یکشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۲

بوي اسپند مياد ، بوي دود ، بوي ظهر ، بوي گرما ، بوي عطش ، بوي زنجير ، بوي شير، بوي خون
همه جا سياه پوشه
يعني اينا همون آدمان؟ ، همونايي كه من ميشناسم؟ ، پس چرا اين همه فرق كردن ؟ ، اينا از عشق كيه كه اينجوري شدن؟ آخه مگه ميشه آدم يه دفعه اين همه فرق كنه؟
زندگي همه تو اين چند روز فرق مي كنه ، آخه ديگه يه سري كارا رو نمي كنن .
يه جورايي غصه ام ميشه ، دلم مي گيره ، وقتي عصر تاسوعا ميشه ، وقتي سر ظهر عاشورا صداي شمشير مياد، وقتي تو هيئت حاج رستگار خيمه ها رو مي سوزونن ، وقتي تو شام غريبون شمع روشن مي كنن ، ولي هر سال منتظر اومدنشم ، آخه يه موقعيته كه آدم حساباشو با خودش صاف كنه .
اين روزا آدما با خودشون رو راست ترن ، حرف دلشونو مي شنون ، آخه روشون نميشه خودشونو بزنن به اون راه .
راستي ، چرا هر سال محرم با سال قبلش فرق داره؟ هر سال يه حس و حالي داره ، هر سال حتي مزهء قيمهء ظهر عاشورا فرق داره ، كاش يكي اين راز رو برام ميگفت.




یکشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۲

گريه كن ، با هق هق

تا حالا شده دلت بگيرد؟ حتما شده. دلت گرفته، از چيزي ، از چيزهايي، گاهي از خودت
وقتي هوا دلگير ميشود ، مثل عصر يك روز جمعه ، مثل يك بعد از ظهر تنبل تابستان، آنوقت ميخواهي تازه شوي دلت ميخواهد پر بكشد و برود ، حتي ميخواهي براي خودت گريه كني. گريه ، اشك، سلاحي كه در آخرين لحظات به دردت ميخورد، سبك ميكند تمام غصه ها را، تمام سنگيني مانده روي دلت را
وقتي حس ميكني چيزي راه گلويت را بسته ، جلوي اشكهايت را نگير ، بگذار بريزند، بگذار ببيني كه ميتواني خالي شوي ، خالي از همهء عقده ها
وقتي بزرگ ميشوي ديگر رويت نميشود همه جا گريه كني، ميترسي ، ميترسي آنان كه نميدانند و تو را نميفهمند به سُخره بگيرند احساست را. نترس ، وقتي گريه ميكني گره اي را باز ميكني ، سنگي را برميداري از راه رسيدنت به حقيقت ، همه از همين ميترسند ، همه ميترسند واقعيت را بفهمند ، از حقيقت فرار ميكنند ، براي همين است كه مي گويند : « مرد كه گريه نميكند » . اما اين حقيقت ندارد ، دروغ محض است و ساختهء ذهن همان ترسو ها
يك مرد ميتواند گريه كند، آيا علي(ع) را به عنوان يك مرد قبول داري؟ نميتوان نداشته باشي ، وقتي او شبها سر در حلقوم چاه فرو مي برده و ميگريسته ، تو چرا نتواني؟ جرات داشته باش، نگذار طبيعت همين سلاحت را هم از تو بگيرد ، كه اگر اين اتفاق بيافتد آنوقت است كه روحت ميميرد ، خفه ميشود ، احساست غرق ميشود در سيل اشكهاي نريخته
خودت را رها كن ، مثل يك پرنده ، مثل يك حقيقت ، از حقيقت نترس ، درست است كه تلخ تر از آن وجود ندارد ولي آنرا بچش ، به جسم و روحت بچشان حقيقت را ولي با حقيقت زندگي نكن ، چون نميتواني، روح و جسمت تحملش را ندارد كه هميشه با حقيقت باشد، پس سعي كن حقيقت را بداني ولي با آن پيوند نخور. الگويت حقيقت است ولي خودت نه ، نميتواني به آن برسي ، سعي نكن رئاليست باشي ، حقيقت گراي محض، در كنار حقيقت فقط با عشق ميتوان زنده بود
عشق حقيقت محض است ، شاهكار خلقت، سر چشمه اش در وجودت است ، فقط به اندازهء يك مشت ، پس اگر ميخواهي زنده باشي بايد عاشق باشي ، عاشق هستي ات ، عاشق زندگيت تا وقتي كه زنده هستي
مطمئن باش روزي به حقيقت خواهي رسيد ، آنروز وجودت عشق ميشود ، نور ميشود ، همهء هستي ات ميشود حقيقت ، پرواز ميكني . پس اگر اينطور است چرا مردم از حقيقت فرار ميكنند؟ نمي دانم، نمي خواهم بدانم و نمي خواهم بفهمم ، ولي سعي خودت را بكن ، ترست را كنار بگذار، جلوي اشكهايت را نگير ، نمي داني وقتي كه بغض گلويت را ميفشارد دارد راه رسيدن به عشق را مي بندد ، نگذار اين راه بسته شود ، زودتر از خودت به حقيقت برس، « بمير پيش از آنكه بميري » ، وجودت را سرشار از عشق كن ، از محبت و دوستي ، از صفا و صميميت ، از حقيقت ، تمام زندگيت در همين خلاصه شده ، پس به خاطر غير از اين زندگي نكن ، گريه كن ، با هق هق ، سبك ميشوي ، خلاص مي شوي از دردها ، از رنج ها و غصه ها .
مرغ دلت را پر بده ، بگذار برود تا دور دستها ، تا مرز سرزمين عشق ، نگرانش نشو ، بر مي گردد، بدون تو نمي رود ، ميداند كه اگر اگر وجودت از عشق پر شود تو هم ميتواني با او بروي ، با او كه بروي ، آنجا كه برسي ، آلاله پر از نسيم ميشود و سرو در مقابلت سر خم ميكند
پس خودت را آماده كن ، عاشق شو به همه عالم ، به هستي ، به خودت ، كافيست دوست داشته باشي و عشق بورزي
فقط يادت باشد
بغض هايت را ارزان مفروش
حقيقت زندگيت را هم همينطور

......
همين

دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۲


خدايا
به هر آنكه دوست ميداري
بياموز كه عشق از زندگي كردن برتر است
و به آنان كه دوست تر ميداري
بچشان كه دوست داشتن از عشق هم برتر است

دكتر شريعتي

شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۲

اون روزا

اون روزا ما دلي داشتيم ، واسه بردن
جوني داشتيم ، واسه مردن
كسي بوديم ، كاري داشتيم
پائيز و بهاري داشتيم
تو سرا ما سري داشتيم
عشقي و دلبري داشتيم

......
اون روزا ما منتظر بوديم
منتظر يه لحظهء قشنگ
اون انتظار چه قشنگ بود
و حالا هم در انتظاريم
در انتظار گذشتن لحظه هاي تلخ
و چه تلخه اين انتظار
هر دو تاش انتظاره
ولي چقدر با هم فرق دارن
......
منتظرم يه بارون بزنه
برم زير بارون بشينم
بلكه دلم تازه تر بشه
بلكه بتونم با خودم كنار بيام
بلكه اين حال و هوام عوض بشه
اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
......
راستي
والنتين مبارك
خوش بگذره
به همه تون

دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲

.
..
...
....
.....
......
پشت سرم يه پنجرهء شكسته است، يه ديوار كه نصفش ريخته، يه تيكه ابر كه نباريده
روبروم يه جاده است، يه دريا، يه نور، يه كورسوي اميد
با دو تا پاي خسته
و يه راه طولاني
و ديگه هيچي
دارم ميرم سفر
يه سفر كوتاه
بر ميگردم
زود بر ميگردم
ولي
........
اگه بر نگشتم حلالم كنيد
همه تون رو دوست دارم.
......
.....
....
...
..
.