چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

بغضم میاد


وقتش رسید
بالاخره اون روز اومد
دیر یا زوداز راه میرسید
و حالا
یه حس جدید دارم
شاید قبلا این حس رو داشتم
ولی خیلی رقیق بوده
الان خیلی قویه
و تلخیش رو کاملا حس میکنم


بذار برات یه قصه بگم:
یه روزی روزگاری
پسری بود که سال 80 دانشگاه آزاد قبول شد
هم تهران قبول شد...پاره وقت
هم یزد قبول شد...تمام وقت...که انتخاب آخرش بود
اومد لجبازی کنه...ناز کنه...خودشو لوس کنه
گفت میره یزد
کسی نازشو خریدار نبود
اونم لج کرد و رفت
3 ترم که اونجا موند
دید خیلی دلتنگ میشه
براش گرون تموم میشه این دوری
نشست و خوند و دوباره کنکور داد
اینبار همون تهران رو قبول شد
چون مشکل سربازی نداشت تونست بیاد ثبت نام کنه
از مهر 82 تا همین الان
یه جایی درس میخونه
که هر کسی نمیتونه بره اونجا
یه جایی که اسمشو میذاره "خراب شدهء نوک کوه"
یه نوع تبعید گاهه
حدود 700 متر ارتفاع از سطح تهران داره (نه از سطح دریا...از سطح تهران)
تو این مدت کلی پول داده به عمو عبدالله جاسبی...
همیشه غر میزد
از اینکه خونه شون شرق تهرانه و باید از اول تا آخر اتوبان همت رو طی کنه
خسته شده بود
از اینهمه درس و امتحان و پروژه
آرزو کرد زودتر تموم بشه این زجر و خلاص بشه
و حالا به آرزوش رسیده
ولی الان
دلش بدجوری میگیره
وقتی میخواد بره از اون خراب شده
تو همین دانشگاه بود
که اومد
دانشجو شد
دوست شد
عاشق شد
خندید
جدا شد
گریه کرد
درس خوند
امتحان داد
پاس کرد
افتاد
شادی کرد
برف بازی کرد
انتخاب واحد کرد
حذف و اضافه کرد
داد و فریاد کرد
سر جلسه امتحان با نیم ساعت تاخیر رسید
توی سلف زیر همکف انسانی 2(که اون موقع ها قاطی بود )فوتبال دید
وبلاگ نوشت

همایش برگزار کرد

مسئول شد
و خیلی کارای دیگه


و حالا
دلش بد جوری گرفته
میدونه که بازگشتی نیست
و اگر هست
اونایی نیست که تجربه کرده
اگه بازگشتی باشه
یه دانشجوی با شخصیته که داره ارشد میخونه
و دیگه نمیتونه تو اتوبوس با دوستاش بزنه و برقصه
یا کلاسو بپیچونه و بره تو بوفه با رفقاش چایی بخوره
و یا بیاد بیرون
روی عرشه
بشینه زیر اون درخت و اس ام اس بازی کنه


دلم نمیخواد بگم
ولی خداحافظی از دانشگاهی که توش اتفاقاتی افتاده
که روند زندگیت رو عوض کرده
کار آسونی نیست
اصلا آسون نیست...
...
ما هم رفتنی شدیم
عمو عبدالله جاسبی
یا به عبارتی عمو عبدالله کوهکن
(که این اسم برازنده ته
چون یه بار 4 شنبه بود از بالا اومدیم پایین
دست چپ یه تپه بود از خاک
شنبه صبح که اومدیم
دیدیم تپه ای در کار نیست
و به جاش اون بالا یه تیکه از فرورفتگی زمین پر شده)
ما رفتیم
مثل بقیه که رفتن
با یه مدرک تو دستمون
و یه کوله پشتی خاطره
بغضم میاد
بدجوری بغضم میاد...

۱۵ نظر:

ناشناس گفت...

يه چيزيو ميدونی؟ تو الان بهترين پست وبلاگتو زدی..بابا اشک مارم در آوردی.منی که يه ترم هنوز دارم
از همين الان حس تو رو دارم.ميفهممت.درسته که خراب شدست.ولی هميشه قله ميمونه.با خاطره هاش
ديگه بزرگ شدياااا

ناشناس گفت...

ببین آتیشم زدی ... همین! خواستم بدونی لعنتی

Seymore گفت...

نگو بابا اشکمون در میاد :)) ما هم دانشگاه آزادی هستیم و شعبه دیگر! البته پایان نامه رو نگه داشتیم 6 ماه یکبار میریم حذف و اضافه میکنیم! البته این ترم دیگه باید تحویل بدیم

ممنون بابت اون نظر و ارادت داریم قربان

ناشناس گفت...

اینها همش خاطره است ... این نماندست و آن نیز نخواهد ماند ...

ناشناس گفت...

چرا بغضت ميگيره ؟ يه پنير تازه دلت نميخواد ؟ چيزي كه تو رو ناراحت ميكنه ، بهترين اتفاق زندگي من بود!

ناشناس گفت...

salam khobi?
narahat nabash be jash age arshad ro ghabol chi ye kiss o ye baghal pishe man jayeze dari be on fekr kon :d
jujoo

ناشناس گفت...

ببینم تو این همه مدت علوم تحقیقات بودی یه کلوم نگفتی پا شم بیام با هم برف بازی کنیم ؟
خداییش اونجا دلسوزی داره ولی انسانی تهران شمال بلوار دریا فکر نکنم البته هنوز مونده یه 2 سالی!!!! این چند روز هر جا رفتم همه اشک فارغ التحصیلی ریختن... فکر کن یه کنکوری بیاد اینجارو بخونه...... :(( اشکم در خواهد آمد دوسته جدید

پ.ن : نگاه کن تورو خدا فردا امتحان دارم نشستم وبلاگت رو می خونم اگه بیفتم یه اشکم واسه من باید بریزی با هم!

ناشناس گفت...

belakhare bade sad saal fareghol tahsil shodi? ya faregholtahsil kardanet
:D
inam javabet

ناشناس گفت...

in balayee man budam ke neveshtam
yadam raft esmamo benvisam

ناشناس گفت...

خوب همین روزاس که کفشای دانشگاهت رو آویزون کنی نه ؟

ناشناس گفت...

شاید من بیشتر از همه با بغض تو اشک بریزم. مگه نه، هم بغض قدیمی؟

ناشناس گفت...

مردی مردک؟

ناشناس گفت...

می دانی ؟
نه نمی دانی ؛ هرگز ، بغض معنا نمی شود...
آنگاه که در چشمت حلقه می زند و
در گلویت می ماند و..

نمی بارد و...
تنها می ریزد چیزی..
یک ریختن نه چندان ساده...
اما...
می شود ؟
نه نمی شود.... می فهمی که!

ناشناس گفت...

دارد خفه ام میکند این بغض کهنه!

ناشناس گفت...

گاهی چه زود دیر می شود، این عادت ما آماست که هر وقت چیزی گذشت و رفت یادش کنیم، شاید هم این بهترین راه برای راحت تر فراموش کردن باشه... ما اردیبهشتی ها خیلی حساسیم، نه؟ امیدوارم آینده رنگ زیبای دوستی ها رو زیر غبار فراموشی مدفون نکنه و حداقل مجال ورق زدن خاطرات شیرینمون رو بهمون بده، همیشه سربلند، همیشه توانگر...