یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۴

هوشنگ


...
تو بازار دیدمش...
تو یه نگاه ازش خوشم اومد...
خیلی نگاهش مهربون بود...
خریدمش و اومدم خونه...
خودش میگه اسمش هوشنگه...
به دهن گشاد و دندونای کج و کوله ش نگاه نکنین...
خیلی مهربون و دوست داشتنیه...
من و هوشنگ دوستای خوبی هستیم...
میدونین...درسته که زیاد حرف نمیزنه...ولی خوب توجه میکنه...
دوستت دارم هوشنگی...
:)
---------------------------------------------
پ.ن : فکر نکنید خل شدما...نه...
خوب چیه مگه؟ آدمیزاده دیگه...دلش یهو با یه نگاه میره...
:)

چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۴

ما اینجاییم...


سه شنبه 20 دی 1384
8:13 صبح
باور بکنید یا نه اینجا تهران است...
به تاریخ و ساعت زیر عکس هم میتوانید به عنوان سند زمانی رجوع کنید...
در حالیکه در اکثر مناطق تهران برف و باران و سرما حاکم بود ما در نقطه ای از این شهر درندشت آفتاب کم نوری را از پشت لکه های ابر مشاهده می کردیم...درسته ... اینجا بالای تمام اون ابر و باد و برف و بارونیه که داره تو تهران میباره...
هر چند تعداد افرادی که اون موقع صبح در دانشکده فنی دانشگاه آزاد واحد علوم-تحقیقات حضور داشتند بسیار کم بود ولی همان عده کم شاهد چیزی بودند که تقریبا هیچ کس آن را ندید...
حالا فکر نکنید تحفه ست ... نه ... فقط خواستم بدونید که ما اینجاییم
و اینکه چرا این دانشگاه جایزه ملی کیفیت رو از آن خودش کرده ...
:)

یکشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۴


.
...
......
یه تک صدا...یه تک درخت...
یه جفت چشم...یه جفت پا...
یه سمت خودی...یه سمت دشمن...
صداقت بیخودی...
تنفر از ته قلب...
یه باتری که تموم شده...
یه آدمِ بی نیاز...
یه سردیِ دست...
یه شمع شکسته...
احساس تزریق خستگی زیر سینهء سمت چپ...
...
بذار بخونه:
هایده...ویگن...بنان...مرضیه...دلکش...داریوش...شکیلا...هلن...
بذار بخونه:
MetallicA , Scooter , DJ Aligator , Eminem , System Of a Down , Cradle Of Filth
سردرگمی بهونه نمیخواد...میشه همیشه سردرگم بود و بیشتر لذت برد...
این جورچین رو درست نکن...به هم ریخته ش قشنگ تره...
حتی قشنگ تر از صحنه هایی که میشه تو گذشته ها دید...
...
دو ساله دارم اینجا مینویسم...
دو سال گذشت...مثل برق و باد...
اینقدر حرف نگفته دارم که...
بگذریم...
فقط بذار بخونه :
...
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد
رسم زندگی اين است ...
يک روز کسی را دوست داری
و روز بعد تنهايی
به همين سادگی !!
او رفته است
و همه چيز تمام شده است
مثل يک مهمانی که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی ...
چرا غمگينی ؟
اين رسم زندگیست
تو نمی توانی آنرا تغيير دهی
پس تنها آوازی بخوان !
اين تنها کاریست که از دستت بر می آيد
... آوازی بخوان ...
...
همه چيز تمام شده است. اين رسم زندگیست ، چه می‌شود کرد ، آدمی که هميشه نمی‌تواند شادمانه بخواند. او رفته است و من مانده‌ام و آوازی تلخ که ديگر از حلقومم به گوش کسی نمی‌رسد.
با خود می‌خوانم: رفتی از يادم ، دادی بر بادم ، با يادت شادم ...
و شاد نبودم...
...
آن شب كه شادي براي هميشه رخت بربست
در پس رقص نورها
بر پهنه ي افق
رازي را كشف كردم :
ديگر هيچ چيز تو را به من باز نمي گرداند ...
نه تكرار گريه هاي شبانه
نه فرو دادن بغضهاي غريبانه
ونه حتي
اين جامهاي پي در پي مستانه ...
با تو بودن
تنها در كنار تو بودن نيست

اين را فهميدم
وقتي كه به گلي - گل تنهاي مهربان اتاقم - آب مي دادم .
اينك
در آستانه ي غار تنهائيم
با تو بدرود مي گويم
كه اين خود
سلاميست ديگر به سرنوشت
... بدرود...
کلمات هم دیگر در نوشتن دردهایم یاریم نمی کنند