جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

فقط برای سلطان...


.
امروز جمعه است.
عصر جمعه همیشه دلگیر بوده...همیشه...
و حالا...
من بغض دارم...
سلطان بغض دارد...
سلطانی که نمیخواهد گریه اش را کسی ببیند...
آخر رویش نمیشود...ناسلامتی سلطان است...
کسی که سالهاست سلطان صدایش میکنند...
سالهاست برای دل خودش...شاید هم برای دل دیگران چیزهایی را به جان میخرد...
دلیلی ندارد او را انکار کنم...هست...وقتی هست نمیشود گفت نیست...
حالا خسته شده...
از نامهربانی های کسانی که برایشان زحمت کشیده...
حالا بغض دارد...
از بی معرفتی های کسانی که خودش آنها را با دستان خودش بارور کرده...
میدانید...
من دوستش دارم...
نه به خاطر عشقم به رنگ سرخ...
نه به خاطر تیمی که حالا دیگر نمیشود آنرا را پر افتخار ترین تیم تاریخ ایران نامید...
به خاطر خودش...
به خاطر تاجی که هیچ وقت از سرش جدا نمیشود...
به خاطر ایمانی که دارم...به اینکه او مرد بزرگی ست...
حالا...
سلطان خسته شده...
میخواهی بروی سلطان؟؟؟
میدانم که دیگر برایت رمقی نمانده...میدانم...
برای خاطر غمی که در صدایت موج میزند...
و برای خاطر خاطرات خوب سالهای نه چندان دور...
و برای افتخاری که همیشه برای من مایه سربلندی بوده...
بدان که همیشه دوستت خواهم داشت...
همیشه خاطرت در ذهنم جاودان خواهد ماند...
چه بمانی و چه بروی...
چه ببازی و چه ببری...
دوستت خواهم داشت...
دست خدا به همراهت سلطان رویاهای من...

هیچ نظری موجود نیست: