سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۷

وقتی من شاکی باشم


روز شنبه روز خوبی نبود
برای ارائه سمینار یک درس مجبور بودیم بریم سمنان
و البته این بار با این تفاوت که برای این سمینار حدود ده روز وقت گذاشتم
شب قبل ساعت حدود یک خوابم برد
و صبح ساعت پنج بیدار شدم
به قطار ساعت هفت و سی رسیدم
و قطار حرکت کرد
در راه با تاخیر یک ساعته قطار همراه شدیم
و توی قطار هم که نه میشه خوابید
و نه میشه بیدار موند
جامون هم که منتهی الیه واگن بود
یعنی دم دستشویی ها
وقتی میرسیم
و باز گرمای سوزان سمنان
و اینکه یادم رفته بود عینک آفتابیمو همراهم ببرم
و به کوری نزدیک شده بودم
و بعد که رسیدیم رفتیم سایت
و پرینت پروژه رو که گرفتم
دیدم پرینتر احمق گوشه همه برگه ها رو تا کرده
و وقت هم نبود که برم و دوباره برگه سفید بگیرم
و با طلق و شیرازه پروژه رو سر هم کردم
و به سمت دفتر گروه حرکت کردم
توی این هیر و ویر هم یکی از نمره هامو از بچه ها شنیدم
و اوضاع روحیم جالب تر شد
وقتی در حد هفده هجده انتظار داری و میشی چهارده و نیم
خیلی جالب نیست
و بعد که میری برای هماهنگی اتاق ارائه سمینار
میبینی مسئول گروه توی دفترش نیست
و یه برگه زده پشت در اتاقش
به این مضمون:
"در کلاس آیین نگارش در دانشکده انسانی هستم"
خیلی جالبه که حدود ده دوازده نفر
از ساعت یازده و نیم
تا ساعت یک و نیم
معطل اومدن این آقا بودن
که خدا رو شکر موبایلش رو هم خاموش کرده بود
در این مدت به دفتر تحصیلات تکمیلی مراجعه کردیم
تا یه اتاق ویدئو پروژکتور دار بهمون بده
که ایشون هم نبودن
و بنا بر برگه ای که پشت در اتاقشون چسبیده بود
به این مضمون:
"برای گرفتن کلید اتاق سمعی و بصری به حوزه ریاست مراجعه کنید"
به دفتر ریاست دانشکده رفتیم
تا یه کلید ناقابل بگیریم
که ایشون با تمسخر جیبهاشو گشت و گفت که کلیدها پیشش نیست
و ما باید به دفتر تحصیلات تکمیلی مراجعه کنیم
و وقتی گفتم که اونجا هم کسی نیست
گفتن که از دستشون کاری بر نمیاد
و به ایشون هیچ ربطی نداره
که هیچ کس سر جایی که باید باشه نیست
و اینجا بود که داد من به هوا رفت
و گفتم اینکه ساعت کاری تا ساعت یک هست
یعنی از ساعت یازده هیچ کس جوابگو نباشه؟
و اومدم بیرون
تعداد فحش هایی که توی دلم دادم رو یادم نیست
اما حدود سی چهل تا فحش آبدار خوار مادر دار
حواله مسئولین بی مبالاتی کردم
که اینجوری ملت رو سر کار میذارن
و وقت این همه آدمو تلف میکنن
خلاصه ساعت یک و نیم بود
که ما ناامید از بازگشت مسئول دفتر گروه
در اتاق اساتید و با یه مانیتور هفده اینچ
به جای ویدئو پروژکتور
مشغول ارائه دادن سمینارها شدیم
که بعد از چند دقیقه سر و کله آقای مسئول گروه پیدا شد
و کلید رو با ناز و ادای بسیار
و اینکه حواستون باشه و برقا رو روشن نذارین و سیستم رو خراب نکنید
به ما مرحمت فرمودن
و ما پس از ور رفتن بسیار با پردهء خراب اتاق سمینار
و اطمینان از اینکه اتاق تاریک نخواهد شد
به دادن فایل ها به استاد قناعت کردیم
و ارائه پروژه به همینجا ختم شد
و البته تخریب اعصاب به همینجا ختم نشد
ساعت دو و نیم ظهر
با شکم گرسنه به سمت ترمینال رفتیم
و از اغذیه سالم استفاده کردیم
...
تا اینجا رو دارید؟
...
خسته و کوفته از تقلای بیهوده
و یک رفت و آمد بیهوده تر
یه سواری که به مقصد تهران مسافر میزد
ما رو سوار کرد
و نیم ساعتی دنبال مسافر گشت
و هی مسافر سوار و پیاده کرد
و سر اینکه کرایه جلو هزار تومن گرون تره چونه زد
و وقتی راه افتاد کولر نصفه نیمه شو رو به خودش روشن کرد
و دو ساعت و نیم تا تهران باد خنک خورد
و ما رو در گرمای عقب
با صدای گوشخراش باندهای خربزه ای و خرابش تنها گذاشت
...
اینها همه باعث شد تا من لعنت بفرستم
به زمین و زمان و عالم و آدم و همه و همه و همه
از این سیستم احمقانه تحصیل گرفته
تا اون سیستم های کاری مزخرف
که هیچ وقت هیچ کس کارشو درست انجام نمیده
و یه سری مسائلی که اینجا نمیشه گفت
چون خانواده رفت و آمد میکنه
...
خلاصه که من
شنبه بعد از ظهر
اونقدر شاکی شده بودم
که اگه کسی دم پرم یه نمه شلوغ میکرد
میزدم ناقصش میکردم و میرفتم حبس
...
الان یه کم بهترم
اما امیدوارم هیچ کدمتون
سر و کارتون با اعصاب خراب من نیافته
چون من روز شنبه
به قابلیت بسیار عظیمی در درونم پی بردم
به بشکهء باروتی که تا حالا فکر میکردم ندارم
اما الان میبینم که فتیله ش همچین دم دسته
که با هر جرقه ای ممکنه دودمان امتی رو به باد بده
...
خلاصه حواستونو جمع کنید
این که اینجا آروم نشسته و سرش به کار خودش گرمه
و بچه خوب و رمانتیکی به نظر میاد
میتونه در یک آن بزنه
و همه چی رو داغون کنه
بعدا نگید نگفتیا
...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

salam be dash mamade khodam.pesar inghadr asabeto sare in chiza khoord nakon.be joz systeme tahsili keshvar vaze hame ja hmine.

bayad biyay va bebini...

rasti bi marefat ye sar be ma nemizani ?delemoon tang shode ha?
nashnakhti ?

saeedam baba

Unknown گفت...

جون؟ چی؟ صداتو بیار پایین بینیم بابا.... هر کوفتی هستی واسه خودتیا.... خلاصه تو سایه 40 درجه حسن آباد زدم 3تا پیمونکارو یه جا ریجکت کردم اعصاب مصاب ندارما
اگه بشکه باروتی ما کپسول استیلنیم داداش
میگم صداتو بیار پایین و گرنه تو رم «...» و «...» می کنما
خلاصه واسه ما شاخ شونه نکش تا نامه ات نکردیم داشی
زت زیات

Unknown گفت...

به این میگن یه طنز تلخ که هم باهاش هم ذات پنداری میکنی هم میخندی و معلوم نیست به نویسنده میخندی یا به دردهای خودت یا به این زندگیه...بیخیال