دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

خیلی بد


هشدار : نوشته زیر حاوی وقایع تلخ و البته تا قسمتی منزجر کننده می باشد...اگه دلشو نداری نخون لطفا

...

یه سری چیزا هست که بده

حس خوبی نیست

ناخوشاینده

و نمیدونی چطور باید از خودت دورش کنی

اما

یه سری چیزای دیگه م هست که

خیلی بده

...

مثلا بده که صبح بیدار بشی و ببینی سر دلت سنگینه

خوب نیست وقتی حس کنی تو دلت یه چیزی سنگینی میکنه

حس بدیه وقتی میبینی با پیاده رفتن از در خونه تا ایستگاه سرویست هم بهتر نشدی

بده وقتی میبینی تا شرکت حالت بهتر نمیشه و گاهی با تکونهای ماشین گلوت منقبض میشه

خوب نیست وقتی صبح توی شرکت چایی و کیک کشمشی صبحونه ت رو میخوری و باز بهتر نمیشی

بده وقتی باید تا ظهر نقشه چند تا طرح رو آماده کنی و تو حتی نمیتونی بشینی پشت میزت

دلت رو که فشار میدی انگار یه کپه کلوخ تو معده ت جمع شده

میری و میای و آب میخوری و میشینی و پا میشی

و هیچ کدوم از سه تا همکارت هم متوجه نمیشن که انگار داری بال بال میزنی

و بعد

حدودای ده صبحه

میری دستشویی

و ناخوداگاه عق میزنی

هیچی نمیاد

تعجب میکنی

یهو دوباره عق میزنی

و یه کم از غذاهای دیروز میاد بیرون

خب

خوبه باز

حالت یه کم بهتره

دست و روت رو میشوری

میری سر کارت

میشینی پشت میزت

داری کارتو انجام میدی که احساس میکنی معده ت داره میاد تو دهنت

میری تو دستشویی

عق میزنی

هیچی نمیاد

عجیبه

منتظر میمونی

نه انگار خبری نیست

بده این انتظار

انگار یه سال میگذره و تو اون تو نشستی

اعصابت خراب میشه

انگشتتو میکنی ته گلوت

اینبار عق میزنی

و شروع میکنی بالا اوردن

هر چی از دیروز صبح تا امروز صبح خوردی

همه رو

طی یک دقیقه بالا میاری

انقدر عق زدی که اشک تو چشمات جمع شده

بدنت میلرزه

ضعف کردی انگار

گلوت میسوزه و معده ت منقبض شده

خیلی بده که بعد از استفراغ تنها باشی

توی دستشویی شرکت

و بشینی جلوی اون کاسه توالت و هی منتظر باشی

اما میدونی که هیچی دیگه تو معده ت نمونده که بالا بیاری

اما بازم منتظری

انگار

منتظری دو تا دست بیاد شونه هاتو بماله

اما هیچ خبری نیست

و اینبار

خیلی عجیبه

که به جای استفراغ

از گلوت بغض میاد و

از چشمات اشک

چون میدونی

که هیشکی نیست که شونه هاتو بماله

اینبار میفهمی که تنهایی

قشنگ حسش میکنی

تنهایی رو با تمام وجود درک میکنی

خیلی بده

خیلی بده که اینجا بفهمی که تنهایی

که تنهایی

و هیچ دستی قرار نیست بیاد شونه هاتو بماله

خیلی بده

این حس خیلی بده ... باور کن

حتی از فشارت که اومده 9 روی 5 بدتره

حتی از کل بعد از ظهر که تو اصلا نمیتونی از جات تکون بخوری بدتره

حتی از سه تا آمپولی که دکتر بهت داده و تو سه تاشو با هم یه جا بدون بی حسی زدی بدتره

حتی از خوردن کته ماست و شربت کوتریموکسازول بدتره

خیلی بده اون حس

....

و حالا

دو روز مرخصی استعلاجی داری

تو خونه نشستی

حالت بهتر شده

معده و روده و همه چیز برگشته به سلامت خودش

اما خیلی بده

که فهمیدی

هیچ دستی نیست

که وقتی استفراغ میکنی شونه هاتو بماله

هیچ دستی نیست

...

و این

خیلی بده


۳ نظر:

صبا گفت...

تنها قدم ميزنم
نگاهم اطراف را مي پايد
مثل هميشه انديشه هاي مزاحم و ذهن خسته ي من...
دلم ميخواهد با خودم تنها باشم!
اما شتاب خاطراتم را چگونه مانع شوم؟
آسمان آبي، هوا پاك
لمس بودنت مثل هميشه سبز!

چگونه از تو رها شوم؟!

ناشناس گفت...

از اون بدتر اينكه كسي رو دوست داشته باشي و چشم انتظار و نگران حالش ولي اون نمي‌دونه، و فكر مي‌كنه خيلي راحت فراموشش كردي.كسي كه هيچوقت فراموش نميشه!و توتنهايي و بغضت بموني!

با آرزوي سلامتي

ناشناس گفت...

مريضي بده آدم يه جورايي بچه مي‌شه دلش مي‌خواد يكي پيشش باشه، حالا تصور كن توي بيمارستان باشي و قلبت سنگين و سرت و همه چيزو تار مي‌بيني و فقط صداهارو ميشنوي ولي نميفهمي چي ميگن و فقط يه تصوير جلوت باشه، داري از بغض خفه ميشي ولي نمي‌توني چيزي بگي، ميخواي داد بزني نميتوني!و فقط همه چيز بدون اينكه بخواي تو ذهنت بيان و برن،تنها باشي توي تاريكي خودت و فقط يكي بتونه آرومت كنه ولي اون رفته باشه و بعد از اون حسترش بمونه و روزهارو با غمت و تنهايي سركني و كسي نفهمه خودت باشي و خودت!و مجبور باشي ببينيشو و نبيني!بهت بگن راحتش بزار و با زبون بي زبوني بگن ازتو بدش مياد آدمي رو كه حاضري همه زندگيتو براش بدي، بعد احساس كني كه چقدر مزاحمي و فقط دوست داشته باشي شرتو از اين دنيا كم كني......
حس تنهايي خيلي بده، سلامت باشي