یکشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۲

گريه كن ، با هق هق

تا حالا شده دلت بگيرد؟ حتما شده. دلت گرفته، از چيزي ، از چيزهايي، گاهي از خودت
وقتي هوا دلگير ميشود ، مثل عصر يك روز جمعه ، مثل يك بعد از ظهر تنبل تابستان، آنوقت ميخواهي تازه شوي دلت ميخواهد پر بكشد و برود ، حتي ميخواهي براي خودت گريه كني. گريه ، اشك، سلاحي كه در آخرين لحظات به دردت ميخورد، سبك ميكند تمام غصه ها را، تمام سنگيني مانده روي دلت را
وقتي حس ميكني چيزي راه گلويت را بسته ، جلوي اشكهايت را نگير ، بگذار بريزند، بگذار ببيني كه ميتواني خالي شوي ، خالي از همهء عقده ها
وقتي بزرگ ميشوي ديگر رويت نميشود همه جا گريه كني، ميترسي ، ميترسي آنان كه نميدانند و تو را نميفهمند به سُخره بگيرند احساست را. نترس ، وقتي گريه ميكني گره اي را باز ميكني ، سنگي را برميداري از راه رسيدنت به حقيقت ، همه از همين ميترسند ، همه ميترسند واقعيت را بفهمند ، از حقيقت فرار ميكنند ، براي همين است كه مي گويند : « مرد كه گريه نميكند » . اما اين حقيقت ندارد ، دروغ محض است و ساختهء ذهن همان ترسو ها
يك مرد ميتواند گريه كند، آيا علي(ع) را به عنوان يك مرد قبول داري؟ نميتوان نداشته باشي ، وقتي او شبها سر در حلقوم چاه فرو مي برده و ميگريسته ، تو چرا نتواني؟ جرات داشته باش، نگذار طبيعت همين سلاحت را هم از تو بگيرد ، كه اگر اين اتفاق بيافتد آنوقت است كه روحت ميميرد ، خفه ميشود ، احساست غرق ميشود در سيل اشكهاي نريخته
خودت را رها كن ، مثل يك پرنده ، مثل يك حقيقت ، از حقيقت نترس ، درست است كه تلخ تر از آن وجود ندارد ولي آنرا بچش ، به جسم و روحت بچشان حقيقت را ولي با حقيقت زندگي نكن ، چون نميتواني، روح و جسمت تحملش را ندارد كه هميشه با حقيقت باشد، پس سعي كن حقيقت را بداني ولي با آن پيوند نخور. الگويت حقيقت است ولي خودت نه ، نميتواني به آن برسي ، سعي نكن رئاليست باشي ، حقيقت گراي محض، در كنار حقيقت فقط با عشق ميتوان زنده بود
عشق حقيقت محض است ، شاهكار خلقت، سر چشمه اش در وجودت است ، فقط به اندازهء يك مشت ، پس اگر ميخواهي زنده باشي بايد عاشق باشي ، عاشق هستي ات ، عاشق زندگيت تا وقتي كه زنده هستي
مطمئن باش روزي به حقيقت خواهي رسيد ، آنروز وجودت عشق ميشود ، نور ميشود ، همهء هستي ات ميشود حقيقت ، پرواز ميكني . پس اگر اينطور است چرا مردم از حقيقت فرار ميكنند؟ نمي دانم، نمي خواهم بدانم و نمي خواهم بفهمم ، ولي سعي خودت را بكن ، ترست را كنار بگذار، جلوي اشكهايت را نگير ، نمي داني وقتي كه بغض گلويت را ميفشارد دارد راه رسيدن به عشق را مي بندد ، نگذار اين راه بسته شود ، زودتر از خودت به حقيقت برس، « بمير پيش از آنكه بميري » ، وجودت را سرشار از عشق كن ، از محبت و دوستي ، از صفا و صميميت ، از حقيقت ، تمام زندگيت در همين خلاصه شده ، پس به خاطر غير از اين زندگي نكن ، گريه كن ، با هق هق ، سبك ميشوي ، خلاص مي شوي از دردها ، از رنج ها و غصه ها .
مرغ دلت را پر بده ، بگذار برود تا دور دستها ، تا مرز سرزمين عشق ، نگرانش نشو ، بر مي گردد، بدون تو نمي رود ، ميداند كه اگر اگر وجودت از عشق پر شود تو هم ميتواني با او بروي ، با او كه بروي ، آنجا كه برسي ، آلاله پر از نسيم ميشود و سرو در مقابلت سر خم ميكند
پس خودت را آماده كن ، عاشق شو به همه عالم ، به هستي ، به خودت ، كافيست دوست داشته باشي و عشق بورزي
فقط يادت باشد
بغض هايت را ارزان مفروش
حقيقت زندگيت را هم همينطور

......
همين

هیچ نظری موجود نیست: