شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۳

...

تمامي اين داستان همراه با كوچكترين جزئيات، نام افراد و ديالوگها واقعي است

جمعه 28 آذر 82 , ساعت 7:30 شب , خونه .

-اين حرف آخرته؟
-آره ، دیگه هم نمیخوام به من زنگ بزنی.
-آخه من چطور این مدت رو فراموش کنم؟
-من فراموش كردم، تو هم سعي كن فراموش كني كه من وجود داشتم.
-آخه...
-کاری نداری؟
-فقط منو حلال کن...
-خداحافظ .
اگر هم منو نفرین کردی ...
تق...

به همين راحتي؟ مغزم داشت ميتركيد، چشمام ميسوخت ، نمي فهميدم چي شده ، فقط ميخواستم بخوابم ، يه احساس بدي بهم ميگفت اتفاق بدي كه منتظرش بودي هنوز تو راهه ، اين تازه شروعشه ، حالا كجاشو ديدي، آخ چقدر ميخوام بخوابم و ديگه پا نشم.

جمعه 28 آذر 82 , ساعت 8:30 شب , خونه .

درينگ ، درينگ
صداي زنگ تلفن بود ، به زور گوشي رو برداشتم ، نمي تونستم نفس بكشم.

...-الو
-سلام گل پسر.
-سلام احسان.

رفيقم بود ، مدتي با هم مجردي خونه داشتيم ، ‌خيلي پسر آقا و خوبيه.

-چطوري؟
-بد نيستم.
-چته؟
-هيچي.
صدام تابلو بود.
-يعني چي هيچي؟ صدات داره ميگه چه خبره.
-تو بگو چه خبره؟
-حالا سر چي دعواتون شده؟
-چي ميگي؟
-اي بابا ، ما كه نا محرم نبوديم ، بيا ببينمت ، درستت ميكنم.
-آخه مامان اينا نيستن ، رفتن سر خاك بابا بزرگم بهشت زهرا.
-خوب ماشين دستته؟
-آره.
-پاشو بيا من امشب تنهام ، رفيقم رفته شهرستان، تا صبح قول ميدم يادت بره.

خونه مجردي داشت با يكي از رفيقاش.

-آخه اين همه راهو كي مياد تا سه راه افسريه؟ حوصله ندارم.
-آخه و اما نداره ، بيخود حوصله نداري پاشو بيا.
-بايد بهشون خبر بدم بعدش شايد اومدم.
-شايد بي شايد ، مياي اينجا ، تا نيم ساعت ديگه ، باي.

جمعه 28 آذر 82 , ساعت 9:30 شب , توی راه سه راه افسریه , سر پیروزی .

آخ ؛ كاش از اينجا نمي اومدم ؛ صحنه هاي آشنا؛ خونه تون با من شايد كمتر از 500 متر فاصله داره.
عجب گرفتاري شدم ها ؛ كاش نمي اومدم ؛ حالم داره به هم ميخوره ؛ صداي بوق ماشينا منو به خودم مياره .

جمعه 28 آذر 82 , ساعت 9:45 شب , سه راه افسریه , خونهء احسان .

-دخترا همه شون مثل همن ، بايد نازشونو بكشي ، خانم من هم دو بار قاط زد ، گفت منو نميخواد ،‌ بايد با اين اخلاقشون كنار بياي ، شايد هم خيلي طول بكشه ولي بايد آدمش بشي.

همین تابستون گذشته عقد کرد و عروسیشم چند وقت دیگه ست.

-درست ميشه ، فقط زمان لازم داره ، با گذشت زمان همه چي درست ميشه ، ولي بايد بلد باشي ناز بكشي.

شايد ميخواست منو از اون حال و روز در بياره ؛ ميخواست بهم روحيه بده ؛ نمي دونم چرا ميخواست اميدوارم كنه ؛ شايد چون قيافه ام شبيه مرده ها شده بود.

-من ميدونم ، درست ميشه ، آخه اينم غصه خوردن داره؟خاك تو سرت... پسرهء كله خر عاشق ، اشكاشو نيگا کن.
-آخه تو اونو نميشناسي.
-برو بابا تو هم ، همش نا اميدي ، من بهت ميگم ميشه بگو خب.
-باشه ، ببينيم چي ميشه آقاي دكتر.
-حالا يه نيمرو درست ميكنم تا حالا نخورده باشي.

نیمروهاش حرف نداشت...

جمعه 28 آذر 82 , ساعت 10:30 شب , سه راه افسریه , خونهء احسان .

درينگ ، درينگ...
صداي تلفن ما رو از حال و هوامون كشيد بيرون
-بله؟ سلام ، حال شما؟...
يه ده دقيقه اي با پدر خانومش حرف زد ،‌ حرفاش كه تموم شد ، لباساشو ميپوشيد.
-كجا؟
-بايد برم خونه پدر خانومم اينا يه امانتي هست كه چون فردا تعطيله و اونام دارن ميرن مسافرت ديگه تا يكشنبه به دستم نميرسه ، امشب بايد حتما بگيرمش.
-حالا خونه شون كجاست؟ نزديكه؟
-نه بابا ، اشرفي اصفهاني.

نزديك دانشگاه ماست.

-اي بابا ، اين همه راهو من كه نميذارم تنها بري ، ماشين دستمه ميريم و ميايم ، كاري كه نداريم.
-باشه ، ولي نميخوام تو زحمت بيافتي.
-بي خيال رفيق.

حالم بهتر بود.

شنبه 29 آذر 82 , ساعت 00:30 بامداد , اتوبان همت, غرب به شرق , در راه بازگشت به خونهء احسان .

تو سرم ذوق ذوق ميكرد ، داشتم 60-70 تا میرفتم ، اگه تند تر ميرفتم شايد حالم به هم ميخورد ، تو بزرگراه كمتر مي تونستي دو تا ماشين با هم ببيني ، هيچ وقت همت رو اينقدر خلوت نديده بودم ،آخه شنبه هم تعطیل بود .

-ميگم احسان ، اون دو تا كاميون زير پل چقدر دارن يواش ميرن.
-آره ، دارن از پنجره با هم حرف ميزنن ، يكي نيست بگه احمق آخه تو لاين سبقت و وسط جاي اين كاراست؟

سرعتمو رسوندم به 50 تا ، ديدم نه ، مثل اينكه كاملا وايسادن، لاين سبقت و وسط كامل بسته شده بود ، بدون چراغ خطر روشن ، بدون علامت ، بدون هيچ نشونه اي از ايست كامل.

-محمد رضا بگير از سمت راستشون رد كن.

یه 206 داشت از کنارم می اومد،ميخواست بره روی پل آفريقا ، سرعتشو كم كرد ، هر كار كردم نتونستم ردش كنم
همزمان با من سرعتشو کم می کرد تا اينكه پشت كاميون لاين وسط توقف كامل كردم ، اومدم بزنم دنده يك و از كنارش رد بشم ولي...
يه جفت نور...
صداي جيغ لاستيك...
............
آخ...

چشمامو وا كردم ، هيچ جا رو نمي ديدم ، نمي دونم چرا اسمت توی گوشم تكرار مي شد ، سرمو از رو فرمون بلند كردم ، يه چيزي ديدم ، راه راه بود ، يه ذره دقت كردم ، جك كاميون با شيشهء جلو 20 سانت فاصله داشت ، يكي از چشام تار مي ديد ، به احسان نگاه كردم ، بهت زده بود ، رفته بود پائين و پاهاش داشبورد رو خورد كرده بود ، ديدم داره منو نيگا ميكنه ،‌
-حالت خوبه؟
-من خوبم تو خوبي؟
با يه اضطراب خاص اينو گفت ، منم جاييم درد نمي كرد ولي بدنم بيحس بود.
-منم خوبم ، زود باش پياده شو
حس ميكردم الانه كه يه ماشين ديگه از پشت به ما بزنه ، درو وا كرد و رفت پايين ، ‌من اومدم درو وا كنم ديدم نميشه ، يه كم منگ بودم ، از پنجرهء بغل ديدم رانندهء ‌ماشين پشتي پياده شد ، يه پسر جوون بود ، هم سن و سالاي خودمون ، فکر کردم داره مياد كمك من ، يه خورده بيحال شده بودم ، حس كردم دارم از در پياده ميشم ، به خودم اومدم و در سمت راننده رو به هم زدم و بسته شد ، دستمو يه نردهء كنار بزرگراه گرفتم ، يه كم خم شدم ، دهنم تلخ بود و شور ، هيچ احساسي نداشتم ، فقط سينه ام درد ميكرد و نميذاشت درست نفس بكشم ، احسان دويد طرفم و منو بغل كرد ، فكر كرد دارم ميافتم ، همهء بدنمو وارسي كرد ، گفتم: حالم خوبه.
يه كم نگران بودم كه يهو صداي جيغ لاستيك توجهمو به خودش جلب كرد ، يه پرايد با سرعت زياد داشت ميومد و از زير لاستيكاش دود و آتيش ميزد بيرون ، يه متر مونده به ما نگه داشت ، احسان رفت به ماشينايي كه داشتن با سرعت ميومدن علامت بده ، منم رفتم سراغ راننده كاميون ، كاميون لاين سبقت كه سر جاش نبود، ولي اون يكي كاميون كه ماشين من تا شيشهء جلو رفته بود زيرش هنوز وايساده بود ، از دور داد زدم: فهميدي چي كار كردي؟
تا رسيدم دم پنجره اش گاز داد و رفت ، تا 100 متر دويدم دنبالش ، بهش نرسيدم ، چشمام تار بود و نتونستم پلاكشو بخونم.
احسان سريع سوار يه ماشين شد و رفت دنبالش ، منم اومدم سمت ماشين مداركم رو از تو ماشين بردارم ديدم در سمت راننده وا نميشه، هي تلاش كردم ، ديدم تو تصادف كه از عقب ماشين ضربه خورده درب عقب اومده دو سانت روي در راننده رو گرفته در حاليكه من از اين در، از همين در پياده شدم!!!! بالاخره از در سمت شاگرد رفتم تو و مداركم رو برداشتم.
يه كم وايساديم تا 110 و آمبولانس و راهنمايي رانندگي اومدن ، جريانو تعريف كرديم ، ماشين من رو جرثقيل بلند كرد چون اصلا از جاش تكون نميخورد ، احسان دست خالي برگشت.
-چي شد ؟ گرفتيش؟
-آره با يه ماشين راهنمايي رانندگي جلوشو گرفتم ، ولي مامور راهنمايي رانندگي گفت كه چون تصادف تو حوزهء استحفاظي من نيست نميتونم نگهش دارم، فقط برگه جريمه شو گرفت و داد به من كه حالا تو دستمه.
.........
!!!!!!!!!
اي بابا...

شنبه 29 آذر 82 , ساعت 5:30 صبح , توی تاکسی, در راه بازگشت به خونهء احسان .

از بس گيج بودم يادم رفت به بابا اينا خبر بدم ، البته بهتر شد ، اون وقت شب چي مي خواستم بگم پشت تلفن؟ مادرم خدای نکرده سكته مي كرد اگه ساعت 1 شب مي شنيد من تصادف كردم ، به هر حال داريم بر ميگرديم خونه ، باز هم از اونجايي رد ميشيم كه من نميتونم تحمل كنم ، دوباره چيزايي يادم ميافته كه نبايد بيافته.
ياد ديشب مي افتم و ياد حرف هاي زده شده ، ياد ساعت هاي گذشته تو سرما و تنهايي ، ياد شلوار احسان كه جر خورده بود و تا صبح پاش منجمد شد.
ياد تو ، ياد خودم ، ياد حرف هاي صاحب پاركينگ كه گفت: جنازه هاشو كجا بردن؟
من با تعجب گفتم : کدوم جنازه؟
گفت: مگه از اين ماشين كسي زنده بيرون اومده؟
منم گفتم : آره ، من و رفيقم زنده و سالميم.
اولش كه فكر مي كرد ما دستش انداختيم ، آخه سقف ماشين تا شده بود و صندلي هاي جلو چسبيده بود به شيشهء جلو، صندلي هاي عقب اومده بودن جلو، مقداري از موتور ماشين اومده بود تو اطاق، سينهء من قسمت پايين فرمون تي شكل پرايد رو شكسته بود ، طول ماشين نصف شده بود ، ولي ما سالم بوديم و كمي ضربديده ، آخرش موقع امضاي اوراق حرف ما رو باور كرد و گفت: خدا بهتون خيلي رحم كرده، بريد يه صدقه اي ، چيزي بذاريد كنار.

شنبه 29 آذر 82 , ساعت 8:30 صبح , خونهء احسان .

بعد از دو ساعت خوابيدن بيدار ميشيم، خستگي امونم رو بريده ، اصلا نمي تونم سر پا وايسم ، سرم درد ميكنه‌ ،چشمم رو تو آينه ميبينم،‌ زيرش كبوده، حتما به فرمون خورده ، رو گردنم هم كبوده ، جاي كمربند ايمنيه ، زبونم رو هم گاز گرفتم، يه تيكه ازش كنده شده ، پس چرا ديشب هيچي حاليم نبود؟ شكم احسان سياه شده، اونم جاي كمربند ایمنیه ، صندليش اومده جلو ، كمربند به شكمش فشار آورده‌ و سیاه شده ، ساق پاهاي جفتمون كبودي داره و زانوهامون ناي راه رفتن نداره.
به بابا زنگ زدم و جريان رو گفتم ، گفت بيايد اينجا ، ما هم رفتيم خونهء ما.

تو راه دلم طاقت نياورد ، به موبايلت پيغام دادم: من که گفتم نفرینم نکن.....

به جرات میتونم بگم که اون شب یکی از تلخ ترین شبهایی بود که من تو عمرم تجربه کردم... یکی از شبهایی که هیچ وقت فراموش نمیشه... نه به خاطر مسائل بین من و تو... به خاطر لطف بزرگی که به من شد...

امروز , يه روز نا مشخص , يه زمان نا معين, يه مكان نامعلوم , مدتي گذشته از اون شبِ تلخ .

نمام كوفتگي ها و ضربدیدگي هامون خوب شده ، راحت ميتونم نفس بكشم ، سالم شدم ، مثل روزاي قبل ، ‌ولي روحم ، ديگه خوب شدني نيست.
حالا راستي راستي نفرين كرده بودي؟
من همون اول بخشيدمت ، كه اگه اتفاقي افتاد ، چيزي تو دلم نمونده باشه.
ولي فكر كنم تو منو نبخشيدي؟
حالا شدم يه نابخشوده...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

Nice site!
[url=http://ruiurrps.com/wyzz/kmcq.html]My homepage[/url] | [url=http://uraispgp.com/aman/mowe.html]Cool site[/url]

ناشناس گفت...

Thank you!
My homepage | Please visit

ناشناس گفت...

Thank you!
http://ruiurrps.com/wyzz/kmcq.html | http://rxlbcnfz.com/yzyw/xoyu.html