پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷

نفس آخر

نیمه های شب
با تکانی از خواب پرید
نگاهی به اطراف کرد
کورمال موبایلش را جست
طبق معمول زیر بالشش بود
ساعت سه و نیم بود
چیزی را نزدیک حس میکرد
نزدیک
کمی ترس دلش را میجوید
همه جا تاریک بود
نیم خیز شد تا از جا برخیزد
اما نشد
نتوانست بلند شود
خیلی خسته بود
صدای یکنواخت چرخش پره های کولر میامد
و عقربه های ساعت
دست چپ را که خواب رفته بود با دست راست گرفت
تکانش داد
بیحس بود
انگار از کتف به پایین چیزی نیست
به یاد حاج سید جلال افتاد
پدربزرگ خدابیامرزش
دست فلجش را با دست دیگر میگرفت و تاب میداد
ورزش میکرد
حتی در روزهایی که نیمی از بدنش فلج بود
سعی کرد بخوابد
نشد
چیزی آنجا بود
اضافی
یا شاید چیزی کم بود
دهانش تلخ شد
بیخواب بود
موبایلش را برداشت تا ساعت را دوباره ببیند
صفحه خاموش بود
هر چه دکمه ها را فشار داد روشن نمیشد
عجیب بود
هوشیار تر شد
خواست پاهایش را روی زمین بگذارد تا برخیزد
نشد
نیم تنه پایینی اش فرمان نمیبرد
کم کم ترسید
خواست با دستش پاهایش را لمس کند
اما دست راستش خسته بود
خیلی خسته
احساس کرد به تخت چسبیده
کمرش نمیچرخید
گردنش را تکان داد
به چپ
چشمانش کم سو شده بود
حتی کتابخانه اش را نمیدید
وحشت کرد
دهانش را باز کرد
هیچ صدایی نتوانست از گلویش خارج کند
گنگ شده بود
زبانش نمیچرخید
نفسش بالا نمیامد
تاریکی اطاق غیر معمول بود
یک لحظه گذشت
و در آن یک لحظه میلیونها فکر از سرش گذشت
همه با هم
دوستانش , پدر و مادرش
تمام کسانی که میشناخت
یا دیده بود
تمام جاهایی که رفته بود
تمام کسانی که دوستشان داشته بود
همه و همه
در همین یک لحظه
آمدند و رفتند
رفتند
انگار هیچ وقت نبوده اند
حس تنهایی دهشتناکی کرد
هیچ چیز و هیچ کس نبود
خودش بود و تاریکی مطلق
خودش و خودش
و لحظه ای بعد
دیگر خودی هم در کار نبود
...
راه گلویش بسته بود
اما این با بقیه فرق داشت
اینبار بغض بود
بغضی عظیم
سخت تر و بزرگتر از هر چه تابحال تجربه کرده بود
مثل سد مجرای نفسش را گرفته بود
چشمانش تار میدید
اشک در چشمش جمع شده بود
سر خورد و از کنار شقیقه اش پایین رفت
به زحمت نفسی فرو داد
و همراه با بیرون آمدن این نفسش
صدایی مثل آه از گلویش خارج شد
بغضش ترکید
اما هق هقی در کار نبود
فقط اشک بود که از چشمانش میامد
و لبهایش که لرزان روی هم فشرده میشد
...
صبحدم
بالشش خیس بود
و زمین خیس تر
...

۵ نظر:

ناشناس گفت...

همیشه در آخرین لحظه می آیید سراغت

ناشناس گفت...

چشمهایش ؛
خیس وخیس تر
...
سر به آسمان ساییدی ؟ آسمان بر سرت
......

!!!

خوبی؟؟؟؟؟

ناشناس گفت...

age begam vase man ham pish omade nemigi ....

ناشناس گفت...

daghighan bara man pish omad mamazii , ba ejaze mizaram to blogam blogeto . Amir Mahdavi

Unknown گفت...

....
بگذریم
اما آدم هرچیزی رم تو وبلاگش نمیذاره جوون
نگه دار یه چیزایی رو برای خودت