چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸

به ياد خدابيامرز اورول و شاهكاري كه بر جا گذاشت


يادمه سه هفته پيش كه آزادي تقريبا مطلق بود با ديدن مناظره ها هي ياد كتاب 1984 ، شاهكار بزرگ ِ جرج اورول خدابيامرز ، ميافتادم. اما نميفهميدم چرا. هي به خودم ميگفتم بابا چته آخه؟ مملكت به اين دموكراتيكي ديده بودي تو عمرت؟ اما باز دردم چاره نميشد و يه سري از صحنه هاي كتاب تو ذهنم رژه ميرفت.

اما در طي هفته بعد از انتخابات كاملا متوجه شدم چرا ذهن من اينطور پيش داوري مي كرده و جلو جلو تا كجاها رو خونده بوده... هر چند هيچ وقت آدم بد بيني نبودم اما خب اينقدر هم خوشبين نبودم كه بخوام همه چيز رو مطلقا خوب تصور كنم.

اين روزا كه بي حس و حالي شديدي حاكم شده بر اكثر ملت آشوب زدهء خس و خاشاك نشان ، خيلي وقت خوبي واسه خوندن دوباره اين كتاب نيست ... اما خب وقتي اينقدر ذهنم مشغول باشه به يه چيزي و هي راه بره رو اعصابم اونم با كفش پاشنه ده سانتي ، چاره اي نميمونه الا اينكه يه نسخه پي دي اف از اين كتاب رو با هزار بدبختي گير بيارم و بشينم گاهي چند صفحه شو بخونم و هي يادآوري كنم واسه خودم اون اتفاقات و برخورد ها و مردم و اوراسيا و تله اسكرين ها و برادر بزرگ و ...

خيلي جالب ميشه گاهي مقايسه مردم توي اين كتاب با مردم خودمون ... همون موقعي كه با كم شدن سهميه شكلات از هفته اي 40 گرم به 30 گرم و اعلام رسانه ها به اينكه افزايش داشته از 20 به 30 گرم و مردم ميريزن تو خيابونا در حمايت از اين دولت خدمتگزار

يا اون جايي كه اعترافات بيان ميشه و خيلي راحت اعدامها صورت ميگيره كه البته نمونه خيلي ملموس ترش رو ميتونيد توي كتاب قلعه حيوانات هم بخونيد

و اين قضيه كه هميشه يه دشمن وجود داره ... يه دشمن كه ما هميشه باهاش در حال جنگيم .. حالا يا همسايه شرقي مونه يا غربي

جالب اينجاست كه اين جرج اورول خدابيامرز كه جونش رو گذاشت پاي نوشتن كتاب 1984 توي هر دو كتاب معروفش ، جامعهء داستان رو خاكستري معرفي كرده ؛ يعني مطلق سفيد بودن و سياه بودن رو كنار گذاشته و راحت از اين دو قطبي گذر كرده و به طيف رسيده ، اما در نهايت همون سياهي و سفيديه كه باقي ميمونه ... سفيدي اي كه در جايي به نام وزارت عشق كاملا درك ميشه و سياهي اي كه ذهن ها و روح ِ جامعه رو فرا گرفته

لذت خوندن كتابهاي اينچنيني مال موقعيه كه آدم در آرامش كامل نشسته روي يه كاناپه (از اينا كه خيلي راحته) كنار شومينه و يه ليوان هات چاكلت هم كنار دستشه و داره از پنجره به بيرون نگاه ميكنه و دونه هاي برف رو ميبينه و كتاب رو ورق ميزنه ...

اما الان ، توي اين روزا ، خوندنش اونقدر تلخ ميشه كه گاهي اگه بخواي ده صفحه شو يكدفعه بخوني دلت به هم ميخوره و احساس سرگيجه ميكني

...

اورول با وجود اون وسواس نوشتاري و آشفتگي فكري كه در كتابهاش به جا گذاشته به سادگي تونسته اثري خلق كنه كه سالها در زمره آثار برتر خواهد ماند و البته مردمي هستند كه همچنان در سال 1984 زندگي ميكنند . با اين وجود برگشتن اكثريت از عوام به خواص در جامعه ما در چند سال اخير اتفاقيست كه بايد اون رو به فال نيك گرفت و اميد داشت به روشن تر شدن فضاي فكري مردمي كه با وجود اينكه خودشون خودشون رو باور ندارن اما دست به ثبت خاطرات بزرگي ميزنند... هر چند از ديد من سرانجام شگرفي نخواهد داشت (واسه كساني كه خودشون انقلاب كردن نميشه دم از تظاهرات آرام زد .. جلوي قاضي و ملق بازي؟ .. البته اين نظر كاملا شخصي منه)

...

جرج اورول با تاثيري كه در اين كتاب (و در مقياس ظريف تر ، قلعه حيوانات) بر تفكرات و طرز نگاه من به جامعه و اتفاقات حاكم رو اون گذاشت باعث شد كه من نتونم هر نوشته و رماني رو ورق بزنم ... جالب اينكه حتي اون كافه پيانويي كه همه اول توصيه ش ميكردند و الان ازش ابراز انزجار ميكنند اتفاقي به دستم رسيد و نتونستم بخونمش ... والبته اصلا پشيمون نيستم ... شايد خوندن آثار كافكا و اورول و ميل به بي سرانجامي اتفاقات باشه كه منو از خوندن اين دسته كتابها بازداشته ... يا شايد هم آنقدر كه بايد پررنگ بودن عملي ِ "نقش اميد به آينده" برام مسجل نشده. اما در نهايت اينكه بدونيم "چيزها اكثرا اوني نيستند كه به نظر ميان" كمكمون ميكنه براي گذر از اين روزهاي سخت

...

به هر حال تنها اميدواري من اينه كه يه روزي درك كنيم كه چه اتفاقي اطرافمون ميافته و بعد ديگه براحتي از كنار هم نگذريم ... از كنار خونهايي كه ريخته شده نگذريم ... بي تفاوت از جاي كبود شدهء باتوم نگذريم

...

انگار باز بايد يادآوري كنيم روزايي كه اشك آور بود و چماق بود و مصدق

و بعدها باز يادآوري كنيم روزايي كه باتوم بود و آتش بود و خون و شعارهاي شبانه

...

ما ميتونيم همچنان در 1984 يا حتي قبل تر بمونيم

يا شايدم اصلا قصه چيز ديگريست

...

هیچ نظری موجود نیست: