دوشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۶

برای پریدن حاضری؟


سبکی ِ پرواز را دوست دارم

حس ِ لمس ِ آسمان است

...

سفتی زمین را دوست دارم

حس ِ لمس ِ خاک است

...

غوطه ور بودن را دوست دارم

حس ِ بی وزنیست

...

صدای کوبش برف زیر پایم را دوست دارم

حس ِ بی حسی است

...

و تو را دوست میدارم

از همه چیز و همه کس بیشتر

...

بالهایم را آماده میکنم

لحظه پرواز نزدیک است

...

سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶

عشق چيست؟؟؟

عشق مثل باسن يك كودك يك ساله ء تپل و سفيد است...
كه حتما بايستي آنرا گاز گرفت...
ولي نه آنقدر محكم كه جايش بماند...

سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶

براي همه همسران دنيا




با اين نوشته هر مردي كه زني را دوست ميدارد ميگريد


نميدانم چرا


نميخواهم بدانم كه چرا


اما هبچ وقت فكر نميكردم بشود با كلمه و جمله


اين احساسات را بيان كرد


شايد از كوچكي قايق ماست



شايد از عمق زياد اين نوشته



كه من درش غرق ميشوم



از همان غرق شدنهاي خوب



...



کنارت هستم برای روزی که دستان نازنینت را در دستان مضطربم میگذاری
و ازم قول میخواهی که تا ابد کنارت بمانم
...
مردت هستم برای لحظه ای که از بزرگترها اجازه میگیری تا شاهزاده این مملکت بشوی
...
مردی که پا به پایت در مغازه های شهر می آید تا وسواسهایت را برای خرید یک روسری ساده عاشقانه بپرستد کیست؟ منم!
...
برای روزهایی که پدر و مادرمان پیر میشوند و میترسی که دختر خوبی برایشان نبوده باشی، من کنارت هستم تا خدمتشان کنیم و نترسی...
...
برای ثانیه ای که پدران و مادرانمان به بهشت میروند من کنارتم تا درد یتیمی را کمتر حس کنی
...
مردی که اشکهایت را میبوسد و موهای پریشانت را شانه میزند، منم
برا ی ثانیه ای که فرشته ای از بهشت در رحم تو به امانت می آید ،
منم که کنارتم و تو در آغوش من هست که می آرامی
...
در تمام آن ۲۸۹ روز بارداری ، وقتی از قیافه می افتی و شکمت خط خطی میشود
و نمیتوانی حتی درست راه بروی ، منم که کنارتم و شبها تن خسته ات را در آغوش میگیرم
...
مردی که دستانت را در آن لحظات پر درد و امید تولد میگیرد و عرق از پیشانی پر دردت پاک میکند منم
...
مردی که موهای تو و دخترت را قبل از خواب شانه میکند و هر دوی شما را در آغوش مردانه اش میخواباند منم
...
مردی که شبهای بیخوابی برایت قهوه و کیک شکلاتی می اورد تا قصه زندگیت را گوش میکند ، منم
...
مردی که با دستان خسته اش ،
پاهای خسته تر تو از این زندگی سخت را ،
هر شب نوازش میکند تا بیارامند کیست؟ منم
...
تو برف زمستون ، وقتی از خواب پا میشی و میری پشت پنجره ،
اونیکه روی بخار شیشه اتاق اسمت را نوشته منم
...
مردی که فال قهوه برات میگیرد و تو فنجونش انگشت میزنی تا برایت از فرشتگان و سرنوشت زیبایت حرف بزند منم
...
مردی که اصرار داری موهایش را خودت اصلاح کنی منم
...
مردی که بلد نبود ،اما دوست داشت ناخنهایت را لاک بزند منم.
...
کسیکه بارها و بارها نازت را میکشد و قهرهایت را خریدار است هنوز ، منم
...
مردی که هر پنجشنبه سالهاست به خاطر نذر روز خواستگاریش ،
در خیریه ها کار میکند به عشقت و به شکرانه بودنت ، منم
...
سالهاست که شب عید میروی سراغ یتیمها تا شادشان کنی ،
مردی که تمام این سالها کنارت کادو ها را خریده و روبان زده و همراهت بوده منم.
...
وقتی از سر کار میخواهی به خانه بروی ،
مردی که پیاده می آید کنارت که تا خانه با هم قدم بزنید ، کسی نیست جز من.
...
مردی که خسته از کار روزانه به ضریح چشمانت پناه می آورد و تو حاجت روایش میکنی منم
...
آهای دختر شبهای پاییز !

شبها که مضطرب از خواب میپری و تو تاریکی در بسترت میگردی که ببینی هستم یا نه ،
نبین...

لمس کن
تن مردی را که سردی روزگار را به خاطر تو به گرمای آغوشش مبدل کرده
...
اونیکه به خاطرت ، ته اقیانوس وسط تاریکی و خطر میرود تا صدفی به نامت بگشاید و شاید مرواریدی لایقت بیاید ، منم
...
اونیکه بعد از سالها همسری ، بدن از تناسب افتاده ات را می بوید و می بوسد منم
...
روزی که اولین موی سپیدت را در آینه میبینی و اشک در چشمانت حلقه میزند
منم که موهایت را در دستان مردانه ام جمع میکنم و در آغوشم سفت میفشارمت و در گوشت زمزمه میکنم که
« امروز دو برابر عاشقتم ای شراب کهنه »
...
روزی که نگران چین و چروکهای تازه از راه رسیده صورت زیبایت میشوی ، منم که بهترین زیبارویان عالم را با
ثانیه ای باتو بودن معاوضه نخواهم کرد
...
برای روزهایی که فرزندانمان میروند دنبال سرنوشتشان و تو در اتاقهایشان میگریی ، منم مردی که دستانت را میگیرد
و تو را شبانه به کنار دریا میبرد تا هر چقدر میخواهی با بیکرانگی آب از دلتنگیهایت بگویی
...
برای روزهایی که جسمت تغییر میکند و فکر میکنی دیگر زن نیستی و میترسی ؛ منم که بارها و بارها حس زن بودنت را به تک تک سلولهایت یاد آوری میکنم...
همان مرد وحشی روزهای اولمان میشوم تا یادت نرود
که تویی شاه بیت غزل زندگی من.
******************************
مردی که برایت فال حافظ میگیرد و تو حافظیه برایت نماز اقامه میکند منم
...
مردی که دیوارهای مسجد الحرام را به احترامت میبوسد منم
...
مردی که در قنونتش سلامتی تو و شادی روح تو را میخواهد منم
...
مردی که بعد از نماز صبحش ، بالا سرت می آید و با بوسه ای بر پیشانی ات بیدارت میکند منم...
...
من همان کسی هستم که سالهاست قامت تو را در هنگام اقامه نماز در چادر سپید ، با بهشت معاوضه نکرده است
...
تو همه معنویتی هستی که در زندگیم توشه بر گرفته ام
...
عشق تو دروازه ورود من به بیکران الهی بود...بک یا الله من هم تویی
...
بگذار نا محرمان بپندارند من کافرم...کفر و ایمان من تویی

مردی که منیتهایش تویی ، منم






...
منبع:


لندن-یکشنبه ۲۴نوامبر

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

خودم


تازگیا دوست دارم از "خودم" عکس بگیرم
نمیدونم چرا...

سه‌شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۶

:-s

صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پرکشیدن پرستو شدن

پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

تنها

تنهایم نگذار
چه کسی میداند
که در انتهای جادهء دلم چه میگذرد
شاید وانتی چپ کرده
شاید عاشقی سوی دیگر
...
تنهایم نگذار
خسته ام از اینهمه بیخوابی
خسته ام از اینهمه بیتابی
اینجا کسی نیست
که از حکومت کناره بگیرد
...
تنهایم نگذار
تنها بودن را دوست ندارم
تنها با تو بودن را دوست دارم
اما تنها تنها را دوست دارم
هر چه باشد تنها تنها
از خوردن و بردن
تا...
...
سرمای زمستان را حس میکنی؟
من حس میکنم
از پشت این خورشید که میسوزاد
و میخراشد
پوست سرم را
خوش به حال تو
که لااقل پوست سرت آفتاب نمی خورد
...
کاش میشد این هزیان ها و مزخرفات را که میگویم
ترجمه ای بنویسم
و چاپ کنم
در چاپخانه ای معتبر
خوب میفروشد...
حاضری شرط ببندیم؟

جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۸۶

Listen to the wind of CHANGES...



Shhhhhhhhhhh

Listen

Here it comes

...

wasn`t it open enough?

Now

Time to be PRIVATE

...

شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶

...



...

من از آن روز که در بند تو ام

آزادم

یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

یک روز...

یک روز به شیدایی
در زلف تو آویزم
خود را چو فرو ریزم
با خاک درآمیزم
وگرنه من همان خاکم که هستم...
...
این آهنگ محسن نامجو رو خیلی دوست دارم...
...
یک روز که باشم مست
لایعقل و ترد و سست
یک روز اَرَس گردم
اطراف تو را گردم
کشتی شوم جاری
از خاک برآرم تو
بر آب نشانم تو
دور از همه بیزاری...
...
نمیدونم چرا همه زندگی من با این " یک روز " ها گره خورده...
...
یک روز به شیدایی
در زلف تو آویزم
یک روز دو چشمم خیس
یک روز دلم چون گیس
آشفته و ریساریس
بردار دگر...بردار...
بردار به دارم زن
از روی پل فردیس...
...
" شاید از آنجا که ما در ابدیت پیوسته ایم , این گسستگی چندان اهمیتی نداشته باشد ولی چه میشود کرد , کار دل را نمیتوان به این سهولت و با این شوخیها سر و تهش را به هم آورد"
...

شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۶

من چه بدبختم و بی پول امروز...

خط تلفن اتاقم به علت بدهی قطع شده...
الان دارم از خونه همسایه اینترنت رو تجربه میکنم (چه حالی میده...مجانیه)...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

باران اردیبهشتی...

یه روز ما دلمون بارون خواست ها...
تو گرمای سر ظهر یهو هوس بارون کردم...
نه که دلم خواست...
خدا هم برام فرستاد...
ولی خب نمیدونستم خاطرم واسه خدا و طبیعتش اینقدر عزیزه که میخواد زمین و زمان به هم بریزه...
یهو همه ابر و ماه و خورشید و فلک و باد و خاک و بر و بچ دست به دست هم دادن و یه طوفان مشتی راه انداختن که بیا و ببین...
میگن تو نیاوران یه درخت افتاده و یه نفر مرده...
بابا نخواستیم... من یه نم بارون خواستم که دو نفره باشه و بشه رفت زیرش راه رفت و بوی خاک بارون خورده و درخت بید و گل و سبزه و اردیبهشت و ایناااااا..نه که اینطوری خشتک ملت کشیده بشه روی سرشون...
خدایا از این به بعد که بارون خواستم به سی سی میگم که دستت بیاد چی میخوام...
:)

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

Now I`m 25 :)


همیشه اردیبهشت رو دوست داشتم...
همیشه روز سیزدهم رو دوست داشتم...
اما این سیزده اردیبهشت یه چیز دیگه ست...
از سیزده اردیبهشت 1361 تا سیزده اردیبهشت 1386...
درست میشه 25 سال...
یعنی اگه قرار باشه من صد سال زندگی کنم یک چهارم عمرم گذشته...
و اگه بخوام 75 سال زندگی کنم یک سوم عمرم رو پشت سر گذاشتم...
و اگه بخوام در 50 سالگی عمرمو بدم به شما نیمی از زندگیم رفته...
گاهی به خودم میگم دارم بزرگ میشم و دیگه نمیتونم اونطوری که دوست دارم شیطنت کنم...
ولی حالا که 25 سالم شده هنوز یه کودک 5 ساله درونم هست که داره بازی میکنه...بهونه میگیره...غر میزنه...گریه میکنه...شادی میکنه...بعضی وقتا بغلش میکنم و بوسش میکنم...گاهی هم گوششو میپیچونم...
در مجموع دوستش دارم...شاید بیشتر از این محمدرضای 25 ساله...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

و اینک اردیبهشت

مثل تشنگی گندم به آب
مثل نم نم بارون...بوی خاک
مثل تو...مثل چشم پاک...
بوی خاک...
...
از تهران تا اصفهان و شیراز که بری و برگردی چیزی نمیبینی جز جاده و ماشین...
و البته پشت سر نفر جلوییت...
ولی وقتی توی بلوار زند ده دقیقه پیاده قدم میزنی و بوی بهار نارنج رو با تموم وجود حس میکنی...
یا وقتی شب لب زاینده رود قدم میزنی و خنکای نسیم پوستتو نوازش میکنه...
اونوقت دیگه نه 6 ساعت توی اتوبوس نشستن و نه خستگی راه و بدخوابی ها به یادت میمونه...
نه قبض 40 تومنی تلفن ثابت و نه قبض 30 تومنی موبایلت و نه بدبختی و نه کنکور ارشد و نه هیچ مزخرف دیگه...
فقط دلت یه طاقی خلوت و تاریک میخواد که توش آروم قدم بزنی و ...
آخ...

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶

همهمه

میدونی همهمه چیه؟
یه نوع سر و صدای خاصه
که تو گوش آدم میپیچه
و توی سر آدم
شنیدنش حس خوبی یه آدم نمیده
گاهی در واقعیت شنیده میشه...
مثلا تو بازار...تو مترو...
یه جای شلوغ...یه عالمه آدم...
ولی هیچی مثل این نیست که هیچ کس دور و برت نباشه و تو گوشت سر و صدا بپیچه
انگار صد نفر دارن با هم حرف میزنن
اگه به یه روانشناس بگی صدا میشنوی تشخیصش "اسکیزوفرنی حاده" و میفرستدت بستری بشی و میبندنت به تخت و قرص و آمپول...
ولی فقط خودت میدونی تو سرت چی میگذره
توهمه...خسته ای...
نه شایدم اختلال شخصیت گرفتی...شایدم نیاز داری تنها باشی و با خودت یه کم خلوت کنی...
هر کدوم که هست فقط خودت میفهمیش...
به کسی نگو...
چون ممکنه ببندنت به تخت...و قرص و آمپول...
-------------------------------------------------
یه صحنه برات نقش میکنم
ببین چه حسی بهت میده
"یه ویلای سرد
نشتارود
رو به جنگل
تازه از راه رسیدی
خسته از راه
10 ساعت توی ترافیک موندی
لباستو عوض میکنی
سردته
بخاری گازی رو روشن میکنی
خیلی طول میکشه تا ویلا گرم بشه
نمیتونی تا اون مدت صبر کنی
میری توی انبار پشت ویلا
چند تا تیکه هیزم میاری
میذاری توی شومینه
یه کم چوب ریز میذاری زیرشون
یه کم الکل میریزی رو چوبا
روشنش میکنی
چوبا برخلاف تصورت خشک و خوبه
زود آتیش میگیره
یه دونه از مبل ها رو کج میکنی
نیمه سمت راست بدنت از آتیش شومینه گرم میشه
صورتتو میگیری رو به آتیش
رقص شعله ها رو با چشم بسته تماشا میکنی
یه چایی لیپتون میاری با یه لیوان آب جوش
دو تا شکلات
تو سکوت به صدای سوختن چوبها گوش میدی
اوج آرامش رو تجربه میکنی
لذت...لذت...لذت...
و یهو
با نعرهء کودکانهء بچه شیش ساله از جات میپری
و میبینی که داره بهونه میگیره و عر میزنه
خیلی حست تغییر نمیکنه
جفتش خلسه ست
از خلسه خوب وارد خلسه بد میشی
و تا صبح کابوس میبینی..."
چه حسی داری حالا؟
خوش میگذره؟
خوش بگذره... :)

پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۶

عید ... سال نو



.
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نوبهار یر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان

چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار بنشین نشان سوز نهان

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نوبهار یر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

بازا ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم
چون لاله تنها ببین بر چهره داغ حسرتم

ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینه ام
بارا چو گل در این بهار سر را بنه بر سینه ام

...
خدایا...مرا به خاطر غر زدنهایم ببخش
خودت خوب میدونی قضیه چیه
:)

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵

ناله و نفرین

نمیدونم چی بگم
حالم داره به هم میخوره از این روزا
دستم به جایی بند نبود
اومدم اینجا ناله و نفرین کنم
...
خیلی نامردیه
خداییش نامردیه...
بابا آخه من دوست ندارم خونه تکونی کنم
مگه زوره؟
(ولی خب انگار زوره)
آخ اگه من میدونستم کی این رسم و رسومات رو بنیان گذاشته...یه کاریش میکردم که به قزوین بگه بهشت...
کی گفته که حتما دکوراسیون خونه بایستی عوض بشه؟
کی گفته که حتما بایستی جای مبل ها و بوفه و فرش ها و تخت و پرده ها عوض بشه؟
اصلا این بوفه رو کدوم احمقی اختراع کرد؟
الهی بمیره با این اختراعش
اینم کاره؟هی بیای ظرف و ظروف جمع کنی بذاری تو ویترین؟... چه کاریه...
حالا میتونم یه جورایی با پاک کردن شیشه ها و در و پنجره و من کشیدن فرش ها و تی کشیدن زمین کنار بیام...یه جور نظافته...
ولی در مجموع مخالفتم رو با این جنگولک بازیا اعلام میکنم...
اصلا حوصله ندارم...
حسابی فحشم میاد...
خلقم تنگه...
کمرم درد گرفته...
برید دور و برم نپلکید که میزنم خودمو ناقص میکنم...

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

چقدر زود دیر میشود...



.

صبح جمعه که از خواب بیدار شدم یه حس عجیبی داشتم
بیرون رو که نگاه کردم یه مه سفید از پشت پرده اتاقم پیدا بود
وقتی پرده رو کنار زدم دیدم داره برف میاد
همه جا سفید بود
میدونی
صبح هایی که برف اومده وقتی آدم از خواب پا میشه یه حس خاصی داره
نمیدونم چیه...نمیشه گفت چه جوریه...یه حس خاصه...
احساس گنگ شادمانی و غم...
قدیمی ها میگن اگه خواب "برف" ببینی تعبیرش غمه...
ولی سفیدی برف برای من حکم یه شادمانی وصف نشدنی رو داره
محمد نوری یه ترانه داره که نمیدونم توی چه سایتی میشه گوش داد
خیلی حس خوبی بهم میده:
ببین باز میبارد آرام برف
فریبا و رقصنده و رام برف
عروسانه میاید از آسمان
در این حجله آرام و پدرام برف
...
...
نمیدونم چرا دوست ندارم بهار بیاد...
اصلا دلم بهار و تابستون نمیخواد...
دلم زمستون میخواد...
با برف زیاد...
که صبح جمعه ش برف اومده باشه...
که شنبه ش مدرسه ها تعطیل باشه...
که یخ بندون بشه...
که کلی تصادف بشه تو خیابونا...
که همه به هم فحش بدن...
که همه کتک کاری کنن...
منم وسط برفا واسه خودم برقصم :)
-------------------------------------------------------------------------------
جمعه عصر آزمون کارشناسی ارشد بود...
نتیجه 4 ماه سختی کشیدن و تحریم های اجتماعی و اقتصادی و اینترنتی رو توی 4 ساعت دیدن خیلی مشکله...
از خستگی و استرسی که توی این مدت کشیدم چیزی نمیگم...
ولی خیلی زود دیر میشه...
ممنون از همه دوستام که برام دعا کردن...
-------------------------------------------------------------------------------
سر یه دو راهی ام
دارم یه تصمیم خیلی خیلی گنده میگیرم...
خیلی خیلی خیلی گنده...
اونقدر که ممکنه کل زندگیمو برای همیشه عوض کنه...
برای درک بیشتر:
1. یه دو راهی با آرگومان 180 درجه رو تصور کنید (برای بچه های فنی و مهندسی)
2. یه دو راهی تصور کنید ... یکی سرش شرق...یک سرش غرب (برای بچه های علوم انسانی)
3. یه دو راهی تصور کنید... یک سرش مثانه... یک سرش هیپوفیز (برای بچه های پزشکی)
4. یه دو راهی تصور کنید .. یک سرش دانشکده مواد... یک سرش دانشکده انسانی 2 (مخصوص بچه های علوم تحقیقات)
5. یه دو راهی با تفاوت زمین تا آسمون رو تصور کنید (برای بچه های دیپلم و پایینتر)
-------------------------------------------------------------------------------
نمیدونم چرا از صدای این مرتیکه برایان آدامز خوشم میاد...
مخصوصا آهنگ:
For you Right here Waiting

Oceans apart day after day
And I slowly go insane
I hear your voice on the line
But it doesnt stop the pain

If I see you next to never
How can we say forever

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵

سیب...



...
و آنگاه که بر عظمت ساغر
و شکوه شمشیر پی بردی
ایمانت کامل میشود...
در هماغوشی با زنی...
یا در قماری سخت
با قربانی کردن شاه خشتت
برای 2 خاج
...
سیبی برگیر
و خدا را یاد کن
همان که تو را از خاک میسازد
و روزی به خاک بر میگرداند
و باز رستاخیزی در راه است...