شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

دو راهي


بعضي وقتها آدم ميمونه بين يه چند راهي

تعداد راههايي كه جلوته مهم نيست

مهم اينه كه بايد انتخاب كني

و معمولا يك انتخاب بيشتر نداري

اين اتفاقيه كه زياد تو زندگي ما ميافته

از انتخاب رشته بين رياضي و تجربي و انساني در دوران دبيرستان گرفته

تا انتخاب سنتي همسر و زن و شوهر و اسم واسه بچه و ...

اين انتخاب هايي هستن كه يكطرفه ن

يعني وقتي انتخاب كني ديگه تمومه

راه برگشتي نداري

مگر به قيمت دادن هزينه هاي بسيار گزاف

به هدر دادن يك عمر يا خوشبخت شدن نسبي هر كدوم از ما توي يكي از اين انتخابها رقم ميخوره

اگه اشتباه كنيم و راه برگشتي نداشته باشيم

دنبال كسي يا چيزي ميگرديم كه تقصيرها رو بندازيم گردنش

از پدر و مادر و دوست ناباب گرفته تا مردم و جامعه و جبر جغرافيايي

اما ته ته دلمون ميدونيم مقصر خودمونيم

هيچ كس ما رو مجبور به انتخاب نميكنه

در نهايت خودمونيم كه تصميم ميگيريم بين اين گزينه ها كدومشون هزينه كمتر و منفعت بيشتري داره

و تلخيش هم همينه

تصميمات عجولانه و از سر ناآگاهي و لجبازي معمولا عواقب خوبي نداره

---

پ.ن: حالا هي بيا سر اينكه اون پيرهن صورتيه بيشتر بهت ميومد و من مجبورت كردم سبزه رو بخري نق بزن ... خرس گنده شدي يه خريد نميتوني بكني واسه خودت

ميخوام برم اون پيرهن صورتيه رو بخرم برات تا اون صداي ناله تو ببرّي

سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۸

مرسي

بسي رنج برديم در اين سال سي
كه رنج برده باشيم فقط ، مرسي

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

مشروح وقايع الاتفاقيه نماز جمعه

چند سالي بود نماز جمعه نرفته بودم
اون وقت ها نماز جمعه ها را با دبير ديني دبيرستانمان ميرفتم
و هزارمين نماز جمعه تهران را كه اتفاقا هاشمي بود خيلي خوب به خاطر دارم
پنجشنبه كه به مادرم گفتم ميرم نماز جمعه چشماش گرد شد از تعجب
و بابا با كنايه گفت فقط اين دفعه رو ميخواي بري؟
چيزي نگفتم
ته دلم از خودم خجالت ميكشيدم كه اين روزها يا سر كار بودم يا دانشگاه يا تو راه رفتن و اومدن
صبح زود رفتم جلسه مربوط به سفري كه در پيش دارم
حدود يازده بود كه راه افتادم سمت دانشگاه
از هفت تير به سمت ميدون وليعصر شلوغ بود
روي پل كريمخان هم ترافيك شديد بود
نرسيده به حافظ پشت چراغ وايساده بودم
دست چپ يه دكه روزنامه فروشي بود
كنارش يه زن چادري وايساده بود با چند مرد و زن ديگه مثل محافظ
مردها با لباسهاي سبز و زنها با چادر و مانتوي سبز
اول فكر كردم توهم زدم و چشمام درست نميبينه
اما حاضرم قسم بخورم زهرا رهنورد بود
اونايي كه از كنارش رد ميشدن بهش سلام ميكردن و وي نشون ميدادن
ماشينها براش بوق ميزدن
منم وي نشون دادم اونم ديد و جوابمو داد
اما تا موقعي كه از بچه هاي ديگه نشنيدم باورم نميشد
تا رسيدم سر حافظ ديدم ادامه خيابون رو به سمت ميدون بسته ن
مجبور شدم بپيچم به چپ
كوچه اول رو كه سرش تابلوي پاركينگ طبقاتي بود به اميد جاي پارك پيچيدم
اما ته كوچه كه رسيدم ديدم پاركينگ تعطيله
پيچيدم دست راست و سر خيابون كنار ايستگاه اتوبوس پارك كردم
پياده راه افتادم به سمت بلوار كشاورز
يه سجاده هم داشتم كه توي يه كيف سبز رنگ گذاشته بودم و به دستم آويزون كرده بود
ميدون وليعصر نيروي انتظامي با ون و ماشينهاي سبز وايساده بود
اما كاري با كسي نداشتن
(برگشتني هم با كسي كار نداشتن تقريبا)
از بعد از ميدون وليعصر به سمت كارگر شلوغ بود
گله به گله آدم وايساده بود يا نشسته بود و به صحبتهاي يه آقايي گوش ميداد كه گاهي داد ميزد
نميشنيدم صداشو
نميخواستم حتا بشنوم صداشو
گاهي هم صداي شعار از خيابوناي اطراف به گوش ميرسيد
رفتم تا فلسطين
شلوغ بود
مردم با دستبند هاي سبز و لباسهاي سبز
بچه و پير و جوون
فلسطين رو رفتم پايين تا طالقاني
بعد پيچيدم به راست
تقاطع وصال - طالقاني ديگه خيلي شلوغ بود
اون طرف چهار راه چند تا طرفدار ا.ن با پرچم و پلاكارد وايساده بودن
وسط چهار راه هم ملت با دست هاي "وي" شده ايستاده بودن
گاهي درگيري هاي خيلي سطحي پيش ميومد
دو تا زن و يه مرد كه عكس دستشون بود هي به مردم سبز پوش ميگفتن آشغال
كه يكي دو تا لباس شخصي اومدن آروم بردنشون
من با يه لباس مشكي و عينك دودي سياه وسط جمعيت از سوزش آفتاب داشتم هلاك ميشدم
جمعيت مدام وول ميخورد
ميرفتن و ميومدن
گاهي شعار ميدادن اما خيلي فراگير نبود
صحبت هاي هاشمي كه شروع شد همه ساكت شدن
اول كه صحبت ميكرد گاهي كسي چيزي ميگفت
شعار ميدادن
اما بعد همه هيس هيس ميكردن و گوش ميدادن
با هر صحبت خاصش يه عده الله اكبر ميگفتن
از حضرت علي كه گفت نزديك بود درگيري بشه
طرفداراي ا.ن شروع كردن هو كردن و داد زدن
سبزها هم شعار دادن
اما اينا همه مال خطبه اول بود
خطبه دومش كه شروع شد اوضاع خيلي فرق كرد
ما وسط چهار راه وايساده بوديم
يهو احساس كرديم گلو و چشمامون ميسوزه
پايين تر اشك آور زده بودن
مردم داشتن فرار ميكردن
خطبه دوم رو تقريبا هيچي نفهميدم ازش
چون با هر جمله اي كه ميگفت همه شعار ميدادن
از شوراي نگهبان گفت و فرصتي كه استفاده نكرد
از زندانيهاي سياسي گفت
از روزنامه ها گفت
از چين گفت
از صداوسيما گفت
و اعتماد نداشتن مردم
همه اينها پشت سرش شعار بود و دست و سوت
وقتي يه جا گفت با خبرگان و مراجع صحبت كردم و راهكار دارم همه ساكت شدن
سكوت بود تا وقتي حرفاش رو زد
شعار الله اكبر چهار راه رو داشت ميتركوند
مردم انگار همه خوشحال بودن
و تعجب كرده بودن
فكرش رو هم نميكردن كه اينطور حرف بزنه
گاهي ميون صحبتهاش اون چند تا ا.ن هي شلوغ كردن و شعار دادن
كه يهو چند نفر قاطي كردن و فحش خوار و بار رو كشيدن بهشون تا خفه شدن
هاشمي وسط صحبتهاش چند بار بغض كرد
من قشنگ بغضشو حس كردم
يه زنه كنار من بود
گريه ش گرفت
منم بغض داشتم
وسط خطبه ها چند تا موتور سوار اومد از بالاي وصال
اما به چهار راه نرسيدن از بس شلوغ بود
همه نشستن رو پاهاشون كه اونا نتونن بيان
همه رو به بالا نشسته بودن
يكي پاشد داد زد رو به قبله بشينيد
همه برگشتن رو به پايين
بعد از خطبه ها تا زمان شروع نماز مردم با شعارهايي كه شيشه ها رو ميلرزوند خودشونو خالي كردن
و بعد كه نماز شروع شد
يكي با كفش نماز ميخوند و يكي با مانتو كوتاه
بعضي ها هم فقط در رفت و آمد بودن و بي سر و صدا به همه وي نشون ميدادن
كف پاهام سوخت از داغي آسفالت
سرم هم از شدت آفتاب سوت ميكشيد
يكي كنارم بود با لباس سبز خيلي خوشرنگ
وقتي رفت به سجده يه خبرنگار عكاس اومد ازش عكس گرفت
خوشم اومد از شعور عكاسه كه نذاشت چهره پسره معلوم باشه
بعد از نماز
دستها بالا بود
وزير شعار برا خودش ميگفت مرگ بر آمريكا
همه ميگفتن مرگ بر روسيه
ميگفت مرگ بر انگليس
همه ميگفتن مرگ بر روسيه
ميگفت مرگ بر اسرائيل
همه ميگفتن مرگ بر روسيه
ميگفت خوني كه در رگ ماست
همه ميگفتن هديه به ملت ماست
از هيهات مناالذله تا مرگ بر چين
يا حسين ،‌ مير حسين
الله اكبر
منم گاهي ميگفتم مرگ بر توپولف
بعضي ها همراهي ميكردن
رفتيم تا ميدون فلسطين
بعد رو به بالا
تا بلوار كشاورز
يار دبستاني من رو كه ميخونديم
يه عده از پياده رو
با لباسهاي پلنگي و خاكي و لجني
با سپر و باتوم و كلاهخود
وايساده بودن نگاه ميكردن
مردم شعار ميدادن
بسيجي واقعي ، همت بود و باكري
گاهي هم ميگفتن
بسيجي باغيرت ، باكري بود و همت
رسيديم بلوار كشاورز
شعار ها تغيير كرد
مرگ بر ديكتاتور كه خيلي كم ميگفتن زياد شد
تا ميدون چند بار محمود خائن آواره گردي رو خونديم
و بعد كه رسيديم به ميدون
يهو بلوا شد
يه صداي ترق اومد
كنار پاي من يه چيزي افتاد شروع كرد به فيش فيش
پام سوخت
و گلو و چشمم آتيش گرفت
يكي سيگار داشت
يكي داد بهم و روشن كردم
هي دود ميكردم و ملت صورتشونو مياوردن جلو
دور ميدون مردم متفرق شدن
گروههاي چند نفري دور ميدون وايساده بود
آماده با باتوم هاي چوبي و پلاستيكي
حمله كردن به مردم
همه رو ميزدن
زن و مرد و بچه و دختر و پسر
از جلوي يكيشون جاخالي دادم
اما ضربه باتوم اون يكي رو پشت ساق پام حس كردم
خيلي درد نگرفت
يه كم گز گز ميكرد فقط
بعضي ها به سمت بالا فرار كردن
بعضي ها پايين
و من هم با بقيه رفتم به سمت هفت تير
پشت سرمو نگاه كردم ديدم سينما قدس آتيش گرفته
از طبقه بالاش دود و شعله بيرون ميزد
با موبايلم فيلم گرفتم از اين صحنه ها
مردم انگار گيج شده بودن
خيلي ها رفتن سمت هفت تير
بعضي ها هم به سمت برگشتن سمت ميدون
بعضي ها داد ميزدن نترسين نترسين ما همه با هم هستيم
بيشتر رفته بودن سمت هفت تير
منم رفتم به سمت هفت تير
چند تا موتوري از حافظ رفتن پايين
جليقه پلنگي تنشون بود
يكيشون يه تفنگ گنده رو دوشش بود
شبيه آر پي جي بود
من سوار ماشين شدم و تو هواي داغ ماشين يه نفس عميق كشيدم
سرم درد ميكرد
يه جاهاييم كه عرق سوز شده بود
(و اتفاقا اون گاز اشك آوري كه كنار پام بود از پاچه شلوارم رفته بود بالا)
بدجور ذوق ذوق ميكرد
يا شايدم زوق زوق ميكرد
نميدونم اما يه كاري ميكرد كه با هر با كلاج گرفتن ناله م در ميومد
سوار شدم و با بدبختي از بين جمعيت رفتم سر حافظ
يه آقايي كلي فحشم داد كه چرا بين جمعيت فاصله انداختم
(اشكال نداره آقاهه ... بخشيدمت)
از حافظ كه پيچيدم پايين
صد متر پايين تر همون موتوري هايي رو ديدم
كه يكيشون تفنگ بزرگي داشت
از موتور پياده شد
تفنگ بزرگه رو مسلح كرد
اونوقت تازه فهميدم گاز اشك آوره
شليك كرد سمت چهار راه
من اومدم پايين تر قبل از پل نگه داشتم
دوباره اومدن پايين تر
اينبار موبايلمو در آوردم و فيلم گرفتم ازش
پشت سريش موبايلمو ديد
اومد طرفم
يهو ته دلم خالي شد
تنهاي تنهاي بودم
اين دفعه واقعا ترسيدم
گفت موبايلو بده
پياده شدم و موبايلو دادم بهش
باطري رو در آورد و سيم كارت رو ديد
گفتم نكن آقا من كه كاري نكردم
گفت مموريش كو؟
گفتم كنارشه
مموري رو در آورد و گذاشت جيبش
گفتم آقا عكس خانواده م توشه
مموري رو از جيبش در آورد و از وسط شكست و داد بهم
اون يكي سرم داد زد "برو"
منم رفتم تو ماشين نشستم و راه افتادم
رفتم از ميدون فردوسي و كريمخان و عباس آباد انداختم سمت اميرآباد
هر جا يه چند نفري وايساده بودن و شعار ميدادن
رفتم امير آباد مراسم ختم يكي از آشناهامون توي مسجد نبي
با لباسهاي خاكي و شوره زده از عرق
خسته و كوفته
اما حالم خوب بود
الان حالم خوبه
بهتر از قبل
بهتر از اون روزايي كه مينشستم تو دفتر كارم و زل ميزدم به عكس اونايي كه رفتن تو خيابونا
بهترم
غمگينم ، اما بهترم
.....
پ.ن : قربون مموري استيك سوني برم كه وقتي از وسط ميشكنيش هم باز به چيپ توش صدمه اي نميرسه
اطلاعات و عكس ها و فيلمها رو تونستم از مموري شكسته در بيارم
ميذارم اينجا يا فيس بوك يا گودر
:)

جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۸۸

من زنده م هنوز

من همین الان از نماز جمعه رسیدم خونه
کمی باتوم خورده به پام
و یه مقدار هم گاز اشک آور تو حلقمه
حالم خوبه در مجموع
جمعیت خیلی زیاد بود
تو بلوار کشاورز هم آدم نشسته بود
من تقاطع وصال - طالقانی بودم
خیلی خیلی شلوغ شده بود
بعد از نماز حرکت کردیم به سمت میدون ولیعصر
تا رسیدیم اشک آور زدن
یکیش افتاد کنار پام
سوختم
اما مهم نیست
بعد باتوم به دست ها حمله کردن
و یه باتوم خورد پشت زانوم
خیلی درد نمیکنه
گز گز میکنه فقط
سینما قدس یهو آتیش گرفت
دود زد بیرون از طبقه بالاش
سر حافظ هم اشک آور زدن
چشمام خیلی سوخت اینبار
چون سیگاری که یه بنده خدا میدون ولیعصر بهم داده بود تموم شده بود
سر حافظ از یکی از اونایی که اشک آور پرت میکرد فیلم گرفتم
یکیشون دید
اومد منو گرفت محکم
اون یکی موبایلمو گرفت
و خواست سیم کارتمو در بیاره
گفتم جون مادرت نکن
گفت مموریش کو
گفتم کنارشه
در آورد گذاشت تو جیبش
گفتم آقا عکس خانواده م توشه
در آورد مموری رو شکست از وسط و داد بهم
بعدم ولم کردن
اگه بتونم اطلاعات مموری رو ریکاوری کنم عکسا و فیلما رو میذارم
باقیشم بعدا مینویسم
خیلی خسته م الان
اما حالم خوبه

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸

اميد

اميد حربهء شيطان است
براي دوام رنج

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

گودري شدن

آي ملت
تا كل مملكت رو فيل تر نكردن بيايد گوگل ريدري شويد
از ما گفتن
من خودم گودري شدم
باشد كه از ريد شدگان باشم
:)

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸

به ياد خدابيامرز اورول و شاهكاري كه بر جا گذاشت


يادمه سه هفته پيش كه آزادي تقريبا مطلق بود با ديدن مناظره ها هي ياد كتاب 1984 ، شاهكار بزرگ ِ جرج اورول خدابيامرز ، ميافتادم. اما نميفهميدم چرا. هي به خودم ميگفتم بابا چته آخه؟ مملكت به اين دموكراتيكي ديده بودي تو عمرت؟ اما باز دردم چاره نميشد و يه سري از صحنه هاي كتاب تو ذهنم رژه ميرفت.

اما در طي هفته بعد از انتخابات كاملا متوجه شدم چرا ذهن من اينطور پيش داوري مي كرده و جلو جلو تا كجاها رو خونده بوده... هر چند هيچ وقت آدم بد بيني نبودم اما خب اينقدر هم خوشبين نبودم كه بخوام همه چيز رو مطلقا خوب تصور كنم.

اين روزا كه بي حس و حالي شديدي حاكم شده بر اكثر ملت آشوب زدهء خس و خاشاك نشان ، خيلي وقت خوبي واسه خوندن دوباره اين كتاب نيست ... اما خب وقتي اينقدر ذهنم مشغول باشه به يه چيزي و هي راه بره رو اعصابم اونم با كفش پاشنه ده سانتي ، چاره اي نميمونه الا اينكه يه نسخه پي دي اف از اين كتاب رو با هزار بدبختي گير بيارم و بشينم گاهي چند صفحه شو بخونم و هي يادآوري كنم واسه خودم اون اتفاقات و برخورد ها و مردم و اوراسيا و تله اسكرين ها و برادر بزرگ و ...

خيلي جالب ميشه گاهي مقايسه مردم توي اين كتاب با مردم خودمون ... همون موقعي كه با كم شدن سهميه شكلات از هفته اي 40 گرم به 30 گرم و اعلام رسانه ها به اينكه افزايش داشته از 20 به 30 گرم و مردم ميريزن تو خيابونا در حمايت از اين دولت خدمتگزار

يا اون جايي كه اعترافات بيان ميشه و خيلي راحت اعدامها صورت ميگيره كه البته نمونه خيلي ملموس ترش رو ميتونيد توي كتاب قلعه حيوانات هم بخونيد

و اين قضيه كه هميشه يه دشمن وجود داره ... يه دشمن كه ما هميشه باهاش در حال جنگيم .. حالا يا همسايه شرقي مونه يا غربي

جالب اينجاست كه اين جرج اورول خدابيامرز كه جونش رو گذاشت پاي نوشتن كتاب 1984 توي هر دو كتاب معروفش ، جامعهء داستان رو خاكستري معرفي كرده ؛ يعني مطلق سفيد بودن و سياه بودن رو كنار گذاشته و راحت از اين دو قطبي گذر كرده و به طيف رسيده ، اما در نهايت همون سياهي و سفيديه كه باقي ميمونه ... سفيدي اي كه در جايي به نام وزارت عشق كاملا درك ميشه و سياهي اي كه ذهن ها و روح ِ جامعه رو فرا گرفته

لذت خوندن كتابهاي اينچنيني مال موقعيه كه آدم در آرامش كامل نشسته روي يه كاناپه (از اينا كه خيلي راحته) كنار شومينه و يه ليوان هات چاكلت هم كنار دستشه و داره از پنجره به بيرون نگاه ميكنه و دونه هاي برف رو ميبينه و كتاب رو ورق ميزنه ...

اما الان ، توي اين روزا ، خوندنش اونقدر تلخ ميشه كه گاهي اگه بخواي ده صفحه شو يكدفعه بخوني دلت به هم ميخوره و احساس سرگيجه ميكني

...

اورول با وجود اون وسواس نوشتاري و آشفتگي فكري كه در كتابهاش به جا گذاشته به سادگي تونسته اثري خلق كنه كه سالها در زمره آثار برتر خواهد ماند و البته مردمي هستند كه همچنان در سال 1984 زندگي ميكنند . با اين وجود برگشتن اكثريت از عوام به خواص در جامعه ما در چند سال اخير اتفاقيست كه بايد اون رو به فال نيك گرفت و اميد داشت به روشن تر شدن فضاي فكري مردمي كه با وجود اينكه خودشون خودشون رو باور ندارن اما دست به ثبت خاطرات بزرگي ميزنند... هر چند از ديد من سرانجام شگرفي نخواهد داشت (واسه كساني كه خودشون انقلاب كردن نميشه دم از تظاهرات آرام زد .. جلوي قاضي و ملق بازي؟ .. البته اين نظر كاملا شخصي منه)

...

جرج اورول با تاثيري كه در اين كتاب (و در مقياس ظريف تر ، قلعه حيوانات) بر تفكرات و طرز نگاه من به جامعه و اتفاقات حاكم رو اون گذاشت باعث شد كه من نتونم هر نوشته و رماني رو ورق بزنم ... جالب اينكه حتي اون كافه پيانويي كه همه اول توصيه ش ميكردند و الان ازش ابراز انزجار ميكنند اتفاقي به دستم رسيد و نتونستم بخونمش ... والبته اصلا پشيمون نيستم ... شايد خوندن آثار كافكا و اورول و ميل به بي سرانجامي اتفاقات باشه كه منو از خوندن اين دسته كتابها بازداشته ... يا شايد هم آنقدر كه بايد پررنگ بودن عملي ِ "نقش اميد به آينده" برام مسجل نشده. اما در نهايت اينكه بدونيم "چيزها اكثرا اوني نيستند كه به نظر ميان" كمكمون ميكنه براي گذر از اين روزهاي سخت

...

به هر حال تنها اميدواري من اينه كه يه روزي درك كنيم كه چه اتفاقي اطرافمون ميافته و بعد ديگه براحتي از كنار هم نگذريم ... از كنار خونهايي كه ريخته شده نگذريم ... بي تفاوت از جاي كبود شدهء باتوم نگذريم

...

انگار باز بايد يادآوري كنيم روزايي كه اشك آور بود و چماق بود و مصدق

و بعدها باز يادآوري كنيم روزايي كه باتوم بود و آتش بود و خون و شعارهاي شبانه

...

ما ميتونيم همچنان در 1984 يا حتي قبل تر بمونيم

يا شايدم اصلا قصه چيز ديگريست

...