جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۳

یه شروع دوباره

امتحانات تموم شد...مثل همیشه...خیلی زود...و چقدر دیر.
وقتی میخوای وقت نگذره
چه تند میگذره.
و وقتی میخوای زودتر تموم بشه
انگار عقربه های ساعت میخوان جونتو بگیرن تا تکون بخورن.
همیشه همینطوره...انگار این زندگی میخواد حال آدمو بگیره ، با آدم میجنگه یه جورایی.
...
همیشه وقتی امتحانام تموم میشد مثل این بود که یه بار سنگینی رو از رو دوشم بر میداشتن ؛ تا یه مدت شارژ بودم و سرحال
ولی...
ولی الان انگار نه انگار
دلم نمیخواست امتحانام تموم بشه...
نمیدونم چرا ولی انگار یه جورایی دلم تنگ میشه...
واسه چی؟ نمیدونم ولی هر چی هست یه دلتنگیه...
دارم میرم یه سفر کوچولو...شاید حالم بهتر بشه...
میرم و برمیگردم...سوغاتی هم یادم نمیره...
خوش باشید...
همه تونو دوست دارم...
...
.

هیچ نظری موجود نیست: