چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۴

...



...
نتونستم...
نتونستم ننویسم وقتی دلم سوخته و 3 روزه که بغض گلومو گرفته...
دارم خفه میشم از این بغض نترکیده...
دقیقا یه هفته...یه هفته هم نشد...
سه شنبه بود... 8 شب ... من و بابا و امیر سرتیپ عباس واعظی...
برای اولین بار بود که میدیدمش...خندان و خوشرو بود...ساده و صمیمی...
یه حالت خاصی داشت چهره ش... نمیدونم چی بود...نتونستم بفهمم...
شاید به اندازهء درک و فهم من نیست... شاید...
یه هفته گذشت ...
الان که عکسشو میبینم باورم نمیشه...
نمیتونم باور کنم...
یه پرواز و یه لحظه...
نمیدونم چی بگم...
حالم خوب نیست...
پس اونایی که یه عمر با این افراد زندگی کردن الان چی میکشن؟...
...
دو ساعته دارم کلنجار میرم با خودم...کلمه ها پشت سر هم جور نمیشه...!!!
...
خدایا...
من رو با این آزمون های سخت امتحان نکن...
من طاقت این سختی ها رو ندارم...
خداوندا...
صبر رو از ما دریغ نکن...

هیچ نظری موجود نیست: