دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

باران اردیبهشتی...

یه روز ما دلمون بارون خواست ها...
تو گرمای سر ظهر یهو هوس بارون کردم...
نه که دلم خواست...
خدا هم برام فرستاد...
ولی خب نمیدونستم خاطرم واسه خدا و طبیعتش اینقدر عزیزه که میخواد زمین و زمان به هم بریزه...
یهو همه ابر و ماه و خورشید و فلک و باد و خاک و بر و بچ دست به دست هم دادن و یه طوفان مشتی راه انداختن که بیا و ببین...
میگن تو نیاوران یه درخت افتاده و یه نفر مرده...
بابا نخواستیم... من یه نم بارون خواستم که دو نفره باشه و بشه رفت زیرش راه رفت و بوی خاک بارون خورده و درخت بید و گل و سبزه و اردیبهشت و ایناااااا..نه که اینطوری خشتک ملت کشیده بشه روی سرشون...
خدایا از این به بعد که بارون خواستم به سی سی میگم که دستت بیاد چی میخوام...
:)

۳ نظر:

ناشناس گفت...

اگه من دیگه برای تو کامنت گذاشتم! همون از سرت زیاده آدم بیاد بگه : وبلاگ زیبایی داری به منم سر بزن
:D:D:D:D:D

ناشناس گفت...

shahrestan
be in ghodrate khoda
na kheshtak mardom !
age in baroon ham nemiyoomad ke emsal ham tabestoon mese ye sage teshne too ootoobane hemat vel boodi

ناشناس گفت...

نیای سر بزنیا خوب ؟