یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

یک روز...

یک روز به شیدایی
در زلف تو آویزم
خود را چو فرو ریزم
با خاک درآمیزم
وگرنه من همان خاکم که هستم...
...
این آهنگ محسن نامجو رو خیلی دوست دارم...
...
یک روز که باشم مست
لایعقل و ترد و سست
یک روز اَرَس گردم
اطراف تو را گردم
کشتی شوم جاری
از خاک برآرم تو
بر آب نشانم تو
دور از همه بیزاری...
...
نمیدونم چرا همه زندگی من با این " یک روز " ها گره خورده...
...
یک روز به شیدایی
در زلف تو آویزم
یک روز دو چشمم خیس
یک روز دلم چون گیس
آشفته و ریساریس
بردار دگر...بردار...
بردار به دارم زن
از روی پل فردیس...
...
" شاید از آنجا که ما در ابدیت پیوسته ایم , این گسستگی چندان اهمیتی نداشته باشد ولی چه میشود کرد , کار دل را نمیتوان به این سهولت و با این شوخیها سر و تهش را به هم آورد"
...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

می بینم که تو کار عشق و عاشقی و شیدایی این حرفها رفتی....

ناشناس گفت...

دیگر شبیه خودم نیستم

شبیه دختر شوخ چشمی

که روزی اسیر سِحر ستاره های سربی شد

و بدنبال پیچش نیلوفران وحشی رفت

و آنسوی پرچین های بلند حماقت گم شد

دیگر شبیه خودم نیستم

شبیه دختر ساده دلی

که شبی خیالش را باد با خود بُرد

شبی در خواب به آسمان بی ستاره دست کشید

و همراه غا زهای وحشی ِ مهاجر

از اینجا رفت

اینکه در آینه می بینم

کسی است

غیر از من

باور نمی کنی ؟

دیگر تشویش چشمهایم یاد م نیست

لرزش دستها و سرخی گونه هایم را

بخاطر ندارم

شاید جایی آنسوی رویاهای شبانه

دلهره هایم را جا گذاشته ام

و یا اضطرابهایی از جنس عاشقیم را !

هیچکس از من نپرسید

بعد این همه غیبت طولانی ِ نامفهوم

چه بر سرت آمد و
باورت را كجا گم كردي؟

ناشناس گفت...

همچین رفتی تو حال که من شک کردم اما دوباره که گوش کردم دیدم شعرش به جز یه تمسخر اعتراض آمیز فلسفی نیست
حالا با این چه جوری تو حال رفتی؟
چی بگم والا؟