شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

كي منتظر ميمونه...حتي شباي يلدا


انارم روز از آذرماه برابر با 30 آذر در گاهشماری ایرانی
...
می ستاییم مهر را

آنکه از آسمان بر فراز برجی پهن

با هزاران چشم بر ایرانیان می نگرد

نگاهبان زورمندی که هرگز خواب به چشم او راه نیابد

آن که مردمان را از نیاز و دشواری برهاند...
(اوستا - مهر یشت)

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

:)




2160 دقیقه فرصت کمی نیست ،. امسال می­خواهیم 2160 دقیقه لبخند ترسیم کنیم. ما با هم هزاران لبخند می­سازیم. کافی است باهم باشیم :
2160 دقیقه، ترسیم بی نهایت لبخند
ششمین جشنواره خیریه پیام امید در راه است. همزمان با عید سعید غدیر و جشن زیبای یلدا، دستی باشیم برای ترسیم لبخندی .
2160 دقیقه، من، تو .... ما ، بی نهایت لبخند ......
زمان: 27، 28 و 29 آذر 1387
مکان: خیابان ولیعصر، پائین تر از چهار راه پارک وی، مقابل رستوران سوپر استار، مجموعه فرهنگی سپید
از ساعت 10 صبح الی 9 شب

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷

...

سخت است با درد يكي شدن و
...
خودت باقي اش را ميداني

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷

از نوشته های یک دوست...تا اوقات غیر شرعی ِ من



ديروز خونه تنها بودم. وقتی از خواب بيدار شدم هيچ كسی خونه نبود. همه نميدونم كجا رفته بودند. البته راستش رو بخواهی از لِنگ ظهر هم خيلی وقت بود كه گذشته بود كه من از خواب بيدار شدم. آفتابی كه سر ساعت دوازده ظهر اين روزهای آخر تابستون ميامد و مثل بچه آدم روی لبه تخت واميستاد، من و تخت و پتوی پيچيده و مچاله شده به تن و بدنم رو كه رد كرده بود هيچ، از اطاق هم زده بود بيرون و معلوم نبود توی كجای خونه داشت پرسه ميزد و اين يعنی اينكه خيلی وقته از دوازده و صلاة ظهر گذشته. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، من دلم به همين خواب‌های روزهای جمعه خوشه. اونقدر هيچ كسی نيست كه ديگه حتی شبها هم موبايلم رو خاموش نمی‌كنم، همينجوری روشنش ميذارم و می‌خوابم چونكه ميدونم كسی با من كاری نداره كه بخواد بهم زنگ بزنه و مزاحم خواب اعلاحضرت بشه. صبح وقتی كه بيدار شدم، كمرم مثل لواشك شده بود. مثل همه‌ی اون لواشك‌های ترش و شيرين پهن شده كناره جاده چالوس و هراز. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، يه وقتهايی آدم كه زيادی خوب باشه، آدمها كه هيچ، ديگه حتی اشياء هم ازش سوء‌استفاده می‌كنند! اونقدر شبها، ساعت دو و سه نصفه شب خوابيدم و پنج صبح بيدار شدم پنداری اين تختخواب هم ديگه حال و حوصله‌ی تحمل من رو بيشتر از دو سه ساعت نداره. به مُرده كه رو بدی به كفن‌ش ميرينه نَقل اين روزهای زندگی من شده. حالا ديگه تخت هم برای من ناز ميكنه. تو رو خدا می‌بينی دوره زمونه رو؟!
گويا شبهای جمعه، همه يكی رو دارند كه سرشون رو باهاش بذارند روی يه بالش و توی اون شب خاص، بالش و متكاشون رو با هم عاشقونه شــِر كنند و حتماً توی مكتب اونها و خيلی از آدمهای خر ديگه‌ی اين دنيا، اين به معنی اينه كه يعنی ما همديگر رو خيلی دوست داريم و قلوپ قلوپ تفاهم داريم و همونجوری كه سه ماه اول ازدواج با هم توی يه بشقاب غذا می‌خورديم حالا هم هر شب جمعه، تخت‌مون فقط يه بالشت داره. اونها به همديگه دروغ ميگن و برای هم قصه ميبافند تا بتونند نيم ساعت بعد، پنج دقيقه لـ.ـب‌تو‌لـ.ـب بشن و لِنگ و پاچه همديگر رو بخورند و بليسن كه والله بخدا همين يه كار رو هم بلد نيستند. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، همه‌ آدمها دوست دارند دروغ بشنوند هر چند دروغی به بزرگی اينكه طرفی كه فقط شب جمعه و اونهم فقط حاضره بخاطره پنج دقيقه، بالشتش رو باهاش تقسيم كنه، بهش بگه دوست داره و نيم ساعت بعد، يكی‌شون حاضر نيست تا دَم يخچال بره و از سايدبای‌سايد دور در و آب سر خودشون، يه ليوان آب خُنك بياره و بذاره كف دست اون يكی. حاضرند تا صبح مثل سگ تشنگی بكشند و لَه‌لَه بزنند ‌ولی يكی‌شون بلند نشه بره تا آشپزخونه.
تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، اونجايی كه هنوز خرشون اونور پل بود و از چشم‌هاشون آتيش شـ.ـهـ.ـو.ت زبونه ميزد و هنوز اين پل چوبی اينقدر لَق و پُر سر و صدا نشده بود، دو تايی داشتند ايران و توران و نصف برج‌العرب و دو تا هتل توی آنتاليا و يه كشتی توی نيس فرانسه و سه تا از ايالت‌های كانادا و چهار تا مزرعه با تموم گاو و گوسفندهاش توی استراليا رو بهم می‌بخشيدند و بخاطر نشون دادن حسن نيت‌شون هم حتی حاضر شده بودند دو تايی روی يه بالشت بخوابند و اين خيلی حرف‌ـه تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، خيلی از آدمها نمی‌خوان حقيقتِ زندگی رو بدونند و ببينند. كدوم يكی از اين آدمها رفت تا تَه و توی اين حقيقت رو كشف كنه كه چرا بعد از سه، چهار ماه ديگه با عشق ابدی و ازلی‌شون توی يه بشقاب كه غذا نخوردند هيچ، بعدِ شيش ماه يكی‌شون روی كانتـر آشپزخونه و سر پا شامش رو خورد و اون يكی وسط پيچ و مهره‌های راديوی قديمی ترانزيستوری بابابزرگش كه توی اطاق خواب دل و روده‌اش رو ريخته بود بيرون تا ببينه چرا ديگه صداش درنمياد، غذاش رو كوفت كرد. كجا رفت اون عشق‌های قـُلمبه شده‌ی كنار كوفته‌های تبريزی كه توی يه بشقاب با هم لب ميزدند؟! تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی اين آدمها دوست دارند هر روز و هر شب و بخصوص شب‌های جمعه دروغ بشنوند. دروغی به بزرگی اينكه طرف يهشون بگه دوسِت دارم. تو رو خدا می‌بينی دوره زمونه رو؟!
اونوقت توی اين شب و روزهايی كه هيچ كسی نيست، من بايد مثل همه‌ی اون شبهایی كه به تو و هيچ كسِ ديگه‌ايی دروغ نگفتم و حاضر نشدم بخاطر ماهيت شب جمعه‌ايی، بالشتم رو با كسی شِـر كنم بشينم و توی اين تاريك‍ی و نصفه شبی، بگردم تا تُـ.خـ.ـم‌های اين تختخواب رو پيدا كنم و اونها رو بمالم و دلش رو بدست بيارم تا فردا كه جمعه است اين اجازه رو بهم بده كه بيشتر از روزهای ديگه بخوابم. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، من خيلی وقته كه قيد همه‌ی شب‌های جمعه‌ی قبل و بعدم رو زدم و دلم رو فقط به همين روزها و ظهرهای جمعه خوش كردم تا چند ساعتی بيشتر بخوابم و نبينم دروغ اين آدمهايی رو كه بوی گـَندشون ديگه حالم رو بهم ميزنه. بقيه مردم شبهای جمعه‌شون رو با كی می‌گذرونند و درد‌ِ دل‌هاشون رو توی گوش كی نجوا می‌كنند و اگه قرار بمالند مال كی رو ميمالند و اگه شب جمعه‌ايی، خواسته‌ايی داشتند از طرف‌شون چی ميخوان و اونوقت منِ بايد مال كی رو بمالم و توی گوشهای آهنين كدوم نعره‌خر بلند بالايی كه از خودِ دراز من 20 سانتی‌متر هم بلندتره و فروشنده به شرط و تضمين پنج ساله و اگه ميله‌هاش تاب برداشت برامون بدون هزينه تعويض كنه، نجوای عاشقونه سر بدم. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، نه بخاطر همون خر وامونده‌ی حَـ.شـ.ر.ی اونور پل، مثل اين آدمهای پَست، دروغ ميگم و نه شب جمعه‌ايی و بخاطر پنج دقيقه تلاطم و بالا پايين كردن تن و بدن، بدون وسط گذاشتن و دخيل كردن احساساتم حتی بالشتم رو با كسی تقسيم می‌كنم. اگه قراره بمالم مال همين تختخواب فلزی رو ميمالم و در گوش همين درازپای آهنين زمزمه می‌كنم كه بدون اينكه دروغی بهش بگم و اونهم خواسته‌ايی ازم داشته باشه اين اجازه رو بهم ميده كه بدون اينكه ازم خسته بشه حتی تا بعد از صلاة ظهر هم توی آغوشش بخوابم. تو رو خدا می‌بينی دوره زمونه رو؟!

-----------------------------------------------------------------------

پ.ن 1 : این نوشته هایی که خوندی یکی از پست های وبلاگ "از پشت یک سوم" بود. کیوان یه دوست وبلاگی قدیمیه... همیشه قلمش یه جوریه... قوی و طنز آلود...طنز تلخ و گزنده... خوشم میاد از طرز نوشتنش... اما گاهی یه پست میذاره که انگار همین الان من میخواستم بگم ... همین الان تو دل من میگذره ... فقط اگه من بگم با بغض همراهه و وقتی اون میگه با غیض ...

پ.ن 2 : اینکه الان این پست رو گذاشتم اینجا فقط و فقط به خاطر دل خودمه ... و حس و حال این روزهام ...

پ.ن 3 : فکر کنم پاور سیستمم سوخته... انگار دیگه روشن نمیشه...

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

پدران و پسران سرزمین من


پدران ما
سالهاست که پدران ما هستند
لااقل برای من که بیش از بیست و شش سال است
از آن اولها که چیزی نفهمیدیم
همه اش جنگ بود
و ترس
و شاید مثل پدر من
و علی کوچولو
پدران شما هم رفتند جبهه
به جنگ همانهایی
که حالا شده اند کشور دوست و همسایه
پشت همان سیمهای خاردار زنگ زده
پشت همان خاکریزها
و بعد
کار کردند
صبح تا شب
کارشان مهم شد
گاهی مهمتر از ما
درآمد و اعتبار کسب کردند
هویت به دست آوردند
کارشان شد هویتشان
و حالا
ناگهان
بعد از سی و چند سال
یک روز صبح چشم باز میکنند
و دیگر
کاری در کار نیست
...
از دست دادن هویت کاری
برای مردان سرزمین من
درد بزرگیست
تلخ کامی به همراه دارد
آزرده خاطر می شوند
مویشان سپید میشود
خوش شانس هایشان با نوه هایشان بازی میکنند
و بد شانسها سر از خانه سالمندان در میاورند
اما در نهایت همه شان
پیر میشوند
تلخ می شوند
...
پدران سرزمین من
برای ما
اسطوره سخت کوشی اند
چون سالها کار کرده اند
در سخت ترین شرایط
برای آرامش ما
و حالا
یک روز صبح
...
پ.ن. امروز روز تودیع پدرم بود ... خستگی رو توی چشماش میبینم ... بعد از سی و یک سال خدمت ... یه خداحافظ و ... دیگه هیچی

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷

محبوبه ی من


شب ها
منم و محبوبه ام
مینشینم کنارش
در سکوت
و او به حرفهایم گوش میسپارد
بی هیچ توقعی
و من بی هیچ ترسی از قضاوت شدن
برایش از سفرهء دلم میگویم
که این روزها دیگر نان ندارد
...
محبوبه همیشه آرام است
همیشه
خوب گوش می دهد
و من آرامم
در کنارش
نمیدانم چرا
شاید عطرش
که مستم میکند
و یا صبرش
که خجالت زده ام میکند
یا شاید چون وقتی برگهای تازه میدهد
نوازشش میکنم
و او آرام
تن میسپارد به نوازش
...
آنگاه که گلهای ظریفش را باز میکند
و مشامم را پر میکند
از عطر سرشار از عشقش
حس میکنم
خدایی هم هست
در همین نزدیکی ها
شاید
فقط کافیست سرم را کمی بالا بگیرم
عجیب نیست؟
خدای من جایی پشت غنچه های محبوبه ای پنهان است
...
گوش می دهی محبوبه؟
برایت از سختی ها میگویم
از سردی
از همین سکوت شب
و تو آرام
و صبور
گوش میدهی
و عطرت را پراکنده میکنی
پاسخی از این زیباتر نیست
بهترین پاسخ
همین عطر توست
...
خوب میدانی
که دوستت دارم
بی دلیل
که دوست داشتنت
دلیل و برهان نمیخواهد
فقط کافیست شب باشد
و تو آرام
در کنار من
گوش بدهی
و آهسته شاخه هایت را تکان بدهی
در نسیم
و من نگاهت کنم و
وضوی عاشقی ام را تجدید کنم
...
محبوبه
محبوبه ی من
محبوبه ی خوب من

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

ظلمت گیسوی تو



در شبان ِ غم ِ تنهایی خویش
عابد ِ چشم ِ سخن گوی تو ام
من در این تاریکی
من در این تیره شب ِ جان فرسا
زائر ِ ظلمت ِ گیسوی تو ام
گیسوان تو
پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطر آلود
شکن ِ گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
در شط گیسوی موّاج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط موّاج سیاه
همه ی عمر سفر میکردم
"حمید مصدق"
...
کاش
...
اما افسوس
که این روزها
نه کاش فایده میکند
و نه حسرت دواست
که این روزها
این روزهای بی معرفت
کاشکی ها خریدار ندارد
میدانی؟
این روزها هیچ چیز خریدار ندارد
من هر چه داشتم حراج کردم
به امید نگاهی
و دریغ از نیم نگاهی
این روزها
از همان روزهاست
که بهش مبادا میگویند
...
من هر چه داشتم خرج کردم
چیزی برایم نمانده
دیگر نه زورقی دارم
نه پایی
نه سقفی
و نه حتی گرمایی
همه را خرج کرده ام
حتی آنهایی را که نگه داشته بودم
برای روزی که
روز مبادا می نامند
که همین روزهاست
...
این روزها سخت شده اند
سخت و سنگین
درشت شده اند
از الک ِ ریز دانه ی من رد نمی شوند
آخر میدانی
من از دانه درشت ها نیستم
کاش میدانستی
...
خیلی چیزها هست که نمیدانی
آخر تو که خدا نیستی
که اگر روزی بودی
حالا نیستی
چون خدا کسی را که دوست بدارد
تنها نمی گذارد
کاری که دارد رسم میشود این روزها
برای همین این روزها
روز مباداست
...
این روزها
با آن روزها توفیر می کند
زمین تا آسمان
آن روزها کمی بهتر بود
سخت بود
کم بود
اما بهتر بود
از این جمعه غروب های لعنتی
که بایست منتظر ماند
تا کسی بیاید
آنهم شاید
!
...
میدانی؟
آها یادم رفته بود
نه
نمیدانی
چه حیف
اما نه
چه خوب
برای تو خوب است که نمیدانی
چرا باید بدانی؟
چه اهمیتی دارد؟
این روزها
دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد
نه من
نه خاطراتم
نه پایی که دیگر ندارم
این روزها
از همان روزهاست
که مباداست
از همان روزهایی که من
مهم نیستم
...
آنقدر خوب است
که آنجا بنشینی
و به این فکر کنی
که چقدر فاصله هست
و چقدر وقت کم است
و دویدن بی پا نمی شود
و دریا بی زورق نمیشود رفت
و خانه بی سقف نمی توان ساخت
و با دل ِ سرد زندگی نمیشود
و هر چه داری خرج کرده ای
وباخته ای
همه را باخته ای
در قماری سخت
و هوس قمار ِ دیگر هم به سرت نمانده
چون دیگر فرصتی نمانده
این روزها
زمان زود میگذرد
در روزهای مبادا همه چیز زود میگذرد
...
این روزها
دلم برای خیلی ها تنگ میشود
یکیش همین خسروست که مرد
شکیبایی را میگویم
همان رضا صباحی و مراد بیگ و
همان که صدایش گرم بود
خوب بود
حیف شد که رفت
این روزها
هر که میرود
از مباداهاست
...
میدانی؟
آه
همه اش یادم میرود که نمیدانی
نمیدانی که این روزها
شاید روزی تمام شوند
و صبحی
مثل همیشه
پرتو خورشید بیدارت کند
و وقتی به بیرون مینگری
به اینجا نگاه کنی
نه از سر عادت
که از کنجکاوی
انگار چیزی فرق کرده
و ببینی من دیگر اینجا نیستم
و شاید خیلی هم فرقی نکرده
شاید
فقط باید خسرو بود
که فرق کند
بودن و نبودنش
...
آن روز دیگر برای من مبادا نیست
که کاش برای تو هم نباشد
میبینی؟
فراموشکار شده ام
یادم رفته بود
کاش
این روزها خریدار ندارد
...
خوش به حال تاس ها
هرگز سخت نمیگیرند
و بر نمی آشوبند
به هر سو که فرود آیند
آسوده آرام میگیرند
...
این روزها
روز مباداست
چون تو
شاید
حتی این نوشته ها را نخوانی
چه فرقی میکند؟
...

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۷

وقتی من شاکی باشم


روز شنبه روز خوبی نبود
برای ارائه سمینار یک درس مجبور بودیم بریم سمنان
و البته این بار با این تفاوت که برای این سمینار حدود ده روز وقت گذاشتم
شب قبل ساعت حدود یک خوابم برد
و صبح ساعت پنج بیدار شدم
به قطار ساعت هفت و سی رسیدم
و قطار حرکت کرد
در راه با تاخیر یک ساعته قطار همراه شدیم
و توی قطار هم که نه میشه خوابید
و نه میشه بیدار موند
جامون هم که منتهی الیه واگن بود
یعنی دم دستشویی ها
وقتی میرسیم
و باز گرمای سوزان سمنان
و اینکه یادم رفته بود عینک آفتابیمو همراهم ببرم
و به کوری نزدیک شده بودم
و بعد که رسیدیم رفتیم سایت
و پرینت پروژه رو که گرفتم
دیدم پرینتر احمق گوشه همه برگه ها رو تا کرده
و وقت هم نبود که برم و دوباره برگه سفید بگیرم
و با طلق و شیرازه پروژه رو سر هم کردم
و به سمت دفتر گروه حرکت کردم
توی این هیر و ویر هم یکی از نمره هامو از بچه ها شنیدم
و اوضاع روحیم جالب تر شد
وقتی در حد هفده هجده انتظار داری و میشی چهارده و نیم
خیلی جالب نیست
و بعد که میری برای هماهنگی اتاق ارائه سمینار
میبینی مسئول گروه توی دفترش نیست
و یه برگه زده پشت در اتاقش
به این مضمون:
"در کلاس آیین نگارش در دانشکده انسانی هستم"
خیلی جالبه که حدود ده دوازده نفر
از ساعت یازده و نیم
تا ساعت یک و نیم
معطل اومدن این آقا بودن
که خدا رو شکر موبایلش رو هم خاموش کرده بود
در این مدت به دفتر تحصیلات تکمیلی مراجعه کردیم
تا یه اتاق ویدئو پروژکتور دار بهمون بده
که ایشون هم نبودن
و بنا بر برگه ای که پشت در اتاقشون چسبیده بود
به این مضمون:
"برای گرفتن کلید اتاق سمعی و بصری به حوزه ریاست مراجعه کنید"
به دفتر ریاست دانشکده رفتیم
تا یه کلید ناقابل بگیریم
که ایشون با تمسخر جیبهاشو گشت و گفت که کلیدها پیشش نیست
و ما باید به دفتر تحصیلات تکمیلی مراجعه کنیم
و وقتی گفتم که اونجا هم کسی نیست
گفتن که از دستشون کاری بر نمیاد
و به ایشون هیچ ربطی نداره
که هیچ کس سر جایی که باید باشه نیست
و اینجا بود که داد من به هوا رفت
و گفتم اینکه ساعت کاری تا ساعت یک هست
یعنی از ساعت یازده هیچ کس جوابگو نباشه؟
و اومدم بیرون
تعداد فحش هایی که توی دلم دادم رو یادم نیست
اما حدود سی چهل تا فحش آبدار خوار مادر دار
حواله مسئولین بی مبالاتی کردم
که اینجوری ملت رو سر کار میذارن
و وقت این همه آدمو تلف میکنن
خلاصه ساعت یک و نیم بود
که ما ناامید از بازگشت مسئول دفتر گروه
در اتاق اساتید و با یه مانیتور هفده اینچ
به جای ویدئو پروژکتور
مشغول ارائه دادن سمینارها شدیم
که بعد از چند دقیقه سر و کله آقای مسئول گروه پیدا شد
و کلید رو با ناز و ادای بسیار
و اینکه حواستون باشه و برقا رو روشن نذارین و سیستم رو خراب نکنید
به ما مرحمت فرمودن
و ما پس از ور رفتن بسیار با پردهء خراب اتاق سمینار
و اطمینان از اینکه اتاق تاریک نخواهد شد
به دادن فایل ها به استاد قناعت کردیم
و ارائه پروژه به همینجا ختم شد
و البته تخریب اعصاب به همینجا ختم نشد
ساعت دو و نیم ظهر
با شکم گرسنه به سمت ترمینال رفتیم
و از اغذیه سالم استفاده کردیم
...
تا اینجا رو دارید؟
...
خسته و کوفته از تقلای بیهوده
و یک رفت و آمد بیهوده تر
یه سواری که به مقصد تهران مسافر میزد
ما رو سوار کرد
و نیم ساعتی دنبال مسافر گشت
و هی مسافر سوار و پیاده کرد
و سر اینکه کرایه جلو هزار تومن گرون تره چونه زد
و وقتی راه افتاد کولر نصفه نیمه شو رو به خودش روشن کرد
و دو ساعت و نیم تا تهران باد خنک خورد
و ما رو در گرمای عقب
با صدای گوشخراش باندهای خربزه ای و خرابش تنها گذاشت
...
اینها همه باعث شد تا من لعنت بفرستم
به زمین و زمان و عالم و آدم و همه و همه و همه
از این سیستم احمقانه تحصیل گرفته
تا اون سیستم های کاری مزخرف
که هیچ وقت هیچ کس کارشو درست انجام نمیده
و یه سری مسائلی که اینجا نمیشه گفت
چون خانواده رفت و آمد میکنه
...
خلاصه که من
شنبه بعد از ظهر
اونقدر شاکی شده بودم
که اگه کسی دم پرم یه نمه شلوغ میکرد
میزدم ناقصش میکردم و میرفتم حبس
...
الان یه کم بهترم
اما امیدوارم هیچ کدمتون
سر و کارتون با اعصاب خراب من نیافته
چون من روز شنبه
به قابلیت بسیار عظیمی در درونم پی بردم
به بشکهء باروتی که تا حالا فکر میکردم ندارم
اما الان میبینم که فتیله ش همچین دم دسته
که با هر جرقه ای ممکنه دودمان امتی رو به باد بده
...
خلاصه حواستونو جمع کنید
این که اینجا آروم نشسته و سرش به کار خودش گرمه
و بچه خوب و رمانتیکی به نظر میاد
میتونه در یک آن بزنه
و همه چی رو داغون کنه
بعدا نگید نگفتیا
...

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷

نفس آخر

نیمه های شب
با تکانی از خواب پرید
نگاهی به اطراف کرد
کورمال موبایلش را جست
طبق معمول زیر بالشش بود
ساعت سه و نیم بود
چیزی را نزدیک حس میکرد
نزدیک
کمی ترس دلش را میجوید
همه جا تاریک بود
نیم خیز شد تا از جا برخیزد
اما نشد
نتوانست بلند شود
خیلی خسته بود
صدای یکنواخت چرخش پره های کولر میامد
و عقربه های ساعت
دست چپ را که خواب رفته بود با دست راست گرفت
تکانش داد
بیحس بود
انگار از کتف به پایین چیزی نیست
به یاد حاج سید جلال افتاد
پدربزرگ خدابیامرزش
دست فلجش را با دست دیگر میگرفت و تاب میداد
ورزش میکرد
حتی در روزهایی که نیمی از بدنش فلج بود
سعی کرد بخوابد
نشد
چیزی آنجا بود
اضافی
یا شاید چیزی کم بود
دهانش تلخ شد
بیخواب بود
موبایلش را برداشت تا ساعت را دوباره ببیند
صفحه خاموش بود
هر چه دکمه ها را فشار داد روشن نمیشد
عجیب بود
هوشیار تر شد
خواست پاهایش را روی زمین بگذارد تا برخیزد
نشد
نیم تنه پایینی اش فرمان نمیبرد
کم کم ترسید
خواست با دستش پاهایش را لمس کند
اما دست راستش خسته بود
خیلی خسته
احساس کرد به تخت چسبیده
کمرش نمیچرخید
گردنش را تکان داد
به چپ
چشمانش کم سو شده بود
حتی کتابخانه اش را نمیدید
وحشت کرد
دهانش را باز کرد
هیچ صدایی نتوانست از گلویش خارج کند
گنگ شده بود
زبانش نمیچرخید
نفسش بالا نمیامد
تاریکی اطاق غیر معمول بود
یک لحظه گذشت
و در آن یک لحظه میلیونها فکر از سرش گذشت
همه با هم
دوستانش , پدر و مادرش
تمام کسانی که میشناخت
یا دیده بود
تمام جاهایی که رفته بود
تمام کسانی که دوستشان داشته بود
همه و همه
در همین یک لحظه
آمدند و رفتند
رفتند
انگار هیچ وقت نبوده اند
حس تنهایی دهشتناکی کرد
هیچ چیز و هیچ کس نبود
خودش بود و تاریکی مطلق
خودش و خودش
و لحظه ای بعد
دیگر خودی هم در کار نبود
...
راه گلویش بسته بود
اما این با بقیه فرق داشت
اینبار بغض بود
بغضی عظیم
سخت تر و بزرگتر از هر چه تابحال تجربه کرده بود
مثل سد مجرای نفسش را گرفته بود
چشمانش تار میدید
اشک در چشمش جمع شده بود
سر خورد و از کنار شقیقه اش پایین رفت
به زحمت نفسی فرو داد
و همراه با بیرون آمدن این نفسش
صدایی مثل آه از گلویش خارج شد
بغضش ترکید
اما هق هقی در کار نبود
فقط اشک بود که از چشمانش میامد
و لبهایش که لرزان روی هم فشرده میشد
...
صبحدم
بالشش خیس بود
و زمین خیس تر
...

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۷

مادر...زن...زنانگی


یک زن زنانگی دارد
و مادر هم زنانگی دارد
اما لزوما مادر ؛ یک زن نیست
مردان هم میتوانند مادر خوبی باشند
هر چند مردان ِ زیادی نیستند که مادری کردن بلدند
(البته به جز وضع حمل)
حتی مردانی هستند که دوران بارداری دارند

(همان سندروم کرچ نشستن در دوران بارداری همسرانشان)
اما یادمان نرود
که ما مردان را هم شما زنان میپرورید
با هزاران سختی و مشقت
...
شما ما را حمل میکنید
می زایید
تغذیه مان میکنید
به پایمان مینشینید
بزرگمان می کنید
و همه چیزتان میشود فرزندتان
و این فرزند اگر پسری باشد قرار است فردایی با زنی باشد
به عنوان همسر
پس این را فراموش نکنید
که او فقط فرزند شما نیست
قرار است برای خودش مردی بشود
...
اما شما چیزهای دیگری را هم فراموش میکنید
چیزهای مهم
به پسران خود گریه کردن یاد نمیدهید
و هیچ پدری هم این کار را نخواهد کرد
به پسران خود یاد نمیدهید که عشقش را ابراز کند
و او پیشقدم شدن را سخت درک خواهد کرد
به پسرانتان یاد نمیدهید که مرد شدن سخت است
و خودش در این سختی جانش در خواهد آمد
به پسرانتان هزاران هزار چیز یاد نمیدهید
که خودش باید بیاموزد
و هزینه خواهد داد در پی تجربه هایش
اما مادر خوبم
همان یک شب بیدار ماندنت بر بالینم
مرا بنده محبت تو میکند
تا هستی مادرم
و هستم فرزندت
هر چند ناسپاس و عاصی
...
به یادم میاید
بیسکوئیت مادر
یک استکان شیر سرد
و رویایی آرام
در روزهایی که دغدغه هایمان
باریدن برف زمستانی بود
یادش بخیر
...

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۷

سکوت...

سکوت مرا فرا گرفته ست
سکوتی تلخ

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۷

من اسير گهواره ام


نميدانم
ريشه ام در زمين بود
يا در آسمان
شايد ريشه ام در رويا بود
رويايي كه اسيرش بودم
اما
در روياي ساختگيم
اثري از گرمي و عشق نبود
در خود بودم
فروخورده و غمگين
تا شبي
از دوردستهاي دور
آنجا كه فقط تلخي و سياهي بود
ستاره اي نقره فام در شب هستي ام طلوع كرد
و من اسير گهوارهء رقصان چشمانش شدم
گهواره نور
گهواره اميد
گهواره عشق
و من آرميدم
رها
سرخوش
عاشق
آرام
...
"كريستين بوبن-اسير گهواره-نشر آشيان"
...
در تمامي اين روزهاي تلخ
كه با بيم و اميد
از فردايي نامعلوم ميگذرند
در همه اين لحظات
ميدانم كسي هست
آن دورها
كه هر چند آرام بخوانمش
ميشنود
...
هست كسي
كه ميدانم
هست
و ميداند كه من هستم
و همين بس كه ميداند
ميداند كه اسيرم
اسير گهواره اي
...
آن دورها كه نيست
همين نزديكي هاست
و شايد دارد ميخواند
همين نوشته هايم را
...
سلام
...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

من اشتباهي نيستم

هيچ دفاعي ندارم از خودم بكنم
چه دفاعي بكنم؟!
...
اما ميخواهم بداني
كه من مقصر نيستم
من همه اينهايي كه تا به حال ديده ايد هستم
هماني كه نشان داده ام هستم
همانقدر كه ميتوانستم باشم هستم
من نه كارمند ساده اداره ثبتم
نه دكترم
و نه مافيايي ام
من فقط دانشجوي فوق ليسانس مهندسي متالورژي ام
كه...
...
و من اشتباهي نيستم
كار اشتباهي انجام نداده ام
راهي را آمده ام كه فكر ميكردم درست است
و حالا كمي گم شده ام
...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

من مهندسم


معنی این جمله
که
"همیشه راهی هست"
برای من کمی متفاوت است
چون
من مهندسم
و مهندس
یا راهی خواهد یافت
یا راهی خواهد ساخت

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

اینجا انتهای قطار است


خدای خوبم
خیلی خوب میشه
اگه بدونم
وقتی ته قطارو بهم نشون میدی
ازم چی میخوای
...

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷

I`m 26.01 NOW


میدونی
واسه بعضی آدما عدد سیزده نحسه
واسه بعضی ها هم عدد شانسه
مثل منی که متولد سیزده اردیبهشت هستم
و جمع حروف اسم و فامیلم سیزده تاست
و در خونه ای به دنیا اومدم که پلاکش سیزده بود
و هزاران سیزده دیگه که تو زندگیم وول میخورن
و به بعضیا ثابت میکنن که سیزده نحس نیست
راستی
دیروز تولدم بود
اصلا یادت بود؟
نه ... بذار اینجوری بگم
اصلا برات مهم بود؟
آره عزیزم
دیروز 26 سالم تموم شد
و امروز یه کم فرق دارم با دیروزم
بزرگتر شدم
یه ذره
...
اونی که باید یادش می بود
بود
و حالا دیگه فقط همون برام مهمه
...
آره عزیزم
دیروز تولدم بود
و حالا اصلا مهم نیست که تو یادت بود یا نه

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

گهگاه هاي ناتمام


آدمی پرنده نيست

‌تا به هر كران كه پركشد، برای او وطن شود

سرنوشتِ برگ دارد آدمی

‌برگ‌، وقتی از بلندِ شاخه‌اش جدا شود،

پايمال عابران كوچه‌ها شود...
(از وبلاگ
كيوان)
...
اين روزها
حرف زدن سختم شده
روحم
كمي سنگين شده
برخلاف ِ وزنم
كه هر روز رو به سبكي ست
...

اين روزها
خوب خوابيدن را بوسيده ام
و گذاشته ام روي طاقچه
شبها
دوستاني دارم در تاريكي
كه به ديدارم ميايند
تنهايم نميگذارند
دوستم دارند
هر ساعت بيدارم ميكنند
اسمشان كابوس است
و گاهگاهي نيم نگاهي به ساعت
زود ها و دير هايي كه ميشوند
نشاني از گذر عمر ندارند
...

اين روزها
برخلاف آسمان
نمورم و ابري
نه بهار برايم آشناست
نه ارديبهشت
...

اين روزها
پيچ راديوي ذهنم
انگار هرز شده
هرچه ميچرخانم
هيچ موجي را نميگيرد
...

اين روزها
همه چيز خوب است
همه خوبند
انگار نه انگار
هيچ خبري نيست
هيچ اتفاقي نميافتد
مثل خشك شدن تدريجي يك گل
كه انگار هيچ اتفاقي نيافتاده
...

اين روزها
محبوبه اي دارم
كوچك است هنوز
با گلهاي ريز
دوستش ميدارم
و انگار او هم دوستم ميدارد
...
اين روزها
همه مثل هم اند
همه خوبند
همه خوشحالند
زير اقاقيا مينشينند
با آن گلهاي سفيد و بنفشش
و با هم
مور مور ميشوند
در آغوش هم
و ميخندند
شايد به من
...
اين روزهاي خوب و دوست داشتني
براي من
از همان گهگاه هاي ناتماميست
كه هستند
هميشه هستند
اما بايد نگاهشان نكني
تا يادت برود
كه هستند
و هميشه هستند
...
قفس پرنده كنار تنگ ماهي بود
پرنده نزديك آمد
و به ماهي گفت

سقف قفست خراب شده
چرا پرواز نميكني؟

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

در جعبهء جادوگران


در جعبهء جادوگران
همه چیز هست و
هیچ چیز نیست
بستگی به این دارد
که دست شما
از توی آن چه در بیاورد
اقلیمی رویایی از روزگاری سپری شده
یا کویری سوخته که به لعنت ابلیس هم نمیارزد
عشق در دو فقره موجود
فوری ، ترتیب اثر داده نشده
یا مرگ
در انواع و اقسام جورواجور
و مرگ
مخصوص صفحات ترحیم روزنامه هاست
مرگ سینمایی ، تصادفی ، یک بار مصرف
اما
تکلیف آن کس که به قاعدهء بازی آشنا نیست چیست؟
من این روزها
به شخصه
سرگرم مطالعه روی دو چشم سیاهم
و نگران مغبچه ای هستم
که از دیوان حافظ متواری شده
البته گاهی هم به این فکر میکنم
که در جعبهء جادوگران
همه چیز هست و
هیچ چیز نیست
...

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷

و اینک ... آپولو



و امسال
سال ِ برانگیختن آپولو
پسر زئوس
برادر هرمس
دوقلوی آرتمیس
خدای خورشید

پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

لحظه


لحظه
لحظهء زودگذر
لحظهء زودگذر ِ بی معرفت
لحظهء زودگذر ِ بی معرفت ِ بی رنگ
...
لحظه
پیر شده
رنگ و رویش رفته
انگار میخواهد چیزی بگوید
اما خسته تر از آنست که لب بگشاید
...
لحظه
محبوب و محجوب است
روز را پشت سر میگذارد
در انتظار آرامش ِ شب
و شب را صبح میکند
به امید شبنم ِ صبح
و اکنون
لحظه
آرمیده ست
بی هلهله و شلوغی دم ِ عید
بی همهمه و نا آرامی شب ِ جمعه
لحظه
غنوده ست
بی دغدغه
در انتظار
...
و این انتظار دیری نمی پاید
شاید سحری باشد
با سقوطی
شاید همین جمعه باشد
با زلزله ای
یا دوشنبه ای
با پروازی
یا چهار شنبه ای
با سال تحویلی
و یا شاید همین حالا
...
لحظه همیشه خودش میماند
بدون نیاز به حضور ساعت
و ساعت
تنها نمایش دهندهء حضور ِ لحظه است
و چه بی ارزش میشود
آنگاه که از کار باز ایستد
مثل قلبی که از کار باز ایستد
مثل آغوشی که از گرما تهی شود
اما لحظه
همیشه خودش میماند
...
***لحظه٬ لحظه ی تلخیست
آخرین دو راهی را به امید روشنایی گذر کردی
با گامهایی رها در افکارت
نمی دانستی که خاموشی
تنها میزبان توست
در انتهای این مسیر
می دانم
لحظه٬ لحظه ی تلخیست***
...
اینجا همه لحظه ها هم رنگند
بی رنگ
همه هماغوشند
جدا جدا
و همه در انتظار
چه زود , چه دیر
...
لحظه
تنهاست
خودش می آید
خودش می رود
تنهاست
مثل ما آدمها
-----------------------------
*** شعر از رسول احدی

چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۶

پشت پرچين هراس


پشت پرچين ِ هراس
چشمه ساريست زلال
كه ز بُن چشمهء ايمان جاريست
در كنار چشمه
باغ زيتون
در آستانهء صبح
عطر مريم ها را
در مسيحايي ِ انفاس ِ سپيد مي ريزد
تا تن ِ مرده ز نو برخيزد
...

نخل ها سبز و بلند
خوشه هاشان پر بار
حاجتي نيست به سنگ
سر به تعظيم ِ تو دارند انگار
...
پشت پرچين ِ هراس
چشمه ساريست زلال
...

شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۶

این منم ... ابراهیم ِ تو...أولَم تؤمن؟


اون موقع که ابراهیم گفت
میخواهم زنده شدن مردگان رو با چشمام ببینم
خدا پرسید
مگر ایمان نداری؟
"اولم تؤمن؟"
و ابراهیم پاسخ داد
چرا
میخواهم قلبم آرام شود
"لیطمئن قلبی"
و حالا
وقتی این جمله ها را مینویسی
و آتش میزنی به جان ِ من
به بود و نبود ِ من
و آنگاه که از تو میشنوم
که دوستم داری
نه اینکه ایمان نداشته باشم
دارم
اما
قلبم آرام می شود
و میخواهم
ابراهیم وار
برایت کعبه ای بسازم
و دورش طواف کنم
میخواهم اسماعیلم را قربانی کنم
تا ایمان بیاوری
به خلوص عشق من
هر چند
ایمان داری
اما میخواهم قلبت آرام شود
...
میدانی من کیستم؟
من ابراهیم ِ توام

یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۶

گام اول


گام اول اینگونه بود
خوشایند
و آرام
...
چیزی در قفسه سینه ام جان می گیرد
زنده می شود
راه می افتد
می دود
پرواز میکند
و در نهایت
در آغوشی فرود میاید
و طعم ِ آرامش را می چشد
...
اینجا
تازه اول راه است همسفر
انتهای جاده را میبینی؟؟؟

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

زیاد نیست...هست؟


امشب میخواهم با یادت باشم
و با خود ِ خودت
نامت را در گوگل سرچ میکنم
به فارسی 63800 بار تکرار شده
و به انگلیسی 40200 بار
زیاد نیست
هست؟
شاید نمیتوانم به همان تعداد صدایت کنم
برای صدا کردنت حنجره ام کوچک است
اما امشب
میخواهم فقط یک بار نامت را صدا بزنم
اما این یک بار را که صدا میزنم
از ته دل است
و این بار
میخواهم بدانی که
من کیستم
من
نه مرد تنهای شبم
نه همونم که همیشه غم و غصه ش بیشماره
نه جزیره ای ساکت و صمیمی و گرم
نه مرد آرزوها
نه سوار بر اسب سپید
به جذابیت برد پیت نیستم
به خوش تیپی مک کوئین هم نیستم
و نه با ثروت بیل گیتس
...
من مردی هستم
با قد 178 سانتیمتر
و وزن 83 کیلو
ساده میپوشم
ساده میخورم و مینوشم
ابروهایم پهن است
و شانه هایم هم
هر چه هستم
از دار دنیا آنیمایی دارم در روحم
عشقی در دل و
شوری در سر
همینم که هستم
همینم که میبینی
و همین مرد است که تو را تا پای جان دوست میدارد
همین مرد میخواهد همه چیزش را به پای تو بریزد
و میخواهد همه کسش تو باشی
و همه چیزش
...
نه عزیزم
برای من ولنتاین روز عشاق نیست
برای من هر صبح روز عشق است
هر روز
راس ساعت 9:30 صبح
...
اما این هم بهانه ایست
برای دوباره صدا زدنت
برای دوباره بر لب آوردن نامت
و به یاد آوردن یادت
که زنده ام به یاد تو
...
امضا : مردی که ولنتاینش تویی

جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۶

چشمهایم چه شد؟


نورها کجا رفتند؟
دست میکشم به صورتم
دستهایم را میبینم که بر دو حفرهء خالی می نشینند
دستهایم را میبینم
خودم را میبینم
اما
تو را نمیبینم
چشمهایم را نمیبینم
چشمهایم کو؟
...
تنها در جاده ام
جاده ای که هیچ کس در آن نیست
همراه با هزاران سایه
سایه های شومی که در پشت درختان پنهانند
و مرا از خود می رانند
نمیدانند که من خود جزئی از آنانم
نمیبینند
کوله پشتی ای که بر دوش من است
و دو حفره خالی در صورتم را
نمیبینند
کاش چشمی داشتند
کاش
...
نشسته در وسط میدانی
کنار چند گودال
گودال هایی پر از لخته های خون
به اطراف می نگرم
چشمانم بر کف دستانم
با دست اطراف را می نگرم
و حس آشنایی دارم
شاید زادگاهم اینجاست
...
چشمانم را مینگرم
با چشمان دیگری که نمیدانم کجایند
خواب مرا میرباید
و با خود می برد
به همان میدان
که پر است از گودال های کوچک
گودال هایی پر از لخته های خون
به همانجا که دیگر جنازه ای نیست
اما میدانم که تیغی در اینجا رگی را گشوده است
...
خوش به حالت پرنده
پاهایت را دور شاخه قفل میکنی
بی هراس از افتادن از بلندی
گاهی با یک پا
و میخوابی
میخوابی
واقعا میخوابی؟
رویا هم میبینی پرنده؟؟؟
...
چشمهایم کو؟
همینجا بودند
همین اطراف
همین بغل
جیبهایم را میگردم
و اطراف را مینگرم
با همان چشمانی که نمیدانم از کجایند
در همان میدان هستم
کنار همان گودال ها
اما چشمهایم
نیستند
گمشان کردم
کاش تو پیدایشان کنی
...

چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶

4

دقت کردی وبلاگم چهار ساله شده؟؟؟

پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

"No Contact" For ALL...!!!


...

بزرگراههایتان را نمیخواهم
از پاساژهای شلوغتان بدم میاید
از ویترینهای پر زرق و برقتان متنفرم
از لبخندهایتان منزجر میشوم
همه اش ارزانی خودتان
مرده شور همه روشنایی هایتان را ببرد
مرده شور همه چراغ هایتان را ببرد
مرده شور همه صداهایتان را ببرد
...
به من خلوتم را برگرانید
در انتهای همان کوچهء بن بست
دست راست
پشت آن پنجره چوبی
پشت پلکهای نیمه باز
پشت خلوت ِ ضریح ِ یک جفت چشم
به من آرامشم را برگردانید
اگر میتوانید
...

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

مردن من

کاش مردن به همین راحتی ها بود
شب میخوابیدی و صبح که بیدار نمیشدی میفهمیدی که مردی
دنبال یه تقریب خوب میگردم برای مردنم
...
کاش میشد آدم روششو خودش انتخاب کنه
میدونی
بعضی وقتا که به بعدش فکر میکنم غصه م میگیره ها
بالاخره هر کی که یادش بره پدر و مادر آدم که یادشون نمیره
خب سخته براشون
شاید اگه اینقدر براشون مهم نبودی رفتنت راحتتر میشد
وقتی دلیلی نداری بمونی
رفتنت خیلی بهتر از موندنته
فقط کافیه از چند نفر حلالیت بگیری و بعدش
ویژژژژژژژژژژژ
ما هم اینقدر گناهکار بودیم که اولش یه حال اساسی بهمون بدن
اما خب تهش خیلی هم بد نیست
نمیدونم
شاید بد باشه
شاید از اینجا بدتر باشه
شاید از فراموش شدن بدتر باشه
شاید از تنهایی بدتر باشه
شاید مردن از مردن بدتر باشه
...
میخوام رمز اینجا رو بدم به یکی دو تا از رفیقام
که اگه یه روزی مردم اینجا بنویسن برام
باحال میشه نه؟
:)
اینجوری شاید یه چندتایی فاتحه نثارم کنن
توی این دنیا که خیری ندیدم
...
راستی
اگه مردم برای آمرزشم دعا کنین
باشه؟؟؟
(تا اطلاع ثانوی تو فکر مردنم...نپرسین چرا)

پنجشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۶

سلام بر حسین...


...

السلام علیک یا ابا عبدالله

و علی الارواح التی حلت بفنائک

علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت

و بقی الیل و النهار

و لا جعل الله آخر العهد منی لزیارتکم

...

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

یخ زدگان



...

ما از یخ زدگانیم

زیر سی سانت برف و یخ

یه آفتاب و یه ساحل داغ و یه دریای آروم

رویاییه که میخوام توی این سرما یادم بیاد

هر چند

دریای یخ زده هم واسه خودش عالمی داره