دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

خرس ها


...

دلم يه رفيق ِ سرخپوست ِ پير ميخواد

بشينيم با هم نوك يه كوه

دم غروب

آتيش روشن كنيم

اون چپق بكشه

من نگاش كنم

بي اينكه يه كلمه حرف بزنيم

به خرس ها فكر كنيم

به اسب ها

و آسمون رو نگاه كنيم

اون چپق بكشه

من نگاش كنم

بي اينكه يه كلمه حرف بزنيم

...

۵ نظر:

ناشناس گفت...

از فكر به آدما خسته شدي؟رفتي سراغ خرس و اسب و آسمون...!!!!!

همفری بوگارت گفت...

بعد این اقا سرخ پوسته از کدوم قبیله باشه

ازلی گفت...

سلام
من هم همین حس را تجربه کرده ام. البته نه فط با یک سرخپوست بلکه دوست دارم با یک شمن و فردی از یکی از اقوام بدوی بنشینیم و همدیگر را نگاه کنیم و حرف نزنیم که تصور ذهنیمان از هم شکسته شود.

Unknown گفت...

چطوري جوون؟
هنوزم پست باحالي ميذاري. در عجبم از وقتهاي زيادي كه داريم اما كم مياد!!

ناشناس گفت...

خود نمي‌دانم كدامينم
آن مغرور سرسخت مغرورم
يامن مغلوب ديرينم؟
بگذرم گر از سرپيمان
ميكشد اين غم دگر از سرپيمان
ميكشد اين غم دگر بارم
مي‌نشينم شايد او آيد
عاقبت روزي به ديدارم!!!!!!!!