شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸

ديشب



دوباره ديشب خوابت را ديدم

نميدانم چرا

اين روزها

فرصت نشده بود به تو فكر كنم

اما باز ديشب

خواب ديدم

و در خواب

تو را ديدم

مثل همان روزها بودي

با همان عطري

كه هنوز

وقتي سعي ميكنم فراموشت كنم

مشامم را پر ميكند

...

انگار هر چه بيشتر سعي ميكنم

كمتر موفق مي شود

كه يادت را پاك كنم

مثل همان ماه

كه با هيچ دستمالي از پنجره اتاقم پاك نميشود

...

مگر قرار نشد بروي دنبال سرنوشت خودت؟

مگر قرار نشد بروم دنبال سرنوشت خودم؟

پس چرا باز در خوابهاي من

به همان مهرباني هستي؟

و به همان زيبايي مسحور كننده؟

من كه روياي تو نيستم

پس تو در روياهاي من چه ميكني؟

...

ديشب

باز در خواب ديدمت

و انگار كردم كه نميشناسمت

سعي كردم رسمي باشم

اما ميداني كه نميشود

ميداني كه نميشود تو را شناخت

و بعد نشناخت

ميداني كه نميشود تو را ديد

و بعد نديد

ميداني كه نميشود تو را خواست

و بعد نخواست

...

ديشب

تا صبح

با رختخوابم جنگيدم

نميخواست رهايم كند

دوست داشت در آغوشش بمانم

راستش را بخواهي

ديگر دوست ندارم

در آغوش كسي باشم

مدتيست از آغوش بيزارم

از بوس و بغل و گرما و لذت بيزارم

از نگاه هاي عميق بيزارم

از خودم هم

...

كاش ميشد دلم برايت تنگ نشود

كاش ميشد دلم تو را نخواهد

كاش ميشد دلم هيچ چيز نخواهد

كاش دلم بميرد

آنوقت

شايد

آرام بگيرد

شايد

...

هیچ نظری موجود نیست: