دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

گم شدم...


...
چون صيد به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صياد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگيرم نگرانم...

...
دلتنگ شدم...
گم شدم...
در گرد و غبار ندیدنت...
آخ...
چقدر نیستی...
...
از ناوک مژگان چو دو صد تير پرانی
بر دل بنشانی
چون پرتو خورشيد اگر رو بکشانی
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مويم
از ديده ره کوی تو با اشک بشويم
با حال نزارم
با حال نزارم

...
تنهاییم را درمانی نیست...
فقط گاهی دل خوش دارم...
به یادی...
...
گر بوی تو را باد به منزل برساند
جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هيچ نماند
جز گرد و غبارم
جز گرد و غبارم

...
نگینی هست...
و گاهگاهی نیم نگاهی...
و یاد تو ما را بس...
...
گم شده ام...
پیدایم کن...

۵ نظر:

ناشناس گفت...

صید به دنبال صیاد ندیده بودیم که دیدیم... هیچ نگویم بهتر! بیزاارم از این .... هیچ!

ناشناس گفت...

از وقت و روز و فصل، عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم!

ناشناس گفت...

baba ehsas baba shaer baba Gav!!
:)))))))))

ناشناس گفت...

عاشق شدی؟ از تو بعیده... گفتی هیچ وقت ... نمی شی!!! چی شد پس؟ یعنی مبارکه؟؟؟؟

ناشناس گفت...

نامزد کردی؟ جریان نگین چیه؟