پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۳

امید

وقتي اومدي كسي تو رو نديد
ولي من ديدم ؛
كسي تو رو حس نكرد
ولي من ، با تمام وجود حضورت رو حس كردم ؛
هميشه دلم ميخواست برایت شعري بنويسم ؛
عاشق باشم و دلتنگ
نمی گذارد......نگذاشته است......
دلم می خواست......می خواست...... مجنون باشم ،
نمي گذارد و نگذاشته است ؛
همين خورده ريزي كه اسمش
زندگي است
باري دست مي سايم
و اميد دارم
كه روزي براي تو
و زيستن عاشقانه ات شعري بنويسم
شايد آنروز دوباره بازگردی !
...
هر چند می دانم ؛
که بازگشتی در کار نیست
و قصهء دلتنگی مرا
حتی کلاغی نیست
تا به خانه اش برسد.

هیچ نظری موجود نیست: