شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۳

...

تمامي اين داستان همراه با كوچكترين جزئيات، نام افراد و ديالوگها واقعي است

جمعه 28 آذر 82 , ساعت 7:30 شب , خونه .

-اين حرف آخرته؟
-آره ، دیگه هم نمیخوام به من زنگ بزنی.
-آخه من چطور این مدت رو فراموش کنم؟
-من فراموش كردم، تو هم سعي كن فراموش كني كه من وجود داشتم.
-آخه...
-کاری نداری؟
-فقط منو حلال کن...
-خداحافظ .
اگر هم منو نفرین کردی ...
تق...

به همين راحتي؟ مغزم داشت ميتركيد، چشمام ميسوخت ، نمي فهميدم چي شده ، فقط ميخواستم بخوابم ، يه احساس بدي بهم ميگفت اتفاق بدي كه منتظرش بودي هنوز تو راهه ، اين تازه شروعشه ، حالا كجاشو ديدي، آخ چقدر ميخوام بخوابم و ديگه پا نشم.

جمعه 28 آذر 82 , ساعت 8:30 شب , خونه .

درينگ ، درينگ
صداي زنگ تلفن بود ، به زور گوشي رو برداشتم ، نمي تونستم نفس بكشم.

...-الو
-سلام گل پسر.
-سلام احسان.

رفيقم بود ، مدتي با هم مجردي خونه داشتيم ، ‌خيلي پسر آقا و خوبيه.

-چطوري؟
-بد نيستم.
-چته؟
-هيچي.
صدام تابلو بود.
-يعني چي هيچي؟ صدات داره ميگه چه خبره.
-تو بگو چه خبره؟
-حالا سر چي دعواتون شده؟
-چي ميگي؟
-اي بابا ، ما كه نا محرم نبوديم ، بيا ببينمت ، درستت ميكنم.
-آخه مامان اينا نيستن ، رفتن سر خاك بابا بزرگم بهشت زهرا.
-خوب ماشين دستته؟
-آره.
-پاشو بيا من امشب تنهام ، رفيقم رفته شهرستان، تا صبح قول ميدم يادت بره.

خونه مجردي داشت با يكي از رفيقاش.

-آخه اين همه راهو كي مياد تا سه راه افسريه؟ حوصله ندارم.
-آخه و اما نداره ، بيخود حوصله نداري پاشو بيا.
-بايد بهشون خبر بدم بعدش شايد اومدم.
-شايد بي شايد ، مياي اينجا ، تا نيم ساعت ديگه ، باي.

جمعه 28 آذر 82 , ساعت 9:30 شب , توی راه سه راه افسریه , سر پیروزی .

آخ ؛ كاش از اينجا نمي اومدم ؛ صحنه هاي آشنا؛ خونه تون با من شايد كمتر از 500 متر فاصله داره.
عجب گرفتاري شدم ها ؛ كاش نمي اومدم ؛ حالم داره به هم ميخوره ؛ صداي بوق ماشينا منو به خودم مياره .

جمعه 28 آذر 82 , ساعت 9:45 شب , سه راه افسریه , خونهء احسان .

-دخترا همه شون مثل همن ، بايد نازشونو بكشي ، خانم من هم دو بار قاط زد ، گفت منو نميخواد ،‌ بايد با اين اخلاقشون كنار بياي ، شايد هم خيلي طول بكشه ولي بايد آدمش بشي.

همین تابستون گذشته عقد کرد و عروسیشم چند وقت دیگه ست.

-درست ميشه ، فقط زمان لازم داره ، با گذشت زمان همه چي درست ميشه ، ولي بايد بلد باشي ناز بكشي.

شايد ميخواست منو از اون حال و روز در بياره ؛ ميخواست بهم روحيه بده ؛ نمي دونم چرا ميخواست اميدوارم كنه ؛ شايد چون قيافه ام شبيه مرده ها شده بود.

-من ميدونم ، درست ميشه ، آخه اينم غصه خوردن داره؟خاك تو سرت... پسرهء كله خر عاشق ، اشكاشو نيگا کن.
-آخه تو اونو نميشناسي.
-برو بابا تو هم ، همش نا اميدي ، من بهت ميگم ميشه بگو خب.
-باشه ، ببينيم چي ميشه آقاي دكتر.
-حالا يه نيمرو درست ميكنم تا حالا نخورده باشي.

نیمروهاش حرف نداشت...

جمعه 28 آذر 82 , ساعت 10:30 شب , سه راه افسریه , خونهء احسان .

درينگ ، درينگ...
صداي تلفن ما رو از حال و هوامون كشيد بيرون
-بله؟ سلام ، حال شما؟...
يه ده دقيقه اي با پدر خانومش حرف زد ،‌ حرفاش كه تموم شد ، لباساشو ميپوشيد.
-كجا؟
-بايد برم خونه پدر خانومم اينا يه امانتي هست كه چون فردا تعطيله و اونام دارن ميرن مسافرت ديگه تا يكشنبه به دستم نميرسه ، امشب بايد حتما بگيرمش.
-حالا خونه شون كجاست؟ نزديكه؟
-نه بابا ، اشرفي اصفهاني.

نزديك دانشگاه ماست.

-اي بابا ، اين همه راهو من كه نميذارم تنها بري ، ماشين دستمه ميريم و ميايم ، كاري كه نداريم.
-باشه ، ولي نميخوام تو زحمت بيافتي.
-بي خيال رفيق.

حالم بهتر بود.

شنبه 29 آذر 82 , ساعت 00:30 بامداد , اتوبان همت, غرب به شرق , در راه بازگشت به خونهء احسان .

تو سرم ذوق ذوق ميكرد ، داشتم 60-70 تا میرفتم ، اگه تند تر ميرفتم شايد حالم به هم ميخورد ، تو بزرگراه كمتر مي تونستي دو تا ماشين با هم ببيني ، هيچ وقت همت رو اينقدر خلوت نديده بودم ،آخه شنبه هم تعطیل بود .

-ميگم احسان ، اون دو تا كاميون زير پل چقدر دارن يواش ميرن.
-آره ، دارن از پنجره با هم حرف ميزنن ، يكي نيست بگه احمق آخه تو لاين سبقت و وسط جاي اين كاراست؟

سرعتمو رسوندم به 50 تا ، ديدم نه ، مثل اينكه كاملا وايسادن، لاين سبقت و وسط كامل بسته شده بود ، بدون چراغ خطر روشن ، بدون علامت ، بدون هيچ نشونه اي از ايست كامل.

-محمد رضا بگير از سمت راستشون رد كن.

یه 206 داشت از کنارم می اومد،ميخواست بره روی پل آفريقا ، سرعتشو كم كرد ، هر كار كردم نتونستم ردش كنم
همزمان با من سرعتشو کم می کرد تا اينكه پشت كاميون لاين وسط توقف كامل كردم ، اومدم بزنم دنده يك و از كنارش رد بشم ولي...
يه جفت نور...
صداي جيغ لاستيك...
............
آخ...

چشمامو وا كردم ، هيچ جا رو نمي ديدم ، نمي دونم چرا اسمت توی گوشم تكرار مي شد ، سرمو از رو فرمون بلند كردم ، يه چيزي ديدم ، راه راه بود ، يه ذره دقت كردم ، جك كاميون با شيشهء جلو 20 سانت فاصله داشت ، يكي از چشام تار مي ديد ، به احسان نگاه كردم ، بهت زده بود ، رفته بود پائين و پاهاش داشبورد رو خورد كرده بود ، ديدم داره منو نيگا ميكنه ،‌
-حالت خوبه؟
-من خوبم تو خوبي؟
با يه اضطراب خاص اينو گفت ، منم جاييم درد نمي كرد ولي بدنم بيحس بود.
-منم خوبم ، زود باش پياده شو
حس ميكردم الانه كه يه ماشين ديگه از پشت به ما بزنه ، درو وا كرد و رفت پايين ، ‌من اومدم درو وا كنم ديدم نميشه ، يه كم منگ بودم ، از پنجرهء بغل ديدم رانندهء ‌ماشين پشتي پياده شد ، يه پسر جوون بود ، هم سن و سالاي خودمون ، فکر کردم داره مياد كمك من ، يه خورده بيحال شده بودم ، حس كردم دارم از در پياده ميشم ، به خودم اومدم و در سمت راننده رو به هم زدم و بسته شد ، دستمو يه نردهء كنار بزرگراه گرفتم ، يه كم خم شدم ، دهنم تلخ بود و شور ، هيچ احساسي نداشتم ، فقط سينه ام درد ميكرد و نميذاشت درست نفس بكشم ، احسان دويد طرفم و منو بغل كرد ، فكر كرد دارم ميافتم ، همهء بدنمو وارسي كرد ، گفتم: حالم خوبه.
يه كم نگران بودم كه يهو صداي جيغ لاستيك توجهمو به خودش جلب كرد ، يه پرايد با سرعت زياد داشت ميومد و از زير لاستيكاش دود و آتيش ميزد بيرون ، يه متر مونده به ما نگه داشت ، احسان رفت به ماشينايي كه داشتن با سرعت ميومدن علامت بده ، منم رفتم سراغ راننده كاميون ، كاميون لاين سبقت كه سر جاش نبود، ولي اون يكي كاميون كه ماشين من تا شيشهء جلو رفته بود زيرش هنوز وايساده بود ، از دور داد زدم: فهميدي چي كار كردي؟
تا رسيدم دم پنجره اش گاز داد و رفت ، تا 100 متر دويدم دنبالش ، بهش نرسيدم ، چشمام تار بود و نتونستم پلاكشو بخونم.
احسان سريع سوار يه ماشين شد و رفت دنبالش ، منم اومدم سمت ماشين مداركم رو از تو ماشين بردارم ديدم در سمت راننده وا نميشه، هي تلاش كردم ، ديدم تو تصادف كه از عقب ماشين ضربه خورده درب عقب اومده دو سانت روي در راننده رو گرفته در حاليكه من از اين در، از همين در پياده شدم!!!! بالاخره از در سمت شاگرد رفتم تو و مداركم رو برداشتم.
يه كم وايساديم تا 110 و آمبولانس و راهنمايي رانندگي اومدن ، جريانو تعريف كرديم ، ماشين من رو جرثقيل بلند كرد چون اصلا از جاش تكون نميخورد ، احسان دست خالي برگشت.
-چي شد ؟ گرفتيش؟
-آره با يه ماشين راهنمايي رانندگي جلوشو گرفتم ، ولي مامور راهنمايي رانندگي گفت كه چون تصادف تو حوزهء استحفاظي من نيست نميتونم نگهش دارم، فقط برگه جريمه شو گرفت و داد به من كه حالا تو دستمه.
.........
!!!!!!!!!
اي بابا...

شنبه 29 آذر 82 , ساعت 5:30 صبح , توی تاکسی, در راه بازگشت به خونهء احسان .

از بس گيج بودم يادم رفت به بابا اينا خبر بدم ، البته بهتر شد ، اون وقت شب چي مي خواستم بگم پشت تلفن؟ مادرم خدای نکرده سكته مي كرد اگه ساعت 1 شب مي شنيد من تصادف كردم ، به هر حال داريم بر ميگرديم خونه ، باز هم از اونجايي رد ميشيم كه من نميتونم تحمل كنم ، دوباره چيزايي يادم ميافته كه نبايد بيافته.
ياد ديشب مي افتم و ياد حرف هاي زده شده ، ياد ساعت هاي گذشته تو سرما و تنهايي ، ياد شلوار احسان كه جر خورده بود و تا صبح پاش منجمد شد.
ياد تو ، ياد خودم ، ياد حرف هاي صاحب پاركينگ كه گفت: جنازه هاشو كجا بردن؟
من با تعجب گفتم : کدوم جنازه؟
گفت: مگه از اين ماشين كسي زنده بيرون اومده؟
منم گفتم : آره ، من و رفيقم زنده و سالميم.
اولش كه فكر مي كرد ما دستش انداختيم ، آخه سقف ماشين تا شده بود و صندلي هاي جلو چسبيده بود به شيشهء جلو، صندلي هاي عقب اومده بودن جلو، مقداري از موتور ماشين اومده بود تو اطاق، سينهء من قسمت پايين فرمون تي شكل پرايد رو شكسته بود ، طول ماشين نصف شده بود ، ولي ما سالم بوديم و كمي ضربديده ، آخرش موقع امضاي اوراق حرف ما رو باور كرد و گفت: خدا بهتون خيلي رحم كرده، بريد يه صدقه اي ، چيزي بذاريد كنار.

شنبه 29 آذر 82 , ساعت 8:30 صبح , خونهء احسان .

بعد از دو ساعت خوابيدن بيدار ميشيم، خستگي امونم رو بريده ، اصلا نمي تونم سر پا وايسم ، سرم درد ميكنه‌ ،چشمم رو تو آينه ميبينم،‌ زيرش كبوده، حتما به فرمون خورده ، رو گردنم هم كبوده ، جاي كمربند ايمنيه ، زبونم رو هم گاز گرفتم، يه تيكه ازش كنده شده ، پس چرا ديشب هيچي حاليم نبود؟ شكم احسان سياه شده، اونم جاي كمربند ایمنیه ، صندليش اومده جلو ، كمربند به شكمش فشار آورده‌ و سیاه شده ، ساق پاهاي جفتمون كبودي داره و زانوهامون ناي راه رفتن نداره.
به بابا زنگ زدم و جريان رو گفتم ، گفت بيايد اينجا ، ما هم رفتيم خونهء ما.

تو راه دلم طاقت نياورد ، به موبايلت پيغام دادم: من که گفتم نفرینم نکن.....

به جرات میتونم بگم که اون شب یکی از تلخ ترین شبهایی بود که من تو عمرم تجربه کردم... یکی از شبهایی که هیچ وقت فراموش نمیشه... نه به خاطر مسائل بین من و تو... به خاطر لطف بزرگی که به من شد...

امروز , يه روز نا مشخص , يه زمان نا معين, يه مكان نامعلوم , مدتي گذشته از اون شبِ تلخ .

نمام كوفتگي ها و ضربدیدگي هامون خوب شده ، راحت ميتونم نفس بكشم ، سالم شدم ، مثل روزاي قبل ، ‌ولي روحم ، ديگه خوب شدني نيست.
حالا راستي راستي نفرين كرده بودي؟
من همون اول بخشيدمت ، كه اگه اتفاقي افتاد ، چيزي تو دلم نمونده باشه.
ولي فكر كنم تو منو نبخشيدي؟
حالا شدم يه نابخشوده...

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۳

عشق الهي را سپاس...

...
يه مواقعي هست آدم دلش ميخواد با خدا حرف بزنه
يه چيزايي رو بگه كه به كس ديگه اي نميتونه بگه
....
يه موقعي هم اونقدر فاصله داري با خودت كه...
...
فقط ميتونم بگم :
سلامتيم را سپاس
شادي فزاينده ام را سپاس
آرامش روح و روانم را سپاس
داشته هايم را سپاس
نداشته هايم را سپاس
احساس خوبم را سپاس
...
عشق الهي را سپاس



سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳

...

من تموم قصه هام قصهء توست

اگه غمگينه ... اون از غصهء توست

...

مهر كه داره تموم ميشه...

كيف دارا و سارا كه خريده بودم

ماژيكهاي پفي هم خريدم

با مدادرنگي سوسمار نشان

آخ جون ماه رمضون داره مياد

ميخوام روزهء كله گنجيشكي بگيرم

يواشكي سر ظهر كه ميشه برم سر يخچال و يه چيزي بخورم

آخه گرسنه م ميشه...من هنوز بزرگ نشدم ...

يواش يواش دلم داره تنگ ميشه

واسه يه سري حرمتها

واسه يكرنگي ها و پاكي ها و صداقتها

واسه اون چيزايي كه داشتيم

و حالا نداريم

يواش يواش دارم ميفهمم

كه آخر اين راه كه دارم ميرم كجاست...

كجاست؟

تركستان؟

نه...تو باقالي هاست...

ميفهمي كه چي ميگم رفيق؟

ميدونم كه ميفهمي...

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۳

بازگشت

من کیم؟ اینجا کجاست؟ این وبلاگ چیه؟ خوردنیه؟ پوشیدنیه؟...
محمد رضا برگشته...
دلم تنگ شده بود...خیلی زیاد...واسه همه تون...
...
تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتم...خیلی جاها رو دیدم...خیلی حرفا رو شنیدم...
حس میکنم از یه سفر برگشتم...هیچ جا مثل خونهء خود آدم نمیشه...اینجا خونهء منه...
خوشحالم که برگشتم...
همین...

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳

منِ بيچاره

وقتي يه كار تمام وقت پيدا ميشه
كه پول توشه
و من پول رو به داشتن وقت و اينترنت ترجيح ميدم
هر چي فحش بخورم حقمه
اگه ميبينين به هيچ كس سر نميزنم
نتيجه نگيرين كه كاليبرم بالا رفته
يا تحويل نميگيرم
يا نميخوام
دلتون برام بسوزه
چون دارم زجر ميكشم
الان هم مرخصي گرفتم اومدم
...
يه كم وقت دارين به من قرض بدين؟
با يه جرعه اينترنت
به خدا زود پس ميارم
...

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳

...
To Live is to Die
وقتي انسان دروغ مي گويد ؛
جزئي از جهان را مي كشد
اينها مرگهايي رنگ باخته اند كه ، انسان به غلط زندگي مي نامد
ديگر تاب نظارهء اين همه در من نيست
آيا پادشاهي رستگار توان بردن مرا به خانه ندارد؟
Cannot the kingdom of salvation, take me home?
...

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳

خوش آمد گویی به روش ...

...مستی هم درد منو , دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده , منو رها نمیکنه...
...
"سلام ؛ من برگشتم ... جاتون خیلی خالی بود ... خیلی خوش گذشت ... "
- حالا که چی؟ برگشتی که برگشتی ... کسی پرسید اومدی یا نه؟ اصلا مهمه که اومدی یا مثلا تو راه تصادف کردی و مُردی؟ تو بگو ببینم ... واسه تو مهمه؟
-من؟... من ... نمیدونم والا ... ولی...
- نه دیگه ... دلت تنگ شده بود واسش؟ اصلا از دیدنش احساس خاصی داری؟ از ندیدنش چی؟ ناراحت بودی؟...معلومه که نه.
- آخه این که دلیل نمیشه...
-چرا دیگه...خوب حالا کی هست مثلا؟ به چیش دلت خوشه؟ رفاقتش؟
اصلا میشه بهش گفت رفیق؟ اصلا آدمه؟
یه نفر که میخواد مملکتشو بذاره و بره آدمه؟
یه نفر که با هزار تا آدم سلام و علیک داره ولی در نهایت میشینه گوشه اتاقش چهار تا کلمه مینویسه تو یه دفتر آدمه؟
یه نفر که بهترین دوستش و معشوقه ش یه گلدونه آدمه؟
یه نفر که میشینه تا دیر وقت با ستاره ها درد و دل میکنه آدمه؟
- در عوض عاشقه...عاشق سَفَره...عاشق آبه...عاشق موجه...عاشق گندمزاره...عاشق همهء اون چیزائیه که داره و حتی نداره... ؛ در ضمن , خودت داری میگی " یه نفر "...
-واحد شمارش شتر هم نفره , حالا تو هم بیخود سوء استفاده نکن ...من حرفم چیز دیگه ایه ؛
من میگم مگه یه پسر اینقدر حساس میشه که تا یه آهنگ آشنا به گوشش میرسه بغض بخواد خفه ش کنه و اشک چشمام رو پر کنه؟
اینقدر زود رنج که تا یه حرف بهش میزنی کلی ازت دلخور بشه و بهش بر بخوره؟
اینقدر مثلا رومانتیک که دلش میخواد تو باشی و اون نباشه؟
اینقدر غمگین که اگه بخواد سفرهء دلشو پیشت باز کنه سیل اشکهای نریخته میبَرَدت؟
اینقدر احمق که یه اتفاقی رو که تو زندگیش افتاده هنوز نتونسته فراموش کنه و خودشو سرزنش میکنه؟
اینقدر ... که به خاطر یه اشتباهی که کرده هنوز خودشو نبخشیده؟.......
- شاید واسه همینه که شده یه نابخشوده...
- میدونی که همهء حرفام درسته .
- آره...ولی خودمونیما...این آدمه که یه هفته بره شیراز , اونوقت فقط یه بار فالوده شیرازی بخوره؟!...نه , آخه این آدمه؟!!!...
-؟؟؟...!!!!!!!...برو بابا !!...دیوونه !!!...
...
.
...
از شیراز سوغات آوردم , ببخشید ؛ ناقابله :
تا که بودیم نبودیم کسی ؛ کُشت ما را غم ِ بی هم نفسی
تا که رفتیم همه یار شدند ؛ خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانید چو هست ؛ نه در آن وقت که افتاد و شکست
...

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۳

یه شروع دوباره

امتحانات تموم شد...مثل همیشه...خیلی زود...و چقدر دیر.
وقتی میخوای وقت نگذره
چه تند میگذره.
و وقتی میخوای زودتر تموم بشه
انگار عقربه های ساعت میخوان جونتو بگیرن تا تکون بخورن.
همیشه همینطوره...انگار این زندگی میخواد حال آدمو بگیره ، با آدم میجنگه یه جورایی.
...
همیشه وقتی امتحانام تموم میشد مثل این بود که یه بار سنگینی رو از رو دوشم بر میداشتن ؛ تا یه مدت شارژ بودم و سرحال
ولی...
ولی الان انگار نه انگار
دلم نمیخواست امتحانام تموم بشه...
نمیدونم چرا ولی انگار یه جورایی دلم تنگ میشه...
واسه چی؟ نمیدونم ولی هر چی هست یه دلتنگیه...
دارم میرم یه سفر کوچولو...شاید حالم بهتر بشه...
میرم و برمیگردم...سوغاتی هم یادم نمیره...
خوش باشید...
همه تونو دوست دارم...
...
.

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳

امتحانات

فصل امتحانات داره شروع میشه
تو این مدت شاید نتونم بیام اینجا...
هر چند تولد وبلاگ من دقیقا وسط امتحانای پایان ترم گذشته بوده.
فعلا یه چند وقتی نیستم...ولی دوباره بر میگردم.
............
مونده عكس اون دو چشمت
توي قلبم يادگاري
گرچه تو نگاه سردت
واسه من حرفي نداري
......

پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۳

امید

وقتي اومدي كسي تو رو نديد
ولي من ديدم ؛
كسي تو رو حس نكرد
ولي من ، با تمام وجود حضورت رو حس كردم ؛
هميشه دلم ميخواست برایت شعري بنويسم ؛
عاشق باشم و دلتنگ
نمی گذارد......نگذاشته است......
دلم می خواست......می خواست...... مجنون باشم ،
نمي گذارد و نگذاشته است ؛
همين خورده ريزي كه اسمش
زندگي است
باري دست مي سايم
و اميد دارم
كه روزي براي تو
و زيستن عاشقانه ات شعري بنويسم
شايد آنروز دوباره بازگردی !
...
هر چند می دانم ؛
که بازگشتی در کار نیست
و قصهء دلتنگی مرا
حتی کلاغی نیست
تا به خانه اش برسد.

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۳

حقیقت تلخ

و حالا من میدانم
که زندگیم را دوست دارم
و از زلزله هم میترسم...
نه به خاطر خودم
به خاطر کسانی که دوستشان دارم.
...
..
.
همه تون رو دوست دارم.

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۳

یادش به خیر سال 76

به یاد آرمانهای از یاد رفته (یا بر باد رفتهء) دوم خرداد:

اینجا یک قفس بزرگ است .
قفسی که ابعادش را نمی توانی ببینی ، اما قفس به هر حال قفس است . چه بزرگ باشد چه کوچک.
اما ما در این قفس احساس بد بختی نمی کنیم. غذا می خوریم ، جشن می گیریم ، کار می کنیم و در ازای آن پول می گیریم و خلاصه اجازه داریم هر کاری دوست داریم در این قفس انجام دهیم .
هر کس در این قفس جایی برای خود باز کرده است . وسایلش را دور هم چیده و از آنچه دارد ، حفاظت می کند .
در این قفس حتی می توان عاشق شد و زندگی اجتماعی داشت .
همه چیز خوب و سر جای خودش است.
این قفس تنها یک چیز ندارد ،
و آن آزادی است...!

از یک نویسندهء بزرگ گمنام.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

خیالی نیست

"WINAMP 3"
"Shuffle"
"PLAY"
بذار هر چی دوست داره بخونه...

So close, no matter how far

جلوي آينه وايسادم
گيج گيجم
چي ميخواي از جون من؟
يه جفت چشم پف كرده از تو آينه اينو ازم مي پرسه
من؟ من كه چيزي نميخوام
ولی......
چي كار دارم ميكنم؟

It couldn’t be much more from the heart
Forever trusting who we are


Trusting?
دلگرمي؟
يه چيزي تو سرم مي كوبه ، خسته ام
دست راستم بالا مياد و ميشينه روي گونهء راستم
گونهء راستم داغ ميشه و ميسوزه
جاي سه تا خط قرمزموازي روش مونده ، دو تا دونه اشك از چشمايي كه تو آيينه ست ميچكه پايين
دست راستمو نگاه ميكنم ، گناهكاره؟
آره خوب ، حتما هست
واسه كارايي كه تا حالا كرده ، نامه هايي كه نوشته ، قول هايي كه با انگشت كوچيكه داده و......

Every day for us something new
Open mind for a different view


گناهكارا رو چي كار ميكنن؟ مجازات؟
ياد آتيش ميافتم ، هر وقت ميخوان گناهكارا رو بيشتر عذاب بدن اونا رو ميسوزونن
ميرم تو آشپز خونه، گاز رو روشن ميكنم ، شعله هاش آبيه ، قبول نيست ، اينجوري كه نميسوزونه ، ‌شعله بايد قرمز باشه ، ‌سرخ و سوزان.
يه قاشق ور ميدارم و ميذارم وسط شعله ها ، يواش يواش داره داغ ميشه ، برميگردم تو اتاقم.

Never cared for what they do
Never cared for what they know
But I know...


ميدونم؟ آره ، ميدونم ، خوب هم ميدونم
ميرم تو آشپز خونه ، قاشق حسابي سرخ شده ، ميخوام برش دارم و خوب نيگاش كنم ، دستم ميسوزه و قاشق ميافته كف آشپز خونه ، با يه دستگيره برش ميدارم ، دوباره ميذارمش رو گاز ، دوباره سرخيش برميگرده
با دستگيره ميگيرمش و ميام تو اتاقم

جلوي آينه وايسادم
گيج گيجم
قاشق رو با دست چپم ميگيرم ، پشت دست راستمو ميارم جلو ،
چي كار ميكني؟
آينه ميپرسه
يه لحظه ترديد

No, nothing else matters

چيزي مهمه؟
نه ، هيچ خيالي نيست!!!
بوي موي سوخته و كز خورده ، بوي پوست و گوشت سوخته ، بوي كباب ، بوي عشق ، بوي نفرت......
قاشق از دستم ميافته رو زمين ، نفسم با فشار مياد بيرون از سينه ام ، مزهء شوري تو دهنمه
چشمامو باز ميكنم ، بوی موکت سوخته میاد
آيينه تار شده و آدم توش ميلرزه ، هي كج و راست ميشه و ميره و مياد ، انگار داره تو دريا غرق ميشه.
ولي حالا اون يه آدم ديگه ست ، تو چشماش برقي رو ميبينم كه تا حالا نبوده.

به خودم ميام
جلوي آيينه وايسادم
گيج گيجم ، حالم خوب نيست
آهنگ عوض شده

ديگه پشت دستمو داغ ميكنم
كه تا زنده ام عاشق هيشكي نشم
عاشق هر كي بشم خيالي نيست
……


نه ، معلومه كه خيالي نيست!!!
يه چيزي تو سرم مي كوبه ، خسته ام ، كف اتاقم دراز مي كشم

برو با خيال راحت
اينجا قلبي نشكسته
ديگه بر نگرد كه اينجا
كسي منتظر نشسته
……


ميرم تو آشپز خونه ، دستم داره ذوق ذوق ميكنه
با بتادين مي شورمش ، دستم ميسوزه و لبم هم باهاش ميسوزه ، مزهء شوري تو دهنمه
...
دستمو بستم
رو تختم نشستم
يه صدايي تو گوشم ميپيچه ، منم باهاش ميخونم

Never free
Never me
So I dub Dee unforgiven
……

حالا كه جاشو نگاه ميكنم ، نه دستم ميسوزه ، نه لبم
فقط قلبم ميسوزه و مزهء تلخي مياد تو دهنم

NO,NOTHING ELSE MATTERS...

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۳

من و 13

در سوم ماه مه 1982...
که مصادف بود با سیزدهم اردیبهشت ماه 1361...
درست 22 سال پیش ...
راس ساعت 10:30 صبح...
پسری به دنیا آمد...
نامش را محمد رضا گذاشتند...
مجموع حروف نام و نام خانوادگیش 13 حرف می شود...
در خانه ای با پلاک 13 بزرگ شد...
و تا زمانی که در آن خانه بود...
تا سن 13 سالگی...
نفهمید که چرا پلاک خانه شان را به جای 13...
میگویند 1+12...
تولدم مبارک؟؟؟!!!
تولد تو هم مبارک...
ای که فقط 2 روز پس از من متولد شدی...
و این اختلاف سنی...
...
نه !!! ... این راهش نبود...
...
تولد همه تون مبارک...
...
مخصوصا شما اردیبهشتی ها...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳

زندگی من

زندگی چیه؟ یه امتداد؟ یه تکرار ؟یه روزمرگی؟ یا......؟!!!
...
زندگی یعنی یه خواب ، یه صدای پتک مانند یه ساعت ، یه بیداری ، یه خستگی ، یه اتاق تاریک ، یه نگاه به ساعت ، یه آه ، یه صبح خواب آلوده و بی حال ، یه سلام نصفه نیمه ، یه صبحانهء یک دقیقه ای ، یه تلخی خاص تو چایی شیرین ، یه گاز از بربری بیات شده ، یه شونه زدن به موها ، یه راه طولانی ، یه چرت کوتاه تو تاکسی ، یه ترافیک تو اتوبان همت سر مدرس و گاندی ، یه دانشگاه ، یه اتوبوس یا مینی بوس و یه صعود به بلندای کوه (مخصوص بچه های دانشکده فنی) ، دیر رسیدن به کلاس خواص فیزیکی 2 و یه نگاه چپ چپ استاد ، یه حاضری زدن ، یه ربع استراحت و دوباره سر کلاس حاضر شدن ، یه ناهار بد توی سلف ، یه دل درد کوچیک ، یه کلاس دیگه ، یه کوئیز خراب ، یه نمرهء 1 از 5 و باز هم کلاس...
...
زندگی یعنی خستگی مفرط از روزی که گذروندی ، یه احساس بد ، یه راه طولانی ، یه برگشت ، یه صدای بوق ممتد که توی مغزت فرو میره ، یه سر درد تو تاکسی ، یه عالمه ماشین تو ترافیک همت از چمران تا مدرس ، یه خونه ، یه خسته نباشی ، یه نگاه ، یه غرغر ، حتی فراموش کردن سلام به بابا ، یه سفره ، یه شام مختصر ، یه کتاب توی دست ، دو تا پلک سنگین ، یه خواب از خستگی و نا امید از بهبود وضعیت برای فردا ...... و باز هم یه روز دیگه.
......
...
.
زندگی یعنی یه پرتو ، یه شعاع نور ، یه طلوع آفتاب ، یه صدای قشنگ پرنده از درخت جلوی پنجره ، دست نوازشگر مامان ، یه بیداری ، یه سلام ، یه شوق ، یه دلشورهء کوچیک ، یه کم نرمش ، یه دوش 5 دقیقه ای ، یه صبح قشنگ و سر حال ، یه صبحونهء مفصل کنار مامان و بابا ، یه تبادل نظر دربارهء برنامهء امروز ، یه نگاه مهربون ، یه شیرینی خاص تو چایی تلخ ، مزهء سنگک داغ ، حاضر شدن تو یه ربع ، یه بحث کوچیک تو تاکسی سر گرونی بنزین ، یه راه خلوت ، یه مقصد نزدیک ، یه نفس عمیق ، یه سلام دسته جمعی به رفقا ، یه کم شیطونی تو اتوبوس یا مینی بوس (مخصوص بچه های دانشکده فنی) ، یه صبح به خیر به استاد ، یه خسته نباشی به استاد وقتی هنوز یه ربع مونده ، یه تجمع دم در دانشکده ، یه کم بحث سیاسی ، یه کلاس شیرین ، یه ناهار خوشمزه تو سلف ، یه استراحت تو فضای بیرون ، یه کلاس دیگه ، یه کوئیز خوب ، یه نمرهء 4 از 5 و باز هم یه کلاس دیگه.
...
زندگی یعنی احساس رضایت از روزی که گذروندی ، یه احساس خوب ، یه راه کوتاه ، یه بازگشت ، یه نگاه به غروب خورشید ، یه خونه ، یه سلام ، یه نگاه ، یه کم سر به سر مامان گذاشتن ، یه سلام به بابا ، یه خسته نباشی گفتن ، یه نگاه مهربون ، یه شام دور هم ، یه کم تلویزیون دیدن ، یه سری تمرین حل کردن ، ساعتی درس خوندن ، یه شب به خیر گفتن ، یه خواب راحت و امید به فردایی قشنگ تر...... وباز هم یه روز دیگه.
......
...
.
وقتی ماه ما اردیبهشتی ها شروع میشه ، زندگی اولیه میخواد جاشو بده به زندگی دومیه...
یه چیزایی این وسط میخواد مانع بشه ، همون چیزایی که زندگی اولیه رو ساخته ...
ما اردیبهشتی ها زندگی دومیه رو خیلی دوست داریم...
کاشکی می شد پایدار نگهش داشت...
کاشکی...
...
.

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۳

امروزسالگردِ تولدمه

درست 365 روز پیش که البته پنجشنبه بود برای اولین بار من با چیزی آشنا شدم که تا آن لحظه نمی دانستم چیست ، در موردش شنیده بودم ولی تجربه اش نکرده بودم.
درست 365 روز پیش من برای اولین و آخرین بار عاشق شدم، در حقیقت متولد شدم ، آره اون روز،روزِ تولدم بود و امروز درست یک سالم تموم شده.
نمیخوام اون لحظات رو به یاد بیارم ، درسته که قشنگ بودن و فوق العاده ولی.......
تا آن روز نمیدانستم مرغ دلم پریدن هم بلد است ولی آن لحظه با نگاهت از قفسهء سینه ام پر کشید و رفت.
پرِ پروازش تو بودی ،تو به من رهایی و پرواز را آموختی ، به خاطر اینها از تو متشکرم.
حالا که بال و پرم شکسته و دیگه از پرواز و عاشقی خبری نیست.
یه شروع دوباره میخواهم یه بال و پر تازه ، ولی دیگه پرواز نخواهم کرد ، آخه می ترسم....
تو به من بال برای پریدن را هدیه دادی و من هم به تو یک هدیه دادم.
چون چیزی نداشتم که قابل تو بدانم ، ماه را به تو اهدا کردم تا هر گاه آنرا می بینی ..........اما.......
حال این خرده ماه ها که بر پنجره می لرزند را دستی باید تا پاک شود.
دستی لازم است ، عاشق تر از خرده های دلِ من ، پاک تر از چشمانِ تو...می توان یافت؟
گفتند یافت می نشود ، گشته ایم ما
گفت آنچه یافت می نشود ، آنم آرزوست.
رو زمین که پیدا نمیشه ، من گشتم ، دلم میخواد برم اون بالا رو هم بگردم......دلم هوای پرواز داره.
از زمین دلم گرفته ، شما میدونی اون بالا چه خبره؟...
تو دونسته بودی چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی از عشق پر پرم من
تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بیتاب
تا گفتم دلت کو؟ تو گفتی که دریا
قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی
تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رُخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظهء ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبر داری یا نه؟
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه؟
...
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
......
Je t`adore mon miel...

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳

سال نو ، فکر نو

سال تحویل کجا بودی؟
رفتم تو بالکن ، یه نگاه به آسمون کردم ، انگار اونم میدونست این چه لحظهء جالبیه.
میخواست هر چی تو دلشه رو خالی کنه ، ازبس هول شده بود، بارون و برف رو با هم قاطی کرده بود.
همینطور میبارید.
چشمامو بستم، دستامو باز کردم از هم، صورتمو گرفتم جلوی بارش برف ، دونه هاش به صورتم میخورد و آب میشد ، یه سرمایِ لذت بخش و خاصی داشت.
فکر کردم ، به تمام اتفاقاتی که تو این سال افتاده بود ، از فروردین تا اسفند مثل فیلمِ تند شده از جلوی چشمام عبور کرد ، خاطراتِ تلخ و شیرین رو به یاد آوردم.
سعی کردم ببینم چی یاد گرفتم ، سوختن رو یاد گرفتم ، دوست داشتن رو یاد گرفتم ، صعود رو یاد گرفتم ، غرق شدن ، اشباع شدن ، راست گفتن و از همه مهمتر سکوت رو یاد گرفتم.
میخوام ببینم یه سال ارزش چیزایی رو که یاد گرفتم داشته ، حالا دلم میخواد چیزای جدید رو هم یاد بگیرم ، مثل سوزاندن ، تنفر ، عاشق نبودن ، نزول ، دروغ گفتن و از همه مهمتر سکوتِ دوباره.
نمیدونم چقدر تو اون حس و حال بودم ولی صدای تحویل سال نو منو به خودم آورد ، صورتم خیسِ خیس بود.
حالا میدونم که لازمه چیزای جدید رو هم یاد بگیرم ، دیگه دلم نمیخواد تو سال جدید مثل سال قبل با خودم رو در وایسی داشته باشم ، میخوام بد باشم ، لا اقل دیگه از خودم بدم نمیاد.
راستی ، سال تحویل کجا بودی؟

پنجشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۲

سال نو هم اومد،ولي...

سال نو مياد ، آدماي نو ، احساسات نو، دلتنگيهاي نو و......
كلي چيزاي جديد و نو
ولي من دلم همون صندوقچهء قديمي مادر بزرگ رو ميخواد كه هميشه از توش چيزايي در مياد كه منو خوشحال ميكنه
آبنبات قيچي ، پشمك و بادوم زميني و هزار تا هله هولهء خوشحال كننده
خيلي دلم واسه اون روزا تنگ شده
فكر كنم بغض هامون هم واسه همين دلتنگي هاست
فصل نو شدن رسيده و من هنوز دلمو تازه نكردم
آخه دلم بارون ميخواست ، ولي به جاش برف اومد
ميشه زير برف بشيني و بي صدا اشك بريزي؟
مثل دونه هاي برف ، بي صدا ، اشكهات بريزن پايين از گونه هات؟
نميدونم، شايد بشه......
ولي بدان
بي تو بهار هم ترانهء دلتنگي ست
سال خوشي رو براتون آرزو ميكنم
همگي شاد باشيد و پايدار
تا هميشه
تا ابد
مثل بهار


پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۲

شكسته

كسي كه دلم را با خود برد نميدانست كه روي جعبه اش نوشته اند
با احتياط حمل شود
شكستني است

مطمئنم كه نمي دانست
بي گمان
دلش از هر تپشي سبز تر است
آنكه اين دل را
دانسته آزرده
!!!!!!!!!!!!!!!!!


حالا من در غربتِ تنهاييِ خويش
خرده دلهايم را جمع مي كنم
مبادا به پايِ كسي برود
راستي
اين طرفها آمدي مواظب آنچه رويش پا مي گذاري باش
شايد تكه هايِ دلِ يك دوست باشد

سه‌شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۲

يه دوست جديد

نمي دونم چرا تا حالا نديده بودمش
ولي حالا از ديدنش خوشحالم
نه از بابت اينكه تنها نيستم
به خاطر اينكه يه دوست جديد پيدا كردم
يه نابخشودهء ديگه

تازگيها مد شده هر كي كارش مي گيره و قشنگ مي نويسه
ناز مي كنه و يه چند وقتي ميره؟
تازه داشتيم با پروردگار حال مي كرديم
يه كم غصه هامون يادمون رفته بود
ايشالا كه زود تر شروع كنه به نوشتن

سارا هم از سفر برگشته
ايشالا كه خوش گذشته باشه
ما هم كه توقع سوغاتي نداريم
ولي حالا اگه آورده دستش درد نكنه
چقدر رو دارم من ، نه؟
;)

یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۲

احساس سوختن به تماشا نمی شود
آتش بگیر تا که ببینی چه می کِشم


یکشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۲

بوي اسپند مياد ، بوي دود ، بوي ظهر ، بوي گرما ، بوي عطش ، بوي زنجير ، بوي شير، بوي خون
همه جا سياه پوشه
يعني اينا همون آدمان؟ ، همونايي كه من ميشناسم؟ ، پس چرا اين همه فرق كردن ؟ ، اينا از عشق كيه كه اينجوري شدن؟ آخه مگه ميشه آدم يه دفعه اين همه فرق كنه؟
زندگي همه تو اين چند روز فرق مي كنه ، آخه ديگه يه سري كارا رو نمي كنن .
يه جورايي غصه ام ميشه ، دلم مي گيره ، وقتي عصر تاسوعا ميشه ، وقتي سر ظهر عاشورا صداي شمشير مياد، وقتي تو هيئت حاج رستگار خيمه ها رو مي سوزونن ، وقتي تو شام غريبون شمع روشن مي كنن ، ولي هر سال منتظر اومدنشم ، آخه يه موقعيته كه آدم حساباشو با خودش صاف كنه .
اين روزا آدما با خودشون رو راست ترن ، حرف دلشونو مي شنون ، آخه روشون نميشه خودشونو بزنن به اون راه .
راستي ، چرا هر سال محرم با سال قبلش فرق داره؟ هر سال يه حس و حالي داره ، هر سال حتي مزهء قيمهء ظهر عاشورا فرق داره ، كاش يكي اين راز رو برام ميگفت.




یکشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۲

گريه كن ، با هق هق

تا حالا شده دلت بگيرد؟ حتما شده. دلت گرفته، از چيزي ، از چيزهايي، گاهي از خودت
وقتي هوا دلگير ميشود ، مثل عصر يك روز جمعه ، مثل يك بعد از ظهر تنبل تابستان، آنوقت ميخواهي تازه شوي دلت ميخواهد پر بكشد و برود ، حتي ميخواهي براي خودت گريه كني. گريه ، اشك، سلاحي كه در آخرين لحظات به دردت ميخورد، سبك ميكند تمام غصه ها را، تمام سنگيني مانده روي دلت را
وقتي حس ميكني چيزي راه گلويت را بسته ، جلوي اشكهايت را نگير ، بگذار بريزند، بگذار ببيني كه ميتواني خالي شوي ، خالي از همهء عقده ها
وقتي بزرگ ميشوي ديگر رويت نميشود همه جا گريه كني، ميترسي ، ميترسي آنان كه نميدانند و تو را نميفهمند به سُخره بگيرند احساست را. نترس ، وقتي گريه ميكني گره اي را باز ميكني ، سنگي را برميداري از راه رسيدنت به حقيقت ، همه از همين ميترسند ، همه ميترسند واقعيت را بفهمند ، از حقيقت فرار ميكنند ، براي همين است كه مي گويند : « مرد كه گريه نميكند » . اما اين حقيقت ندارد ، دروغ محض است و ساختهء ذهن همان ترسو ها
يك مرد ميتواند گريه كند، آيا علي(ع) را به عنوان يك مرد قبول داري؟ نميتوان نداشته باشي ، وقتي او شبها سر در حلقوم چاه فرو مي برده و ميگريسته ، تو چرا نتواني؟ جرات داشته باش، نگذار طبيعت همين سلاحت را هم از تو بگيرد ، كه اگر اين اتفاق بيافتد آنوقت است كه روحت ميميرد ، خفه ميشود ، احساست غرق ميشود در سيل اشكهاي نريخته
خودت را رها كن ، مثل يك پرنده ، مثل يك حقيقت ، از حقيقت نترس ، درست است كه تلخ تر از آن وجود ندارد ولي آنرا بچش ، به جسم و روحت بچشان حقيقت را ولي با حقيقت زندگي نكن ، چون نميتواني، روح و جسمت تحملش را ندارد كه هميشه با حقيقت باشد، پس سعي كن حقيقت را بداني ولي با آن پيوند نخور. الگويت حقيقت است ولي خودت نه ، نميتواني به آن برسي ، سعي نكن رئاليست باشي ، حقيقت گراي محض، در كنار حقيقت فقط با عشق ميتوان زنده بود
عشق حقيقت محض است ، شاهكار خلقت، سر چشمه اش در وجودت است ، فقط به اندازهء يك مشت ، پس اگر ميخواهي زنده باشي بايد عاشق باشي ، عاشق هستي ات ، عاشق زندگيت تا وقتي كه زنده هستي
مطمئن باش روزي به حقيقت خواهي رسيد ، آنروز وجودت عشق ميشود ، نور ميشود ، همهء هستي ات ميشود حقيقت ، پرواز ميكني . پس اگر اينطور است چرا مردم از حقيقت فرار ميكنند؟ نمي دانم، نمي خواهم بدانم و نمي خواهم بفهمم ، ولي سعي خودت را بكن ، ترست را كنار بگذار، جلوي اشكهايت را نگير ، نمي داني وقتي كه بغض گلويت را ميفشارد دارد راه رسيدن به عشق را مي بندد ، نگذار اين راه بسته شود ، زودتر از خودت به حقيقت برس، « بمير پيش از آنكه بميري » ، وجودت را سرشار از عشق كن ، از محبت و دوستي ، از صفا و صميميت ، از حقيقت ، تمام زندگيت در همين خلاصه شده ، پس به خاطر غير از اين زندگي نكن ، گريه كن ، با هق هق ، سبك ميشوي ، خلاص مي شوي از دردها ، از رنج ها و غصه ها .
مرغ دلت را پر بده ، بگذار برود تا دور دستها ، تا مرز سرزمين عشق ، نگرانش نشو ، بر مي گردد، بدون تو نمي رود ، ميداند كه اگر اگر وجودت از عشق پر شود تو هم ميتواني با او بروي ، با او كه بروي ، آنجا كه برسي ، آلاله پر از نسيم ميشود و سرو در مقابلت سر خم ميكند
پس خودت را آماده كن ، عاشق شو به همه عالم ، به هستي ، به خودت ، كافيست دوست داشته باشي و عشق بورزي
فقط يادت باشد
بغض هايت را ارزان مفروش
حقيقت زندگيت را هم همينطور

......
همين

دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۲


خدايا
به هر آنكه دوست ميداري
بياموز كه عشق از زندگي كردن برتر است
و به آنان كه دوست تر ميداري
بچشان كه دوست داشتن از عشق هم برتر است

دكتر شريعتي

شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۲

اون روزا

اون روزا ما دلي داشتيم ، واسه بردن
جوني داشتيم ، واسه مردن
كسي بوديم ، كاري داشتيم
پائيز و بهاري داشتيم
تو سرا ما سري داشتيم
عشقي و دلبري داشتيم

......
اون روزا ما منتظر بوديم
منتظر يه لحظهء قشنگ
اون انتظار چه قشنگ بود
و حالا هم در انتظاريم
در انتظار گذشتن لحظه هاي تلخ
و چه تلخه اين انتظار
هر دو تاش انتظاره
ولي چقدر با هم فرق دارن
......
منتظرم يه بارون بزنه
برم زير بارون بشينم
بلكه دلم تازه تر بشه
بلكه بتونم با خودم كنار بيام
بلكه اين حال و هوام عوض بشه
اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
......
راستي
والنتين مبارك
خوش بگذره
به همه تون

دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲

.
..
...
....
.....
......
پشت سرم يه پنجرهء شكسته است، يه ديوار كه نصفش ريخته، يه تيكه ابر كه نباريده
روبروم يه جاده است، يه دريا، يه نور، يه كورسوي اميد
با دو تا پاي خسته
و يه راه طولاني
و ديگه هيچي
دارم ميرم سفر
يه سفر كوتاه
بر ميگردم
زود بر ميگردم
ولي
........
اگه بر نگشتم حلالم كنيد
همه تون رو دوست دارم.
......
.....
....
...
..
.

پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲

آيا ميداني ستارگان چگونه عاشق ميشوند؟ من معتقدم هر گاه در آسمان شهاب سنگي رد مي شود و يك خط نوراني بر جاي ميگذارد، يك ستارهء عاشق است كه در شعلهء عشقش سوخته. دلم نمي خواهد بپذيرم كه ستارگان كرات بيجاني هستند كه هيچ روحي در آنها نيست. دلم نمي خواهد بدانم نام كدامشان ستاره است و نام كدامشان سياره، اين كار فقط بازي با نقطه هاست و مخصوص بچه ها، بچه هايي كه خيلي مي دانند ، بيشتر از آنچه بايد بدانند.

دلم نمي خواهد نام كهكشان را بر زبان بياورم. چه نام زشتي ، يعني از اينجا كاه مي كشيده اند و اينها هم كاه هايي است كه در راه ريخته . همان كه مرحوم شريعتي در كتاب كوير گفته را دوست دارم ، از زبان مردم كوير : شاهراه علي(ع) ، راه مكه . چه خيالات زيبايي.
عشق هم نوعي خيال است . خيال مي كني كه دلت فقط و فقط به خاطر يك چيز مي تپد و آن چيز ، زيبا ترينِ زيباهاست . هيچ وقت دوست نداري از اين خيال ها بيرون بيايي . يك ايده آليست مي شوي نه يك رئاليست . رئاليست ها به نظر من خشن ترين افرادند در زمينهء عشق و هنر ، در صورتي كه هنر خشونت را نمي پذيرد . اصلا معني هنر لطافت است و زيبايي و عشق .

آسمان هم يكنوع هنر است ، هنر خداوندگارش . هنر آفريدگاري كه هنرمند ترين هنرمندان است ، عاشق ترين عاشقان است . چه مي گويم ، اصلا خود عشق است.
در آسمان ميليونها عاشق به معشوقشان مي رسند ، عجب وسيع است اين معني ، وسعتش در سراچهء ذهنم نمي گنجد .
ستارگان وقتي عاشق مي شوند چشمك مي زنند ، چشمك مي زنند به كسي كه دوستش دارند . اما عشق ستارگان مانند عشق بعضي از ما انسانها كوچك و بي ارزش نيست ، يك ستاره براي بارِ اول و آخر در زندگيش فقط و فقط به يك نفر چشمك مي زند . اگر آن فرد جواب محبت ستاره را بدهد ، ستاره خوشحال مي شود ، شاد و سرمست ، ديگر توي پوست خودش نمي گنجد ، شروع مي كند به تمام دنيا چشمك مي زند به همه چيز و همه كس ، مي خواهد اعلام كند كه منم عاشق ترين ستارهء خدا ، آنقدر چشمك مي زند تا سرد و خاموش بشود. آري ، شعلهء عشق او را تا آخرين ذره مي سوزاند . گاهي هم عشق آنقدر شديد مي شود كه ستاره ديگر سر جايش بند نمي شود ، كنده مي شود و در آسمان سرگردان مي شود ، مي شود يك شهاب سنگ . آنقدر حركت مي كند تا بالاخره آخرين ذرهء انرژي باقيمانده در وجودش رامصرف مي كند

همه معتقدند كه هر كسي در آسمان براي خودش ستاره اي دارد ، پس منتظر چشمك ستارهء خودت باش . به ستارگان ديگر خيلي اهميت نده ، آنها دلشان براي معشوق خودشان مي تپد ، براي همين است كه به همه كس و همه چيز چشمك ميزنند . الههء عشق كه در آسمان است براي تو هم ستاره ات را نگه داشته تا به موقعش به تو تقديم كند. پس محبت را در دلت نگه دار براي ستاره ات . اگر هر شب به آسمان نگاه كني خواهي ديد ستارگاني را كه در شعلهء عشق به معشوقشان مي سوزند . ولي اگر امشب ستاره ات را نديدي نگران نشو ، فردا و فردا هاي ديگر هم هستند ، نوبت تو هم مي شود .
مطمئن باش كه : حداقل ستاره ات دوستت خواهد داشت حتي اگر تنها تر از ستاره ها باشي
پس تو هم ستاره ات را دوست بدار
!!همين

اي آسمان
ببار بر من ستارگانت را
كه بر آنها بياويزم پلكهاي خيسم را
و از آنها بياموزم
طريقهء عشق ورزيدن را

دلم از دوري‏‍ِ خودم گرفته
چه عجيب است
كه كسي بخواهد براي اولين بار
به رازهاي دل خودش گوش دهد

ببار اي آسمان بر من
تمام اشكهايت را
كه با آنها بشويم
چشمانم را

اي آسمان من
تو را دوست خواهم داشت
و دنيا را در تو خواهم ديد
تا وقتي كه بتوانم

پس بار ديگر
از پسِ پردهء زلال اشك
دنيا را مي بينم
همانگونه است كه قبلا بوده
سرد و تكراري

به قول يك دوست: نور اين ماه با هيچ دستمالي از پنجرهء اتاقم پاك نمي شود.

پنجشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۲

متن آهنگ نابخشوده

UNGORGIVEN

New blood joins this earth
And quickly he's subdued
Through constant pained disgrace
The young boy learns their rules


With time, the child draws in
This whipping boy done wrong
Deprived of all his thoughts
The young man struggles on and on, he's known
A vow unto his own
That never from this day
His will they'll take away


What I've felt
What I've known
Never shined through in what I've shown
Never be
Never see
Won't see what might have been


What I've felt
What I've known
Never shined through in what I've shown
Never free
Never me
So I dub thee "Unforgiven"


They dedicate their lives
To running all of his
He tries to please them all
This bitter man he is


Throughout his life the same
He's battled constantly
This fight he cannot win
A tired man they see no longer cares
The old man then prepares
To die regretfully
That old man here is me


What I've felt
What I've known
Never shined through in what I've shown
Never be
Never see
Won't see what might have been


What I've felt
What I've known
Never shined through in what I've shown
Never free
Never me
So I dub thee "Unforgiven"


You labeled me
I'll label you
So I dub thee "Unforgiven"

METALLICA:"BLACK ALBUM 1991"

تاثير اين آهنگ روي من باعث شد كه اسم نابخشوده رو براي خودم و ويلاگم انتخاب كنم
مي دونم شايد كمي قديمي باشه ولي زيبايي و جذابيت خاصش منو به وجد مياره
حتما يه بار هم كه شده اين آهنگو گوش كنين
پشيمون نميشين

چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۲

اولين درس

ميگن يه روز خدا دو تا فرشته رو ميفرسته روي زمين و بهشون ميگه
بريد روي زمين و يك سال بين آدمها زندگي كنيد "
"بعد از يك سال نظر خودتون رو در مورد اونا به من بگيد
فرشته ها ميرن و بعد از گذشت يك سال بر ميگردن
خدا به فرشتهء اول ميگه
"آدم ها رو چطور ديدي؟"

فرشته ميگه
"من از آدمها متنفر شدم و ديگه حاضر نيستم حتي يه لحظه بينشون باشم"
خدا مي پرسه چرا؟
و فرشته ميگه
"چون آدما خيلي چيزها رو خيلي زود فراموش مي كنن"

بعد خدا به فرشتهء دوم ميگه
"تو آدمها رو چطور ديدي؟"

فرشته ميگه
"من عاشق آدمها شدم و حاضرم تا روز قيامت بينشون زندگي كنم"
خدا مي پرسه چرا؟
و فرشته ميگه
"چون آدما خيلي چيزها رو خيلي زود فراموش مي كنن"

اين اولين درس زندگي منه
چيزهايي هست كه فراموش كردنشون ممكن نيست
و چيزهايي هم هست كه اگه فراموششون نكني شايد ديگه نتوني زندگي كني
فقط خدا كنه انتخاب هامون درست باشه وقتي كه سر دو راهي گير ميكنيم
تا فردا نخواهيم چيز هايي رو به دست فراموشي بسپريم كه تا حالا آرزومون داشتنشون بوده

اگه حالا اسم نابخشوده رو واسه خودم انتخاب كردم دليل مهمش اينه كه
اگه آدم بخواد يكي رو ببخشه بايد اول بتونه يه چيزهايي رو فراموش كنه
و من شايد نتونم فراموش كنم
و اونم شايد نتونه
.......

سه‌شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۲

سلام
اين اولين دست نوشته هاي يك نابخشوده است
ميخوام از اين به بعد تا جايي كه ميتونم حرفهاي دلم رو اينجا بنويسم
شايد كمي از درد و غصه هام كم شه
فعلا تا بعد