چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳

...
To Live is to Die
وقتي انسان دروغ مي گويد ؛
جزئي از جهان را مي كشد
اينها مرگهايي رنگ باخته اند كه ، انسان به غلط زندگي مي نامد
ديگر تاب نظارهء اين همه در من نيست
آيا پادشاهي رستگار توان بردن مرا به خانه ندارد؟
Cannot the kingdom of salvation, take me home?
...

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳

خوش آمد گویی به روش ...

...مستی هم درد منو , دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده , منو رها نمیکنه...
...
"سلام ؛ من برگشتم ... جاتون خیلی خالی بود ... خیلی خوش گذشت ... "
- حالا که چی؟ برگشتی که برگشتی ... کسی پرسید اومدی یا نه؟ اصلا مهمه که اومدی یا مثلا تو راه تصادف کردی و مُردی؟ تو بگو ببینم ... واسه تو مهمه؟
-من؟... من ... نمیدونم والا ... ولی...
- نه دیگه ... دلت تنگ شده بود واسش؟ اصلا از دیدنش احساس خاصی داری؟ از ندیدنش چی؟ ناراحت بودی؟...معلومه که نه.
- آخه این که دلیل نمیشه...
-چرا دیگه...خوب حالا کی هست مثلا؟ به چیش دلت خوشه؟ رفاقتش؟
اصلا میشه بهش گفت رفیق؟ اصلا آدمه؟
یه نفر که میخواد مملکتشو بذاره و بره آدمه؟
یه نفر که با هزار تا آدم سلام و علیک داره ولی در نهایت میشینه گوشه اتاقش چهار تا کلمه مینویسه تو یه دفتر آدمه؟
یه نفر که بهترین دوستش و معشوقه ش یه گلدونه آدمه؟
یه نفر که میشینه تا دیر وقت با ستاره ها درد و دل میکنه آدمه؟
- در عوض عاشقه...عاشق سَفَره...عاشق آبه...عاشق موجه...عاشق گندمزاره...عاشق همهء اون چیزائیه که داره و حتی نداره... ؛ در ضمن , خودت داری میگی " یه نفر "...
-واحد شمارش شتر هم نفره , حالا تو هم بیخود سوء استفاده نکن ...من حرفم چیز دیگه ایه ؛
من میگم مگه یه پسر اینقدر حساس میشه که تا یه آهنگ آشنا به گوشش میرسه بغض بخواد خفه ش کنه و اشک چشمام رو پر کنه؟
اینقدر زود رنج که تا یه حرف بهش میزنی کلی ازت دلخور بشه و بهش بر بخوره؟
اینقدر مثلا رومانتیک که دلش میخواد تو باشی و اون نباشه؟
اینقدر غمگین که اگه بخواد سفرهء دلشو پیشت باز کنه سیل اشکهای نریخته میبَرَدت؟
اینقدر احمق که یه اتفاقی رو که تو زندگیش افتاده هنوز نتونسته فراموش کنه و خودشو سرزنش میکنه؟
اینقدر ... که به خاطر یه اشتباهی که کرده هنوز خودشو نبخشیده؟.......
- شاید واسه همینه که شده یه نابخشوده...
- میدونی که همهء حرفام درسته .
- آره...ولی خودمونیما...این آدمه که یه هفته بره شیراز , اونوقت فقط یه بار فالوده شیرازی بخوره؟!...نه , آخه این آدمه؟!!!...
-؟؟؟...!!!!!!!...برو بابا !!...دیوونه !!!...
...
.
...
از شیراز سوغات آوردم , ببخشید ؛ ناقابله :
تا که بودیم نبودیم کسی ؛ کُشت ما را غم ِ بی هم نفسی
تا که رفتیم همه یار شدند ؛ خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانید چو هست ؛ نه در آن وقت که افتاد و شکست
...

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۳

یه شروع دوباره

امتحانات تموم شد...مثل همیشه...خیلی زود...و چقدر دیر.
وقتی میخوای وقت نگذره
چه تند میگذره.
و وقتی میخوای زودتر تموم بشه
انگار عقربه های ساعت میخوان جونتو بگیرن تا تکون بخورن.
همیشه همینطوره...انگار این زندگی میخواد حال آدمو بگیره ، با آدم میجنگه یه جورایی.
...
همیشه وقتی امتحانام تموم میشد مثل این بود که یه بار سنگینی رو از رو دوشم بر میداشتن ؛ تا یه مدت شارژ بودم و سرحال
ولی...
ولی الان انگار نه انگار
دلم نمیخواست امتحانام تموم بشه...
نمیدونم چرا ولی انگار یه جورایی دلم تنگ میشه...
واسه چی؟ نمیدونم ولی هر چی هست یه دلتنگیه...
دارم میرم یه سفر کوچولو...شاید حالم بهتر بشه...
میرم و برمیگردم...سوغاتی هم یادم نمیره...
خوش باشید...
همه تونو دوست دارم...
...
.