یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

مشروح وقايع الاتفاقيه نماز جمعه

چند سالي بود نماز جمعه نرفته بودم
اون وقت ها نماز جمعه ها را با دبير ديني دبيرستانمان ميرفتم
و هزارمين نماز جمعه تهران را كه اتفاقا هاشمي بود خيلي خوب به خاطر دارم
پنجشنبه كه به مادرم گفتم ميرم نماز جمعه چشماش گرد شد از تعجب
و بابا با كنايه گفت فقط اين دفعه رو ميخواي بري؟
چيزي نگفتم
ته دلم از خودم خجالت ميكشيدم كه اين روزها يا سر كار بودم يا دانشگاه يا تو راه رفتن و اومدن
صبح زود رفتم جلسه مربوط به سفري كه در پيش دارم
حدود يازده بود كه راه افتادم سمت دانشگاه
از هفت تير به سمت ميدون وليعصر شلوغ بود
روي پل كريمخان هم ترافيك شديد بود
نرسيده به حافظ پشت چراغ وايساده بودم
دست چپ يه دكه روزنامه فروشي بود
كنارش يه زن چادري وايساده بود با چند مرد و زن ديگه مثل محافظ
مردها با لباسهاي سبز و زنها با چادر و مانتوي سبز
اول فكر كردم توهم زدم و چشمام درست نميبينه
اما حاضرم قسم بخورم زهرا رهنورد بود
اونايي كه از كنارش رد ميشدن بهش سلام ميكردن و وي نشون ميدادن
ماشينها براش بوق ميزدن
منم وي نشون دادم اونم ديد و جوابمو داد
اما تا موقعي كه از بچه هاي ديگه نشنيدم باورم نميشد
تا رسيدم سر حافظ ديدم ادامه خيابون رو به سمت ميدون بسته ن
مجبور شدم بپيچم به چپ
كوچه اول رو كه سرش تابلوي پاركينگ طبقاتي بود به اميد جاي پارك پيچيدم
اما ته كوچه كه رسيدم ديدم پاركينگ تعطيله
پيچيدم دست راست و سر خيابون كنار ايستگاه اتوبوس پارك كردم
پياده راه افتادم به سمت بلوار كشاورز
يه سجاده هم داشتم كه توي يه كيف سبز رنگ گذاشته بودم و به دستم آويزون كرده بود
ميدون وليعصر نيروي انتظامي با ون و ماشينهاي سبز وايساده بود
اما كاري با كسي نداشتن
(برگشتني هم با كسي كار نداشتن تقريبا)
از بعد از ميدون وليعصر به سمت كارگر شلوغ بود
گله به گله آدم وايساده بود يا نشسته بود و به صحبتهاي يه آقايي گوش ميداد كه گاهي داد ميزد
نميشنيدم صداشو
نميخواستم حتا بشنوم صداشو
گاهي هم صداي شعار از خيابوناي اطراف به گوش ميرسيد
رفتم تا فلسطين
شلوغ بود
مردم با دستبند هاي سبز و لباسهاي سبز
بچه و پير و جوون
فلسطين رو رفتم پايين تا طالقاني
بعد پيچيدم به راست
تقاطع وصال - طالقاني ديگه خيلي شلوغ بود
اون طرف چهار راه چند تا طرفدار ا.ن با پرچم و پلاكارد وايساده بودن
وسط چهار راه هم ملت با دست هاي "وي" شده ايستاده بودن
گاهي درگيري هاي خيلي سطحي پيش ميومد
دو تا زن و يه مرد كه عكس دستشون بود هي به مردم سبز پوش ميگفتن آشغال
كه يكي دو تا لباس شخصي اومدن آروم بردنشون
من با يه لباس مشكي و عينك دودي سياه وسط جمعيت از سوزش آفتاب داشتم هلاك ميشدم
جمعيت مدام وول ميخورد
ميرفتن و ميومدن
گاهي شعار ميدادن اما خيلي فراگير نبود
صحبت هاي هاشمي كه شروع شد همه ساكت شدن
اول كه صحبت ميكرد گاهي كسي چيزي ميگفت
شعار ميدادن
اما بعد همه هيس هيس ميكردن و گوش ميدادن
با هر صحبت خاصش يه عده الله اكبر ميگفتن
از حضرت علي كه گفت نزديك بود درگيري بشه
طرفداراي ا.ن شروع كردن هو كردن و داد زدن
سبزها هم شعار دادن
اما اينا همه مال خطبه اول بود
خطبه دومش كه شروع شد اوضاع خيلي فرق كرد
ما وسط چهار راه وايساده بوديم
يهو احساس كرديم گلو و چشمامون ميسوزه
پايين تر اشك آور زده بودن
مردم داشتن فرار ميكردن
خطبه دوم رو تقريبا هيچي نفهميدم ازش
چون با هر جمله اي كه ميگفت همه شعار ميدادن
از شوراي نگهبان گفت و فرصتي كه استفاده نكرد
از زندانيهاي سياسي گفت
از روزنامه ها گفت
از چين گفت
از صداوسيما گفت
و اعتماد نداشتن مردم
همه اينها پشت سرش شعار بود و دست و سوت
وقتي يه جا گفت با خبرگان و مراجع صحبت كردم و راهكار دارم همه ساكت شدن
سكوت بود تا وقتي حرفاش رو زد
شعار الله اكبر چهار راه رو داشت ميتركوند
مردم انگار همه خوشحال بودن
و تعجب كرده بودن
فكرش رو هم نميكردن كه اينطور حرف بزنه
گاهي ميون صحبتهاش اون چند تا ا.ن هي شلوغ كردن و شعار دادن
كه يهو چند نفر قاطي كردن و فحش خوار و بار رو كشيدن بهشون تا خفه شدن
هاشمي وسط صحبتهاش چند بار بغض كرد
من قشنگ بغضشو حس كردم
يه زنه كنار من بود
گريه ش گرفت
منم بغض داشتم
وسط خطبه ها چند تا موتور سوار اومد از بالاي وصال
اما به چهار راه نرسيدن از بس شلوغ بود
همه نشستن رو پاهاشون كه اونا نتونن بيان
همه رو به بالا نشسته بودن
يكي پاشد داد زد رو به قبله بشينيد
همه برگشتن رو به پايين
بعد از خطبه ها تا زمان شروع نماز مردم با شعارهايي كه شيشه ها رو ميلرزوند خودشونو خالي كردن
و بعد كه نماز شروع شد
يكي با كفش نماز ميخوند و يكي با مانتو كوتاه
بعضي ها هم فقط در رفت و آمد بودن و بي سر و صدا به همه وي نشون ميدادن
كف پاهام سوخت از داغي آسفالت
سرم هم از شدت آفتاب سوت ميكشيد
يكي كنارم بود با لباس سبز خيلي خوشرنگ
وقتي رفت به سجده يه خبرنگار عكاس اومد ازش عكس گرفت
خوشم اومد از شعور عكاسه كه نذاشت چهره پسره معلوم باشه
بعد از نماز
دستها بالا بود
وزير شعار برا خودش ميگفت مرگ بر آمريكا
همه ميگفتن مرگ بر روسيه
ميگفت مرگ بر انگليس
همه ميگفتن مرگ بر روسيه
ميگفت مرگ بر اسرائيل
همه ميگفتن مرگ بر روسيه
ميگفت خوني كه در رگ ماست
همه ميگفتن هديه به ملت ماست
از هيهات مناالذله تا مرگ بر چين
يا حسين ،‌ مير حسين
الله اكبر
منم گاهي ميگفتم مرگ بر توپولف
بعضي ها همراهي ميكردن
رفتيم تا ميدون فلسطين
بعد رو به بالا
تا بلوار كشاورز
يار دبستاني من رو كه ميخونديم
يه عده از پياده رو
با لباسهاي پلنگي و خاكي و لجني
با سپر و باتوم و كلاهخود
وايساده بودن نگاه ميكردن
مردم شعار ميدادن
بسيجي واقعي ، همت بود و باكري
گاهي هم ميگفتن
بسيجي باغيرت ، باكري بود و همت
رسيديم بلوار كشاورز
شعار ها تغيير كرد
مرگ بر ديكتاتور كه خيلي كم ميگفتن زياد شد
تا ميدون چند بار محمود خائن آواره گردي رو خونديم
و بعد كه رسيديم به ميدون
يهو بلوا شد
يه صداي ترق اومد
كنار پاي من يه چيزي افتاد شروع كرد به فيش فيش
پام سوخت
و گلو و چشمم آتيش گرفت
يكي سيگار داشت
يكي داد بهم و روشن كردم
هي دود ميكردم و ملت صورتشونو مياوردن جلو
دور ميدون مردم متفرق شدن
گروههاي چند نفري دور ميدون وايساده بود
آماده با باتوم هاي چوبي و پلاستيكي
حمله كردن به مردم
همه رو ميزدن
زن و مرد و بچه و دختر و پسر
از جلوي يكيشون جاخالي دادم
اما ضربه باتوم اون يكي رو پشت ساق پام حس كردم
خيلي درد نگرفت
يه كم گز گز ميكرد فقط
بعضي ها به سمت بالا فرار كردن
بعضي ها پايين
و من هم با بقيه رفتم به سمت هفت تير
پشت سرمو نگاه كردم ديدم سينما قدس آتيش گرفته
از طبقه بالاش دود و شعله بيرون ميزد
با موبايلم فيلم گرفتم از اين صحنه ها
مردم انگار گيج شده بودن
خيلي ها رفتن سمت هفت تير
بعضي ها هم به سمت برگشتن سمت ميدون
بعضي ها داد ميزدن نترسين نترسين ما همه با هم هستيم
بيشتر رفته بودن سمت هفت تير
منم رفتم به سمت هفت تير
چند تا موتوري از حافظ رفتن پايين
جليقه پلنگي تنشون بود
يكيشون يه تفنگ گنده رو دوشش بود
شبيه آر پي جي بود
من سوار ماشين شدم و تو هواي داغ ماشين يه نفس عميق كشيدم
سرم درد ميكرد
يه جاهاييم كه عرق سوز شده بود
(و اتفاقا اون گاز اشك آوري كه كنار پام بود از پاچه شلوارم رفته بود بالا)
بدجور ذوق ذوق ميكرد
يا شايدم زوق زوق ميكرد
نميدونم اما يه كاري ميكرد كه با هر با كلاج گرفتن ناله م در ميومد
سوار شدم و با بدبختي از بين جمعيت رفتم سر حافظ
يه آقايي كلي فحشم داد كه چرا بين جمعيت فاصله انداختم
(اشكال نداره آقاهه ... بخشيدمت)
از حافظ كه پيچيدم پايين
صد متر پايين تر همون موتوري هايي رو ديدم
كه يكيشون تفنگ بزرگي داشت
از موتور پياده شد
تفنگ بزرگه رو مسلح كرد
اونوقت تازه فهميدم گاز اشك آوره
شليك كرد سمت چهار راه
من اومدم پايين تر قبل از پل نگه داشتم
دوباره اومدن پايين تر
اينبار موبايلمو در آوردم و فيلم گرفتم ازش
پشت سريش موبايلمو ديد
اومد طرفم
يهو ته دلم خالي شد
تنهاي تنهاي بودم
اين دفعه واقعا ترسيدم
گفت موبايلو بده
پياده شدم و موبايلو دادم بهش
باطري رو در آورد و سيم كارت رو ديد
گفتم نكن آقا من كه كاري نكردم
گفت مموريش كو؟
گفتم كنارشه
مموري رو در آورد و گذاشت جيبش
گفتم آقا عكس خانواده م توشه
مموري رو از جيبش در آورد و از وسط شكست و داد بهم
اون يكي سرم داد زد "برو"
منم رفتم تو ماشين نشستم و راه افتادم
رفتم از ميدون فردوسي و كريمخان و عباس آباد انداختم سمت اميرآباد
هر جا يه چند نفري وايساده بودن و شعار ميدادن
رفتم امير آباد مراسم ختم يكي از آشناهامون توي مسجد نبي
با لباسهاي خاكي و شوره زده از عرق
خسته و كوفته
اما حالم خوب بود
الان حالم خوبه
بهتر از قبل
بهتر از اون روزايي كه مينشستم تو دفتر كارم و زل ميزدم به عكس اونايي كه رفتن تو خيابونا
بهترم
غمگينم ، اما بهترم
.....
پ.ن : قربون مموري استيك سوني برم كه وقتي از وسط ميشكنيش هم باز به چيپ توش صدمه اي نميرسه
اطلاعات و عكس ها و فيلمها رو تونستم از مموري شكسته در بيارم
ميذارم اينجا يا فيس بوك يا گودر
:)

هیچ نظری موجود نیست: