جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۶

چشمهایم چه شد؟


نورها کجا رفتند؟
دست میکشم به صورتم
دستهایم را میبینم که بر دو حفرهء خالی می نشینند
دستهایم را میبینم
خودم را میبینم
اما
تو را نمیبینم
چشمهایم را نمیبینم
چشمهایم کو؟
...
تنها در جاده ام
جاده ای که هیچ کس در آن نیست
همراه با هزاران سایه
سایه های شومی که در پشت درختان پنهانند
و مرا از خود می رانند
نمیدانند که من خود جزئی از آنانم
نمیبینند
کوله پشتی ای که بر دوش من است
و دو حفره خالی در صورتم را
نمیبینند
کاش چشمی داشتند
کاش
...
نشسته در وسط میدانی
کنار چند گودال
گودال هایی پر از لخته های خون
به اطراف می نگرم
چشمانم بر کف دستانم
با دست اطراف را می نگرم
و حس آشنایی دارم
شاید زادگاهم اینجاست
...
چشمانم را مینگرم
با چشمان دیگری که نمیدانم کجایند
خواب مرا میرباید
و با خود می برد
به همان میدان
که پر است از گودال های کوچک
گودال هایی پر از لخته های خون
به همانجا که دیگر جنازه ای نیست
اما میدانم که تیغی در اینجا رگی را گشوده است
...
خوش به حالت پرنده
پاهایت را دور شاخه قفل میکنی
بی هراس از افتادن از بلندی
گاهی با یک پا
و میخوابی
میخوابی
واقعا میخوابی؟
رویا هم میبینی پرنده؟؟؟
...
چشمهایم کو؟
همینجا بودند
همین اطراف
همین بغل
جیبهایم را میگردم
و اطراف را مینگرم
با همان چشمانی که نمیدانم از کجایند
در همان میدان هستم
کنار همان گودال ها
اما چشمهایم
نیستند
گمشان کردم
کاش تو پیدایشان کنی
...

هیچ نظری موجود نیست: