چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵

پنجگانه من

scwnاین بازی یلدا هم ما رو گرفتار کرد
همش تقصیر این
رضاست که ما رو انداخت تو این هچل
آخه من چیزی ندارم که کسی ندونه ... :)
باشه...حالا که اصرار میکنید اعتراف میکنم
ولی اینو بدونین که محمدرضایی که اینجا تو دنیای مجازی مینویسه شخصیتی متفاوت با اونی که اون بیرون تو دنیای حقیقی زندگی میکنه نیست

1. وبلاگ نویسی رو از دی 82 شروع کردم...اینو که همه میدونن...ولی...
اون روزا برام خیلی سخت بود
تازه از نامزدم جدا شده بودم
تو اوج "ترک اعتیاد عاطفی" بودم
و الان میتونم بگم به آرامش رسیدم
ولی خب...تازه اولشه :)
همین
رضا منو با وبلاگ آشنا کرد
اون موقع یه جورایی همکار بودیم و خیلی پیش هم بودیم
کلی چیز جدید یادم داد
ازش ممنونم
یاد روزای بارونی تو ساختمون شماره 1 طبقه 4 به خیر ... :)

2.الان دارم واسه کنکور کارشناسی ارشد رشته مهندسی مواد میخونم
یعنی الان باید در حال تست زدن باشم
و اینجا نشستم و وبلاگ آپدیت میکنم

3. من یه "هرمس" کاملم...
کسی که تاریخ و ادبیات قدیم یونان رو خونده باشه میدونه که هرمس کیه
هرمس - پسر زئوس- خدای مذاکره ست
خدای کلک و نیرنگ , شهود , رمز گشایی
مسنجر و پیغامبر زئوس (خدای خدایان) برای آدمیان
و خدایی که همه چیز رو تجربه میکنه
اصلا یه موقعی میخواستم اسم بلاگمو عوض کنم و بذارم هرمس
لینک کلاسش هم که
دکتر شیری برگزار میکنه رو میذارم اینجا

4. بانوی درونم به دلایلی خیلی قویه
(یونگ اسمشو میذاره "آنیما")
میتونم چیزای زنونه رو که خیلی از مردا نمیفهمن حس کنم
ولی خب این دلیل نمیشه بتونم انجامشون هم بدم :)

5. شیکمو ام
اسیدی...خفن...
شکلات و شیرینی خامه ای رو که باید قایم کنی
اگه بادوم هندی هم ببینم قالشو میکنم
از اونطرف از خورشت آلو اسفناج و کدو پخته حالم به هم میخوره
حالا بادمجون رو بگی میگم حساسیت دارم و نمیتونم بخورم
ولی کلا گوشت خیلی دوست دارم...چه سرخ...چه سفید :)
فکر کنم در آینده به مشکل بر بخورم با همسر گرامیم :)
...
خب اینم از پنجگانه من
نفراتی که من گیر میدم بهشون اینا هستن :

سارا --->
من و تنهایی <---
سینا ---> سینا و دیگران <---
مسعود ---> Decayed Apple <---
عطیه ---> جودی ابوت <---
شمیم ---> مهر آوا <---

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

I`m NOT Immortal...but u still have...all of ME...



I'm so tired of being here
Suppressed by all my childish fears
And if you have to leave I wish that you would just leave
Cause your presence still lingers here
And it won't leave me alone
These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
There's just too much that time cannot erase
you cried I'd wipe away all of your tears
you'd scream I'd fight away all of your fears
And I held your hand through all of these years
But you still have, all me...
and Nothing Else matters...
bite me ... now...

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

دو کلوم...حرف غیر حساب

دلم تنگه...
بغض دارم...
خیلی عجیبه برام...
بعد از یه روز پر از فعالیت و اتفاقات خوب بیای خونه و ببینی دلت میخواد هایده بذاری گوش کنی و هق هق کنی...
خیلی عجیبه...
بغض دارم...
دلم تنگه...
-----------------------
پ.ن. ما گوییم پریود مغزانه...شما چی گویید؟ (با لحجه شمالی خوانده شود لطفا)

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

مشکلات و شکلات



اولا: آقا من از شیمی- فیزیک و ترمودینامیک بدم میاد , مگه زوره؟ چه جوری بگم آخه؟!! ولی خوب وقتی ضریب 3 شو توی آزمون ارشد میبینم دیگه..... من این لامصبو چی کارش کنم؟؟؟!!!

ثانیا: با امروز میشه 11 روز که توی خونه مون بوی رنگ و تینر پیچیده و اساس هامون درهم و برهم و قر و قاطی شده , لباسهام بوی رنگ گرفته , خودم هم بوی رنگ گرفتم , حرف که میزنم حس میکنم تینر قرقره میکنم , حالم از هر چی بوی تند رنگ و تینره داره به هم میخوره ... ولی اتاقم یه آبی خوشرنگی شده که نگو... اینو گفتم برای سوختن مناطق حساسی از اندام برخی افراد خاص که چشم دیدنمو ندارن ( یا من چشم دیدنشونو ندارم) ...
پ.ن. چند وقتی بود سری به اون مناطق حساس نزده بودم...آخیش...

ثالثا: میشه بگی چرا فکر میکنی همه چیز رو بیشتر از من میفهمی؟
لطفا؟! میشه بگی؟! برام جالبه بدونم چرا اینجوری فکر میکنی...چون سنت بیشتره؟ باشه عزیزم...به پیرهن پاره کردن ادامه بده , من کار خودمو میکنم...میدونی که؟

رابعا: از طبقه همکف ساختمون پلاسکو , مغازه کوشا , یه کت شلوار "گولاخ ِ خفن" خریدم 130 هزار تومن , راه راه محو سرمه ای , انقده بهم میاد... تا کور شود هر آنکه نتواند دید...

خامسا: حتما باید مستقیم بهت بگم که الان 6 ماهه قر تو کمرم گیر کرده؟ خودت نمیفهمی که باید واسه تولدت یا واسه فارغ التحصیل شدنت یا قبولی ارشدت یا واسه زن گرفتنت یا واسه رفتنت به کانادا برای همیشه یا واسه هر بهونه کوفتی که میتونی جور کنی یه مهمونی درست و حسابی بگیری؟ نمیفهمی دیگه...کاریش نمیشه کرد...خب بعضی ها اینجورین...

شیشما: یه بسته شکلات که خیلی خوب و خوشمزه با طعم کاپوچینوست داریم...ولی اگه ببینی روی جعبه ش یه گربه سیاه مریض راه میره قابل خوردنه؟
سابعا: خیلی بده که من بعضی وقتها اینجوری میشم؟نه؟!!

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

گم شدم...


...
چون صيد به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صياد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگيرم نگرانم...

...
دلتنگ شدم...
گم شدم...
در گرد و غبار ندیدنت...
آخ...
چقدر نیستی...
...
از ناوک مژگان چو دو صد تير پرانی
بر دل بنشانی
چون پرتو خورشيد اگر رو بکشانی
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مويم
از ديده ره کوی تو با اشک بشويم
با حال نزارم
با حال نزارم

...
تنهاییم را درمانی نیست...
فقط گاهی دل خوش دارم...
به یادی...
...
گر بوی تو را باد به منزل برساند
جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هيچ نماند
جز گرد و غبارم
جز گرد و غبارم

...
نگینی هست...
و گاهگاهی نیم نگاهی...
و یاد تو ما را بس...
...
گم شده ام...
پیدایم کن...

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

سلام هی حتی...

مور ؛ چه میداند که بر دیواره اهرام میگذرد یا بر خشتی خام
تو آن بلند ترین هرمی که فرعون تخیل میتواند ساخت
و من آن کوچکترین مور
که بلندای تو را در چشم نمیتوانم داشت
چگونه اینچنین که بلند بر زبرماسوا ایستاده ای
در کنار تنور پیرزنی جای میگیری
در زیر مهمیز کودکانه بچگکان یتیم
پیش از تو هیچ اقیانوسی را نمیشناختم که عمود بر زمین بایستد
پیش از تو هیچ خدایی را ندیده بودم
که پای افزار وصله دار به پا کند ،
و مشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد ....
...
آه ای خدای نیمه شب های کوفه تنگ
ای روشن خدا در شب های پیوسته تاریخ
ای روح لیلة القدر
حتی اذا مطلع الفجر ....
شب از چشــم تـــو ، آرامش را به وام دارد
و طوفان ، از خشــم تــو ، خروش را
کلام تــو ، گیــاه را بارور میکند
و از نفست گـُل می روید
چـــاه از آن زمان که تو در آن گریستی ، جوشان است
سحر از سپیده ی چشمان تو می شکوفد
و شب در سیاهی آن ، به نماز می ایستد
هیچ ستاره نیست ، که وام دار تو نیست
...
لبخنــد تــو ، اجازه زندگیست
هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست ....
به پای تـــو می گریم ....
با اندوهی ، والاتر از غم گزایی عشق
و دیرینگی غم ....
برای تو با چشم همه محرومان می گریم ؛
با چشمانی یتیم ندیدنت
گریه ام ، شعر شبانه توست ....

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

نه دیگه...


...
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
هر چی من بهش نصیحت میکنم
که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمیشه
میگه یا اسم آدم دل نمیشه
یا اگر شد دیگه عاقل نمیشه
بهش میگم جون دلم
اینهمه دل توی دنیاس
چرا...
یه کدوم مثل دل خراب صاب مردهء من
پاپی خیال باطل نمیشه
چرا از اینهمه دل
یه کدوم مثل تو دیوونهء زنجیری نیست
یه کدوم صبح تا غروب
تو کوچه ول نمیشه
میگه یک دل مگه از فولاده
میگه یک دل مگه از فولاده
که تو این دوره زمونه چشاشو هم بذاره
هیچ چیزی نبینه
یا اگر چیزی دید
خم به ابروش نیاره
میگم آخه بابا جون
اون دل فولادی
دستکم دنبال کیف خودشه
دیگه از اشک چشش
زیر پاش گل نمیشه
میگه هر صید که میشه قلب باشه
اما هر چی قلب شد دل نمیشه
نه دیگه...
نه دیگه...
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه...
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه...

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

نه خیر...


...
کفاره شرابخواری های بی حساب
مخمور در میانه رندان نشستن است

...

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵

My New PARTNER :)


HEY YOU
That was a SonyErricson K750i...
NOW
This is a Super Steadyshot Sony Cyber-shot DSC-H5...
7.2 MegaPixel Resolution
12x Optical Zoom
36-432 Carl Zeiss Lens
3 inch LCD
Want more?
nock nock...
Got it?
:)

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

بغضم میاد


وقتش رسید
بالاخره اون روز اومد
دیر یا زوداز راه میرسید
و حالا
یه حس جدید دارم
شاید قبلا این حس رو داشتم
ولی خیلی رقیق بوده
الان خیلی قویه
و تلخیش رو کاملا حس میکنم


بذار برات یه قصه بگم:
یه روزی روزگاری
پسری بود که سال 80 دانشگاه آزاد قبول شد
هم تهران قبول شد...پاره وقت
هم یزد قبول شد...تمام وقت...که انتخاب آخرش بود
اومد لجبازی کنه...ناز کنه...خودشو لوس کنه
گفت میره یزد
کسی نازشو خریدار نبود
اونم لج کرد و رفت
3 ترم که اونجا موند
دید خیلی دلتنگ میشه
براش گرون تموم میشه این دوری
نشست و خوند و دوباره کنکور داد
اینبار همون تهران رو قبول شد
چون مشکل سربازی نداشت تونست بیاد ثبت نام کنه
از مهر 82 تا همین الان
یه جایی درس میخونه
که هر کسی نمیتونه بره اونجا
یه جایی که اسمشو میذاره "خراب شدهء نوک کوه"
یه نوع تبعید گاهه
حدود 700 متر ارتفاع از سطح تهران داره (نه از سطح دریا...از سطح تهران)
تو این مدت کلی پول داده به عمو عبدالله جاسبی...
همیشه غر میزد
از اینکه خونه شون شرق تهرانه و باید از اول تا آخر اتوبان همت رو طی کنه
خسته شده بود
از اینهمه درس و امتحان و پروژه
آرزو کرد زودتر تموم بشه این زجر و خلاص بشه
و حالا به آرزوش رسیده
ولی الان
دلش بدجوری میگیره
وقتی میخواد بره از اون خراب شده
تو همین دانشگاه بود
که اومد
دانشجو شد
دوست شد
عاشق شد
خندید
جدا شد
گریه کرد
درس خوند
امتحان داد
پاس کرد
افتاد
شادی کرد
برف بازی کرد
انتخاب واحد کرد
حذف و اضافه کرد
داد و فریاد کرد
سر جلسه امتحان با نیم ساعت تاخیر رسید
توی سلف زیر همکف انسانی 2(که اون موقع ها قاطی بود )فوتبال دید
وبلاگ نوشت

همایش برگزار کرد

مسئول شد
و خیلی کارای دیگه


و حالا
دلش بد جوری گرفته
میدونه که بازگشتی نیست
و اگر هست
اونایی نیست که تجربه کرده
اگه بازگشتی باشه
یه دانشجوی با شخصیته که داره ارشد میخونه
و دیگه نمیتونه تو اتوبوس با دوستاش بزنه و برقصه
یا کلاسو بپیچونه و بره تو بوفه با رفقاش چایی بخوره
و یا بیاد بیرون
روی عرشه
بشینه زیر اون درخت و اس ام اس بازی کنه


دلم نمیخواد بگم
ولی خداحافظی از دانشگاهی که توش اتفاقاتی افتاده
که روند زندگیت رو عوض کرده
کار آسونی نیست
اصلا آسون نیست...
...
ما هم رفتنی شدیم
عمو عبدالله جاسبی
یا به عبارتی عمو عبدالله کوهکن
(که این اسم برازنده ته
چون یه بار 4 شنبه بود از بالا اومدیم پایین
دست چپ یه تپه بود از خاک
شنبه صبح که اومدیم
دیدیم تپه ای در کار نیست
و به جاش اون بالا یه تیکه از فرورفتگی زمین پر شده)
ما رفتیم
مثل بقیه که رفتن
با یه مدرک تو دستمون
و یه کوله پشتی خاطره
بغضم میاد
بدجوری بغضم میاد...

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

توانگری



توانگری زیباترین و کاربردی ترین کلاسی ست که من تا به حال شرکت کرده ام


ما متعهد میشویم:
توانگرانه با آگاهی های تازه مان زیباترین موهبتهای الهی را جذب زندگی خودمان کنیم
ما با افتخار تغییرات لازم را در زندگیمان به عالی ترین شکل پدید می آوریم تا برکت الهی به شکل روزی های شگفت انگیز جذب زندگیمان شوند.
ما میپذیریم که بنا نیست بهترین باشیم و ضعف ها و قدرتهایمان را با شهامت میپذیریم , چرا که توانگری با پذیرش شروع میشود...

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

تغییر

تغییرات کلی در زندگی گاهی منجر به این میشه که نگاه آدم نسبت به زندگیش عوض بشه
پنجره های جدیدی باز بشه
و گاهی چیزای تازه پیدا کنه
من دنبال چیز تازه نیستم
شاید فقط دلم میخواد از روزمرگی خارج بشم
مثل همین تغییر کلی تو قالب وبلاگم
مثل خونه تکونی میمونه
فرقش اینه که باید دو ساعت چشماتو بذاری پای مانیتور
و دیگه نمیخواد بری لب پنجره هی شیشه پاک کنی و فرشها رو من بکشی
:)

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

پدرام

دردم آن نیست که داروی طبیبان طلبم
درد عشق است که لعل لب جانان طلبم
بگذارید بنالم ز غم ِ سوز ِ نهان
که چنین سوختنی را ز دل و جان طلبم
...
پدرام چنین گفت یادت نره
...
امسال چاپ میشه
...
صداش رو هم میخوای بشنوی؟؟؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

مبارک...


هر آدمی یه روز تو زندگیش هست که از همهء روزها مهمتره
سالروز آشنائیش با یار زندگیش؟
سالگرد ازدواجش؟
روز تولد همسرش؟
روز تولد مادرزنش؟
روز تولد شوهردایی ِ خانومش؟
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
:)
روز تولد خودش
اونم در ساعت 10:30 صبح روز 13 اردیبهشت
حس خوبی که من از یه تبریک صمیمانه میگیرم رو هزار تا کادوی بی احساس نمیتونه جبران کنه
(اردیبهشتیا میفهمن من چی میگم)
قراره مثل بچه آدم شمع فوت کنم و کیک ببرم؟
(رقص چاقو هم داریم دیگه؟ آخ جون)
پس بزن اون دست قشنگه رو
به افتخار محمدرضا
یه محمدرضای 24 ساله
:)
تولدم مبارک

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

هجرت


تنها کسی که حرف مرا درک می کند
یک روز زادگاه مرا ترک می کند...
...
میدونی...مهم نیست اونجا چی منتظره...
مهم اینه که من نمیدونم اونطرف پیچ این جاده چی میگذره...
همین کافیه...

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

خیلی نامردی...


رانندهء محترم ِ بیشعور...سلام...
وقتی تاکسیرانی به نرخ تمام خطوط تاکسیرانی 50 تومن اضافه کرده دلیلی نداره که شما برای 650 متر مسیر مستقیم به جای 100 تومن از من 150 تومن بگیری...
به هر حال...درسته که 50 تومن آدمو نمیکشه ... ولی آیا شما در مورد "از گوشت سگ حرومتر" چیزی شنیدی؟؟؟!!!

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۵

این یک سفرنامه نیست


اینجا یه جای خاصیه...
لب مرز دو تا کشوره...
اونور این فنس ها یه جای دیگه ست...
یه کشور دیگه ست...
اینجا شلمچه ست...
اینجا یه دنیای دیگه ست...
چی میگه گفت؟؟؟...
یه روزی روزگاری آدمایی بودن که به خاطر کشورشون , مردمشون , مکتبشون , اعتقادشون , خاکشون و هزار تا چیز دیگه رفتن و خودشونو فدا کردن...
اون موقع من کوچیک بودم...خیلی کوچیک...
شاید تنها چیزی که ازش یادم بیاد خاموشی زدن ها و آژیرهای قرمز بمباران های تهرانه...
و یا خاطراتی که بابام میگه...از 45 روز مقاومت خرمشهر با دستای خالی...از مردمی که با چنگ و دندون از شهرشون دفاع کردن...
که اونم زود زود از یادم میره...
من رفتم و اونجا رو دیدم...
این یه سفرنامه نوروزی نیست...
این یه زندگینامه ست...
اونایی که جونشونو راحت تر از یه مشت آب که توی کف دست میشه گرفت , گرفتن و رفتن...چون میخواستن خودشون نباشن ولی مادراشون باشن...پدراشون بمونن...خواهراشون نمیرن...فرزنداشون بزرگ بشن...مردمشون زنده باشن...خاکشون از دست نره...
من اونجا سیم خاردار زنگ زده دیدم...تانک از کار افتاده دیدم...سنگر سیمانی دیدم...
یه مشت خاک دیدم...یه مشت خاک...
چیزایی دیدم که فقط شنیده بودم هست...
تو جاده اهواز-خرمشهر یه امامزاده دیدم که گنبد نداشت...
کنار جاده در 15 کیلومتری شهر اهواز یه خاکریز دیدم...آره,اونا تا اینجا هم اومده بودن...
من جای گلوله روی در و دیوار خرمشهر دیدم...
من کارون رو دیدم...اروند رو دیدم...
این یه سفر نامه نیست...
یه حقیقته...
فاصله مرز رو با جایی که اونا اومده بودن دیدم...20 کیلومتر کم نیست...چه جوری رونده شدن عقب؟؟؟ تا مرز خودشون...چه جوری یک وجب از خاک ما هم به دستشون نیفتاد؟؟؟
اصلا مگه میشه فهمید ؟؟؟ مگه میشه درک کرد؟؟؟ مگه میتونم بگم چی دیدم؟؟؟
دیدنی نیست...حس کردنیه...
اونجا خاکش یه بوی خاصی داره...هواش یه طعم دیگه داره...
اونجا دور از هیاهوی عید و مردم و زندگی مدرن و همه تعلقات, خودمو تنها دیدم...
کاش میتونستم تصویر کنم...اونچه رو که حس کردم...
نمیشه...
حالا من نشستم اینجا...پشت یه کامپیوتر...با خیال راحت...لیوان چایی بعد از نهار رو سر میکشم و اینا رو مینویسم...و آرامش رو تجربه میکنم...با یاد اونایی که رفتن...
این یه سفرنامه نیست...
این فقط یه یاد آوریه...

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۴

سال نو و...



باز هم سالی گذشت و ...
و اگر من یک درخت بودم
و از کمر مرا میبریدی
و حلقه های عمرم را میشمردی
میدیدی یک حلقه به حلقه ها اضافه شده
و تاوان این یک حلقه
روزهاییست که گذشته
وهمچنان میگذرد
مثل همیشه...
...
يك بار خواب ديدن تو به تمام عمر مي ارزد
پس نگو كه روياي دور از دسترس خوش نيست
گر چه به ظاهر جسم خسته است
ولي دل درياست
تاب و توانش بيش از اينهاست
دوستت دارم ....
و تاوان آن هر چه باشد باشد
دوستت دارم ....
بيشتر از ديروز
باكي ندارم از هيچ كس و هيچ كس كه تو را دارم اي عزيز....
---------------------------------------------------
- پ.ن. جون مادرتون نپرسید اینو واسه کی نوشتم...یه بار هم ما یه چیزی بنویسیم که کسی سر در نیاره...
:)
عید همه تون مبارک

یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۴

یکی هست...

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت.......میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
بعضی وقتها مشکلاتی سر راه آدم سبز میشه
که فکر میکنی هیچ کس
هیچ کس
نمیتونه کمکت کنه
وقتی نا امید شدی
وقتی بریدی
اونوقت
میبینی
یکی هست
یکی
هست
که میتونه کمکت کنه
که همیشه کنارته
همیشه
همینجاست
کافیه صداش کنی
همیشه همراهته
فقط باید صداش کنی
همین...

سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۴

به مناسبت ولنتاین...


علائم ارتباط عاطفی ناسالم
...
+ زمانی که شما متعلق به زمین بازی عاطفی یکدیگر نیستید.

- علائق غیر مشترک
- کانال های متفاوت ( سمعی , بصری , لمسی )
- جذب های متفاوت
- TA (کودک , والد , بالغ)

+ زمانی که دغدغه های شما بسیار تنزل کرده {بسیار مهم}
- چرا فلان مهمانی را رفت و منو نبرد؟!
- چرا با دختر خاله ش اینقدر گرم صحبت میکنه؟!
- چرا شوهر دائی ش ماچش کرد؟!

" دغدغه های پست در مقابل دغدغه های متعالی "

از خودت بپرس:

"آیا شما را برای این نحوه زندگی آفریده اند؟"

+ وقتی در یک رابطه نداشته های شما به رخ شما کشیده می شود.

- چاقی , لاغری , قد , چهره , پول , ماشین و...

+ زمانیکه ترس از دست دادن شدید وجود دارد.

"اگه بره می میرم "

- نادیده گرفتن این اصل که عالم پر از فراوانی است , نه تو تکی و نه طرف تو تکه.

+ زمانی که هزینه ماندن در یک ارتباط اولویت بندی شما را به گند می کشد.

- رابطه عاطفی در اولویت چندم است؟

رشد شخصیتی – کار – خانواده (پدر و مادر) – پول – تحصیلات – ورزش – موسیقی – تفریح و...

{در هنگام ازدواج رابطه عاطفی به اولویت اول تا سوم صعود می کند در غیر این زمان بایستی به اولویت های متعالی تر رسید.}

از خودت بپرس:

" مرا آفریده اند تا زن یا شوهر کسی باشم؟؟؟!!! "

+ زمانی که ارتباط بر اساس ترحم و وجدان درد صرف ادامه دارد.

- اگه ولش کنم چی میشه ؟ چی به سرش میاد؟

+ فرافکنی منفی طول کشیده.

- جنگ و دعوای بسیار طولانی

{در رابطه ابتدا فرافکنی مثبت ( گل و بلبل و LOVE ) و بعد فرافکنی منفی ( بزن بزن و تنفر ) و بعد تعادل وجود دارد. معلوم نیست کی به تعادل می رسیم ولی اگر تعادل منفی باشد بایستی ارتباط را قطع کرد.}
.
" عادت نکنیم به دعوا..."

+ فرافکنی سایه طول کشیده (Prolong Shadow Projection)

- وقتی کسی زیادی گند های ما را میبیند و گند های خودش را نمی بیند.

+ خستگی روحی زیر فرافکنی فرد مقابل

- معشوق کسی بودن و بالا آوردن
(شما اولویت اول کسی هستید و او اولویت پنجم شماست)

داری بخش غیر فعال کس دیگری را برایش زندگی می کنی...

----------------------------------------------------------------------------------------

حرف آخر:
ماندن در یک ارتباط عاطفی ناسالم به ضرر هر دو طرف است.
لوس بازی در نیار...هزینه الکی به خودت وارد نکن...
.
برگرفته از جلسه دوم کلاس ارتباط عاطفی موثر2 و با اجازه از استادم جناب آقای دکتر علیرضا شیری.

یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۴

هوشنگ


...
تو بازار دیدمش...
تو یه نگاه ازش خوشم اومد...
خیلی نگاهش مهربون بود...
خریدمش و اومدم خونه...
خودش میگه اسمش هوشنگه...
به دهن گشاد و دندونای کج و کوله ش نگاه نکنین...
خیلی مهربون و دوست داشتنیه...
من و هوشنگ دوستای خوبی هستیم...
میدونین...درسته که زیاد حرف نمیزنه...ولی خوب توجه میکنه...
دوستت دارم هوشنگی...
:)
---------------------------------------------
پ.ن : فکر نکنید خل شدما...نه...
خوب چیه مگه؟ آدمیزاده دیگه...دلش یهو با یه نگاه میره...
:)

چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۴

ما اینجاییم...


سه شنبه 20 دی 1384
8:13 صبح
باور بکنید یا نه اینجا تهران است...
به تاریخ و ساعت زیر عکس هم میتوانید به عنوان سند زمانی رجوع کنید...
در حالیکه در اکثر مناطق تهران برف و باران و سرما حاکم بود ما در نقطه ای از این شهر درندشت آفتاب کم نوری را از پشت لکه های ابر مشاهده می کردیم...درسته ... اینجا بالای تمام اون ابر و باد و برف و بارونیه که داره تو تهران میباره...
هر چند تعداد افرادی که اون موقع صبح در دانشکده فنی دانشگاه آزاد واحد علوم-تحقیقات حضور داشتند بسیار کم بود ولی همان عده کم شاهد چیزی بودند که تقریبا هیچ کس آن را ندید...
حالا فکر نکنید تحفه ست ... نه ... فقط خواستم بدونید که ما اینجاییم
و اینکه چرا این دانشگاه جایزه ملی کیفیت رو از آن خودش کرده ...
:)

یکشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۴


.
...
......
یه تک صدا...یه تک درخت...
یه جفت چشم...یه جفت پا...
یه سمت خودی...یه سمت دشمن...
صداقت بیخودی...
تنفر از ته قلب...
یه باتری که تموم شده...
یه آدمِ بی نیاز...
یه سردیِ دست...
یه شمع شکسته...
احساس تزریق خستگی زیر سینهء سمت چپ...
...
بذار بخونه:
هایده...ویگن...بنان...مرضیه...دلکش...داریوش...شکیلا...هلن...
بذار بخونه:
MetallicA , Scooter , DJ Aligator , Eminem , System Of a Down , Cradle Of Filth
سردرگمی بهونه نمیخواد...میشه همیشه سردرگم بود و بیشتر لذت برد...
این جورچین رو درست نکن...به هم ریخته ش قشنگ تره...
حتی قشنگ تر از صحنه هایی که میشه تو گذشته ها دید...
...
دو ساله دارم اینجا مینویسم...
دو سال گذشت...مثل برق و باد...
اینقدر حرف نگفته دارم که...
بگذریم...
فقط بذار بخونه :
...
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد
رسم زندگی اين است ...
يک روز کسی را دوست داری
و روز بعد تنهايی
به همين سادگی !!
او رفته است
و همه چيز تمام شده است
مثل يک مهمانی که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی ...
چرا غمگينی ؟
اين رسم زندگیست
تو نمی توانی آنرا تغيير دهی
پس تنها آوازی بخوان !
اين تنها کاریست که از دستت بر می آيد
... آوازی بخوان ...
...
همه چيز تمام شده است. اين رسم زندگیست ، چه می‌شود کرد ، آدمی که هميشه نمی‌تواند شادمانه بخواند. او رفته است و من مانده‌ام و آوازی تلخ که ديگر از حلقومم به گوش کسی نمی‌رسد.
با خود می‌خوانم: رفتی از يادم ، دادی بر بادم ، با يادت شادم ...
و شاد نبودم...
...
آن شب كه شادي براي هميشه رخت بربست
در پس رقص نورها
بر پهنه ي افق
رازي را كشف كردم :
ديگر هيچ چيز تو را به من باز نمي گرداند ...
نه تكرار گريه هاي شبانه
نه فرو دادن بغضهاي غريبانه
ونه حتي
اين جامهاي پي در پي مستانه ...
با تو بودن
تنها در كنار تو بودن نيست

اين را فهميدم
وقتي كه به گلي - گل تنهاي مهربان اتاقم - آب مي دادم .
اينك
در آستانه ي غار تنهائيم
با تو بدرود مي گويم
كه اين خود
سلاميست ديگر به سرنوشت
... بدرود...
کلمات هم دیگر در نوشتن دردهایم یاریم نمی کنند