جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

ظلمت گیسوی تو



در شبان ِ غم ِ تنهایی خویش
عابد ِ چشم ِ سخن گوی تو ام
من در این تاریکی
من در این تیره شب ِ جان فرسا
زائر ِ ظلمت ِ گیسوی تو ام
گیسوان تو
پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطر آلود
شکن ِ گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
در شط گیسوی موّاج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط موّاج سیاه
همه ی عمر سفر میکردم
"حمید مصدق"
...
کاش
...
اما افسوس
که این روزها
نه کاش فایده میکند
و نه حسرت دواست
که این روزها
این روزهای بی معرفت
کاشکی ها خریدار ندارد
میدانی؟
این روزها هیچ چیز خریدار ندارد
من هر چه داشتم حراج کردم
به امید نگاهی
و دریغ از نیم نگاهی
این روزها
از همان روزهاست
که بهش مبادا میگویند
...
من هر چه داشتم خرج کردم
چیزی برایم نمانده
دیگر نه زورقی دارم
نه پایی
نه سقفی
و نه حتی گرمایی
همه را خرج کرده ام
حتی آنهایی را که نگه داشته بودم
برای روزی که
روز مبادا می نامند
که همین روزهاست
...
این روزها سخت شده اند
سخت و سنگین
درشت شده اند
از الک ِ ریز دانه ی من رد نمی شوند
آخر میدانی
من از دانه درشت ها نیستم
کاش میدانستی
...
خیلی چیزها هست که نمیدانی
آخر تو که خدا نیستی
که اگر روزی بودی
حالا نیستی
چون خدا کسی را که دوست بدارد
تنها نمی گذارد
کاری که دارد رسم میشود این روزها
برای همین این روزها
روز مباداست
...
این روزها
با آن روزها توفیر می کند
زمین تا آسمان
آن روزها کمی بهتر بود
سخت بود
کم بود
اما بهتر بود
از این جمعه غروب های لعنتی
که بایست منتظر ماند
تا کسی بیاید
آنهم شاید
!
...
میدانی؟
آها یادم رفته بود
نه
نمیدانی
چه حیف
اما نه
چه خوب
برای تو خوب است که نمیدانی
چرا باید بدانی؟
چه اهمیتی دارد؟
این روزها
دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد
نه من
نه خاطراتم
نه پایی که دیگر ندارم
این روزها
از همان روزهاست
که مباداست
از همان روزهایی که من
مهم نیستم
...
آنقدر خوب است
که آنجا بنشینی
و به این فکر کنی
که چقدر فاصله هست
و چقدر وقت کم است
و دویدن بی پا نمی شود
و دریا بی زورق نمیشود رفت
و خانه بی سقف نمی توان ساخت
و با دل ِ سرد زندگی نمیشود
و هر چه داری خرج کرده ای
وباخته ای
همه را باخته ای
در قماری سخت
و هوس قمار ِ دیگر هم به سرت نمانده
چون دیگر فرصتی نمانده
این روزها
زمان زود میگذرد
در روزهای مبادا همه چیز زود میگذرد
...
این روزها
دلم برای خیلی ها تنگ میشود
یکیش همین خسروست که مرد
شکیبایی را میگویم
همان رضا صباحی و مراد بیگ و
همان که صدایش گرم بود
خوب بود
حیف شد که رفت
این روزها
هر که میرود
از مباداهاست
...
میدانی؟
آه
همه اش یادم میرود که نمیدانی
نمیدانی که این روزها
شاید روزی تمام شوند
و صبحی
مثل همیشه
پرتو خورشید بیدارت کند
و وقتی به بیرون مینگری
به اینجا نگاه کنی
نه از سر عادت
که از کنجکاوی
انگار چیزی فرق کرده
و ببینی من دیگر اینجا نیستم
و شاید خیلی هم فرقی نکرده
شاید
فقط باید خسرو بود
که فرق کند
بودن و نبودنش
...
آن روز دیگر برای من مبادا نیست
که کاش برای تو هم نباشد
میبینی؟
فراموشکار شده ام
یادم رفته بود
کاش
این روزها خریدار ندارد
...
خوش به حال تاس ها
هرگز سخت نمیگیرند
و بر نمی آشوبند
به هر سو که فرود آیند
آسوده آرام میگیرند
...
این روزها
روز مباداست
چون تو
شاید
حتی این نوشته ها را نخوانی
چه فرقی میکند؟
...

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۷

وقتی من شاکی باشم


روز شنبه روز خوبی نبود
برای ارائه سمینار یک درس مجبور بودیم بریم سمنان
و البته این بار با این تفاوت که برای این سمینار حدود ده روز وقت گذاشتم
شب قبل ساعت حدود یک خوابم برد
و صبح ساعت پنج بیدار شدم
به قطار ساعت هفت و سی رسیدم
و قطار حرکت کرد
در راه با تاخیر یک ساعته قطار همراه شدیم
و توی قطار هم که نه میشه خوابید
و نه میشه بیدار موند
جامون هم که منتهی الیه واگن بود
یعنی دم دستشویی ها
وقتی میرسیم
و باز گرمای سوزان سمنان
و اینکه یادم رفته بود عینک آفتابیمو همراهم ببرم
و به کوری نزدیک شده بودم
و بعد که رسیدیم رفتیم سایت
و پرینت پروژه رو که گرفتم
دیدم پرینتر احمق گوشه همه برگه ها رو تا کرده
و وقت هم نبود که برم و دوباره برگه سفید بگیرم
و با طلق و شیرازه پروژه رو سر هم کردم
و به سمت دفتر گروه حرکت کردم
توی این هیر و ویر هم یکی از نمره هامو از بچه ها شنیدم
و اوضاع روحیم جالب تر شد
وقتی در حد هفده هجده انتظار داری و میشی چهارده و نیم
خیلی جالب نیست
و بعد که میری برای هماهنگی اتاق ارائه سمینار
میبینی مسئول گروه توی دفترش نیست
و یه برگه زده پشت در اتاقش
به این مضمون:
"در کلاس آیین نگارش در دانشکده انسانی هستم"
خیلی جالبه که حدود ده دوازده نفر
از ساعت یازده و نیم
تا ساعت یک و نیم
معطل اومدن این آقا بودن
که خدا رو شکر موبایلش رو هم خاموش کرده بود
در این مدت به دفتر تحصیلات تکمیلی مراجعه کردیم
تا یه اتاق ویدئو پروژکتور دار بهمون بده
که ایشون هم نبودن
و بنا بر برگه ای که پشت در اتاقشون چسبیده بود
به این مضمون:
"برای گرفتن کلید اتاق سمعی و بصری به حوزه ریاست مراجعه کنید"
به دفتر ریاست دانشکده رفتیم
تا یه کلید ناقابل بگیریم
که ایشون با تمسخر جیبهاشو گشت و گفت که کلیدها پیشش نیست
و ما باید به دفتر تحصیلات تکمیلی مراجعه کنیم
و وقتی گفتم که اونجا هم کسی نیست
گفتن که از دستشون کاری بر نمیاد
و به ایشون هیچ ربطی نداره
که هیچ کس سر جایی که باید باشه نیست
و اینجا بود که داد من به هوا رفت
و گفتم اینکه ساعت کاری تا ساعت یک هست
یعنی از ساعت یازده هیچ کس جوابگو نباشه؟
و اومدم بیرون
تعداد فحش هایی که توی دلم دادم رو یادم نیست
اما حدود سی چهل تا فحش آبدار خوار مادر دار
حواله مسئولین بی مبالاتی کردم
که اینجوری ملت رو سر کار میذارن
و وقت این همه آدمو تلف میکنن
خلاصه ساعت یک و نیم بود
که ما ناامید از بازگشت مسئول دفتر گروه
در اتاق اساتید و با یه مانیتور هفده اینچ
به جای ویدئو پروژکتور
مشغول ارائه دادن سمینارها شدیم
که بعد از چند دقیقه سر و کله آقای مسئول گروه پیدا شد
و کلید رو با ناز و ادای بسیار
و اینکه حواستون باشه و برقا رو روشن نذارین و سیستم رو خراب نکنید
به ما مرحمت فرمودن
و ما پس از ور رفتن بسیار با پردهء خراب اتاق سمینار
و اطمینان از اینکه اتاق تاریک نخواهد شد
به دادن فایل ها به استاد قناعت کردیم
و ارائه پروژه به همینجا ختم شد
و البته تخریب اعصاب به همینجا ختم نشد
ساعت دو و نیم ظهر
با شکم گرسنه به سمت ترمینال رفتیم
و از اغذیه سالم استفاده کردیم
...
تا اینجا رو دارید؟
...
خسته و کوفته از تقلای بیهوده
و یک رفت و آمد بیهوده تر
یه سواری که به مقصد تهران مسافر میزد
ما رو سوار کرد
و نیم ساعتی دنبال مسافر گشت
و هی مسافر سوار و پیاده کرد
و سر اینکه کرایه جلو هزار تومن گرون تره چونه زد
و وقتی راه افتاد کولر نصفه نیمه شو رو به خودش روشن کرد
و دو ساعت و نیم تا تهران باد خنک خورد
و ما رو در گرمای عقب
با صدای گوشخراش باندهای خربزه ای و خرابش تنها گذاشت
...
اینها همه باعث شد تا من لعنت بفرستم
به زمین و زمان و عالم و آدم و همه و همه و همه
از این سیستم احمقانه تحصیل گرفته
تا اون سیستم های کاری مزخرف
که هیچ وقت هیچ کس کارشو درست انجام نمیده
و یه سری مسائلی که اینجا نمیشه گفت
چون خانواده رفت و آمد میکنه
...
خلاصه که من
شنبه بعد از ظهر
اونقدر شاکی شده بودم
که اگه کسی دم پرم یه نمه شلوغ میکرد
میزدم ناقصش میکردم و میرفتم حبس
...
الان یه کم بهترم
اما امیدوارم هیچ کدمتون
سر و کارتون با اعصاب خراب من نیافته
چون من روز شنبه
به قابلیت بسیار عظیمی در درونم پی بردم
به بشکهء باروتی که تا حالا فکر میکردم ندارم
اما الان میبینم که فتیله ش همچین دم دسته
که با هر جرقه ای ممکنه دودمان امتی رو به باد بده
...
خلاصه حواستونو جمع کنید
این که اینجا آروم نشسته و سرش به کار خودش گرمه
و بچه خوب و رمانتیکی به نظر میاد
میتونه در یک آن بزنه
و همه چی رو داغون کنه
بعدا نگید نگفتیا
...

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷

نفس آخر

نیمه های شب
با تکانی از خواب پرید
نگاهی به اطراف کرد
کورمال موبایلش را جست
طبق معمول زیر بالشش بود
ساعت سه و نیم بود
چیزی را نزدیک حس میکرد
نزدیک
کمی ترس دلش را میجوید
همه جا تاریک بود
نیم خیز شد تا از جا برخیزد
اما نشد
نتوانست بلند شود
خیلی خسته بود
صدای یکنواخت چرخش پره های کولر میامد
و عقربه های ساعت
دست چپ را که خواب رفته بود با دست راست گرفت
تکانش داد
بیحس بود
انگار از کتف به پایین چیزی نیست
به یاد حاج سید جلال افتاد
پدربزرگ خدابیامرزش
دست فلجش را با دست دیگر میگرفت و تاب میداد
ورزش میکرد
حتی در روزهایی که نیمی از بدنش فلج بود
سعی کرد بخوابد
نشد
چیزی آنجا بود
اضافی
یا شاید چیزی کم بود
دهانش تلخ شد
بیخواب بود
موبایلش را برداشت تا ساعت را دوباره ببیند
صفحه خاموش بود
هر چه دکمه ها را فشار داد روشن نمیشد
عجیب بود
هوشیار تر شد
خواست پاهایش را روی زمین بگذارد تا برخیزد
نشد
نیم تنه پایینی اش فرمان نمیبرد
کم کم ترسید
خواست با دستش پاهایش را لمس کند
اما دست راستش خسته بود
خیلی خسته
احساس کرد به تخت چسبیده
کمرش نمیچرخید
گردنش را تکان داد
به چپ
چشمانش کم سو شده بود
حتی کتابخانه اش را نمیدید
وحشت کرد
دهانش را باز کرد
هیچ صدایی نتوانست از گلویش خارج کند
گنگ شده بود
زبانش نمیچرخید
نفسش بالا نمیامد
تاریکی اطاق غیر معمول بود
یک لحظه گذشت
و در آن یک لحظه میلیونها فکر از سرش گذشت
همه با هم
دوستانش , پدر و مادرش
تمام کسانی که میشناخت
یا دیده بود
تمام جاهایی که رفته بود
تمام کسانی که دوستشان داشته بود
همه و همه
در همین یک لحظه
آمدند و رفتند
رفتند
انگار هیچ وقت نبوده اند
حس تنهایی دهشتناکی کرد
هیچ چیز و هیچ کس نبود
خودش بود و تاریکی مطلق
خودش و خودش
و لحظه ای بعد
دیگر خودی هم در کار نبود
...
راه گلویش بسته بود
اما این با بقیه فرق داشت
اینبار بغض بود
بغضی عظیم
سخت تر و بزرگتر از هر چه تابحال تجربه کرده بود
مثل سد مجرای نفسش را گرفته بود
چشمانش تار میدید
اشک در چشمش جمع شده بود
سر خورد و از کنار شقیقه اش پایین رفت
به زحمت نفسی فرو داد
و همراه با بیرون آمدن این نفسش
صدایی مثل آه از گلویش خارج شد
بغضش ترکید
اما هق هقی در کار نبود
فقط اشک بود که از چشمانش میامد
و لبهایش که لرزان روی هم فشرده میشد
...
صبحدم
بالشش خیس بود
و زمین خیس تر
...