بهت داده و تو سه تاشو با هم یه جا بدون بی حسی زدی بدتره

حتی از خوردن کته ماست و شربت کوتریموکسازول بدتره

خیلی بده اون حس

....

و حالا

دو روز مرخصی استعلاجی داری

تو خونه نشستی

حالت بهتر شده

معده و روده و همه چیز برگشته به سلامت خودش

اما خیلی بده

که فهمیدی

هیچ دستی نیست

که وقتی استفراغ میکنی شونه هاتو بماله

هیچ دستی نیست

...

و این

خیلی بده