چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۷

و من ... يك گنهكارم



...

چيزي در مورد زندگي پيشين وي مشخص نيست ، ولي به دلايلي مردي كه بعدا گنهكار (SINNER) ناميده شد تصميم گرفت تا روح خود را به شيطان بفروشد. براي همين با دقت روي اين موضوع مطالعه كرد و بعد از اينكه آماده شد شيطان را فراخواند. نه يكي از شيطان هاي پادو يا حتي فرشته هاي سقوط كرده ، بلكه خود ِ دشمن قديمي را فراخواند. تاريخ و ادبيات پر از داستانهايي هستند كه نشان مي دهند اين ايده اصلا جالب نيست. ولي گنهكار ظاهرا از كارش مطمئن بود. شيطان را در هيبت خوش آيندي احضار كرد و گفت ميخواهد روحش را بفروشد. و وقتي شيطان به مرد گفت در ازاي روحش چه مي خواهد ؛ او عشق حقيقي خواست. شيطان تا حدي از اين حرف يكه خورد و خاطر نشان كرد كه اصلا عشق حقيقي در حيطه ي فعاليت او نيست. ولي مرد پافشاري كرد كه معامله ، معامله است. پس ... قرارداد با خون امضا شد و در ازاي روح جاويدان مرد ، به او قول ده سال زندگي با عشق حقيقي و زن آرزوهايش داده شد.
شيطان گفت فلان موقع به اين كافه برو و با عشق حقيقي ات كه چشم به راهت خواهد بود ملاقات كن. سپس خنديد و ناپديد شد. مرد در زمان تعيين شده به كافه رفت و واقعا زن روياهايش را ملاقات كرد. آن ها عاشق يكديگر شدند و پس از مدت كوتاهي ، با خوشحالي با هم ازدواج كردند و از ده سال با هم بودن لذت بردند.
بعد از گذشت ده سال ، شيطان در آخرين لحظات نيمه شب ظاهر شد تا روح مرد را با خود به اعماق جهنم ببرد. مرد سر تكان داده و گفته بود ارزش درك كردن عشق حقيقي را داشت ؛‌ و شيطان جواب داده بود كه تمام اين ها فريب بوده و آن زن ، فقط يكي از شياطين همخوابه است كه تظاهر به دوست داشتنت مي كرده و قبل از تو هم با مردان زيادي بوده است. مرد گفت كه اين اصلا مهم نيست ، من عاشق او بوده ام و هميشه دوستش خواهم داشت. شيطان شانه بالا انداخت و مرد را برد.
بنابراين مرد تنها روح جهنم بود كه هنوز دوست مي داشت ، با وجود تمام چيزهايي كه مي دانست و هر اتفاقي كه براي او افتاده بود هنوز سرسختانه و لجوجانه عاشق مانده بود. شيطان نمي توانست تحمل كند چون اين عشق جو جهنم را فاسد مي كرد. پس در آخر چاره اي نداشت جز اينكه مرد را از جهنم بيرون بياندازد و به دنياي زنده ها بازگرداند؛ وچون با شيطان معامله كرده بود بهشت هم او را نمي پذيرفت. بنابراين مرد به نيمه تاريك شب آمد تا نه كاملا زنده و نه مرده ، براي هميشه زير روشنايي نئون خيابانها راه برود در حاليكه نه مي توانست به بهشت برود و نه به جهنم. مردي كه گنهكار خطابش مي كردند.

------------------------

پ.ن. يك افسانه معروف كه قدري محتمل بود راست باشد حكايت از اين داشت كه اگر به اندازه كافي كردار نيك يا پليد انجام دهد مي تواند به بهشت يا جهنم برگردد. هنوز كسي نمي داند كه او كدام طرف را انتخاب مي كند ، بهشت يا جهنم.

-----------------------

مجموعه طرف شب (Night Side)

نوشته سيمون.آر.گرين

كتاب چهارم (نفرين در شهر)

فصل سوم (مردان مستدل)

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷

آخ اگه بارون بزنه


...

چشم من تو نخ ابره كه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه

...

من روزي چشمه اي بودم

جاري و زلال

ساده و شاد

خشكيده ام اين روزها

و ماهي هايم مرده اند

...

نسيم صبا گاهي مي وزد

و غباري از بسترم جابجا ميكند

چندان فرقي نميكند برايم

ديگر دغدغه زيستن ندارم

چشمه ي بي آب چشمه نيست

وجودش بيفايده ست

...

دوست داشتم روزي دريا شوم

كه نشد

حال به جاي آب

حسرتهاي بيهوده در بسترم جاريست

...

تلخ و نمناك

در آستانه بهار

پاييزي شده ام

بي اميد

در انتظار

بيهوده

خشكيده

با ماهي هاي مرده

...
آخ اگه بارون بزنه