
ديروز خونه تنها بودم. وقتی از خواب بيدار شدم هيچ كسی خونه نبود. همه نميدونم كجا رفته بودند. البته راستش رو بخواهی از لِنگ ظهر هم خيلی وقت بود كه گذشته بود كه من از خواب بيدار شدم. آفتابی كه سر ساعت دوازده ظهر اين روزهای آخر تابستون ميامد و مثل بچه آدم روی لبه تخت واميستاد، من و تخت و پتوی پيچيده و مچاله شده به تن و بدنم رو كه رد كرده بود هيچ، از اطاق هم زده بود بيرون و معلوم نبود توی كجای خونه داشت پرسه ميزد و اين يعنی اينكه خيلی وقته از دوازده و صلاة ظهر گذشته. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، من دلم به همين خوابهای روزهای جمعه خوشه. اونقدر هيچ كسی نيست كه ديگه حتی شبها هم موبايلم رو خاموش نمیكنم، همينجوری روشنش ميذارم و میخوابم چونكه ميدونم كسی با من كاری نداره كه بخواد بهم زنگ بزنه و مزاحم خواب اعلاحضرت بشه. صبح وقتی كه بيدار شدم، كمرم مثل لواشك شده بود. مثل همهی اون لواشكهای ترش و شيرين پهن شده كناره جاده چالوس و هراز. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، يه وقتهايی آدم كه زيادی خوب باشه، آدمها كه هيچ، ديگه حتی اشياء هم ازش سوءاستفاده میكنند! اونقدر شبها، ساعت دو و سه نصفه شب خوابيدم و پنج صبح بيدار شدم پنداری اين تختخواب هم ديگه حال و حوصلهی تحمل من رو بيشتر از دو سه ساعت نداره. به مُرده كه رو بدی به كفنش ميرينه نَقل اين روزهای زندگی من شده. حالا ديگه تخت هم برای من ناز ميكنه. تو رو خدا میبينی دوره زمونه رو؟!
گويا شبهای جمعه، همه يكی رو دارند كه سرشون رو باهاش بذارند روی يه بالش و توی اون شب خاص، بالش و متكاشون رو با هم عاشقونه شــِر كنند و حتماً توی مكتب اونها و خيلی از آدمهای خر ديگهی اين دنيا، اين به معنی اينه كه يعنی ما همديگر رو خيلی دوست داريم و قلوپ قلوپ تفاهم داريم و همونجوری كه سه ماه اول ازدواج با هم توی يه بشقاب غذا میخورديم حالا هم هر شب جمعه، تختمون فقط يه بالشت داره. اونها به همديگه دروغ ميگن و برای هم قصه ميبافند تا بتونند نيم ساعت بعد، پنج دقيقه لـ.ـبتولـ.ـب بشن و لِنگ و پاچه همديگر رو بخورند و بليسن كه والله بخدا همين يه كار رو هم بلد نيستند. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، همه آدمها دوست دارند دروغ بشنوند هر چند دروغی به بزرگی اينكه طرفی كه فقط شب جمعه و اونهم فقط حاضره بخاطره پنج دقيقه، بالشتش رو باهاش تقسيم كنه، بهش بگه دوست داره و نيم ساعت بعد، يكیشون حاضر نيست تا دَم يخچال بره و از سايدبایسايد دور در و آب سر خودشون، يه ليوان آب خُنك بياره و بذاره كف دست اون يكی. حاضرند تا صبح مثل سگ تشنگی بكشند و لَهلَه بزنند ولی يكیشون بلند نشه بره تا آشپزخونه.
تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، اونجايی كه هنوز خرشون اونور پل بود و از چشمهاشون آتيش شـ.ـهـ.ـو.ت زبونه ميزد و هنوز اين پل چوبی اينقدر لَق و پُر سر و صدا نشده بود، دو تايی داشتند ايران و توران و نصف برجالعرب و دو تا هتل توی آنتاليا و يه كشتی توی نيس فرانسه و سه تا از ايالتهای كانادا و چهار تا مزرعه با تموم گاو و گوسفندهاش توی استراليا رو بهم میبخشيدند و بخاطر نشون دادن حسن نيتشون هم حتی حاضر شده بودند دو تايی روی يه بالشت بخوابند و اين خيلی حرفـه تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، خيلی از آدمها نمیخوان حقيقتِ زندگی رو بدونند و ببينند. كدوم يكی از اين آدمها رفت تا تَه و توی اين حقيقت رو كشف كنه كه چرا بعد از سه، چهار ماه ديگه با عشق ابدی و ازلیشون توی يه بشقاب كه غذا نخوردند هيچ، بعدِ شيش ماه يكیشون روی كانتـر آشپزخونه و سر پا شامش رو خورد و اون يكی وسط پيچ و مهرههای راديوی قديمی ترانزيستوری بابابزرگش كه توی اطاق خواب دل و رودهاش رو ريخته بود بيرون تا ببينه چرا ديگه صداش درنمياد، غذاش رو كوفت كرد. كجا رفت اون عشقهای قـُلمبه شدهی كنار كوفتههای تبريزی كه توی يه بشقاب با هم لب ميزدند؟! تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی اين آدمها دوست دارند هر روز و هر شب و بخصوص شبهای جمعه دروغ بشنوند. دروغی به بزرگی اينكه طرف يهشون بگه دوسِت دارم. تو رو خدا میبينی دوره زمونه رو؟!
اونوقت توی اين شب و روزهايی كه هيچ كسی نيست، من بايد مثل همهی اون شبهایی كه به تو و هيچ كسِ ديگهايی دروغ نگفتم و حاضر نشدم بخاطر ماهيت شب جمعهايی، بالشتم رو با كسی شِـر كنم بشينم و توی اين تاريكی و نصفه شبی، بگردم تا تُـ.خـ.ـمهای اين تختخواب رو پيدا كنم و اونها رو بمالم و دلش رو بدست بيارم تا فردا كه جمعه است اين اجازه رو بهم بده كه بيشتر از روزهای ديگه بخوابم. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، من خيلی وقته كه قيد همهی شبهای جمعهی قبل و بعدم رو زدم و دلم رو فقط به همين روزها و ظهرهای جمعه خوش كردم تا چند ساعتی بيشتر بخوابم و نبينم دروغ اين آدمهايی رو كه بوی گـَندشون ديگه حالم رو بهم ميزنه. بقيه مردم شبهای جمعهشون رو با كی میگذرونند و دردِ دلهاشون رو توی گوش كی نجوا میكنند و اگه قرار بمالند مال كی رو ميمالند و اگه شب جمعهايی، خواستهايی داشتند از طرفشون چی ميخوان و اونوقت منِ بايد مال كی رو بمالم و توی گوشهای آهنين كدوم نعرهخر بلند بالايی كه از خودِ دراز من 20 سانتیمتر هم بلندتره و فروشنده به شرط و تضمين پنج ساله و اگه ميلههاش تاب برداشت برامون بدون هزينه تعويض كنه، نجوای عاشقونه سر بدم. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، نه بخاطر همون خر واموندهی حَـ.شـ.ر.ی اونور پل، مثل اين آدمهای پَست، دروغ ميگم و نه شب جمعهايی و بخاطر پنج دقيقه تلاطم و بالا پايين كردن تن و بدن، بدون وسط گذاشتن و دخيل كردن احساساتم حتی بالشتم رو با كسی تقسيم میكنم. اگه قراره بمالم مال همين تختخواب فلزی رو ميمالم و در گوش همين درازپای آهنين زمزمه میكنم كه بدون اينكه دروغی بهش بگم و اونهم خواستهايی ازم داشته باشه اين اجازه رو بهم ميده كه بدون اينكه ازم خسته بشه حتی تا بعد از صلاة ظهر هم توی آغوشش بخوابم. تو رو خدا میبينی دوره زمونه رو؟!
گويا شبهای جمعه، همه يكی رو دارند كه سرشون رو باهاش بذارند روی يه بالش و توی اون شب خاص، بالش و متكاشون رو با هم عاشقونه شــِر كنند و حتماً توی مكتب اونها و خيلی از آدمهای خر ديگهی اين دنيا، اين به معنی اينه كه يعنی ما همديگر رو خيلی دوست داريم و قلوپ قلوپ تفاهم داريم و همونجوری كه سه ماه اول ازدواج با هم توی يه بشقاب غذا میخورديم حالا هم هر شب جمعه، تختمون فقط يه بالشت داره. اونها به همديگه دروغ ميگن و برای هم قصه ميبافند تا بتونند نيم ساعت بعد، پنج دقيقه لـ.ـبتولـ.ـب بشن و لِنگ و پاچه همديگر رو بخورند و بليسن كه والله بخدا همين يه كار رو هم بلد نيستند. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، همه آدمها دوست دارند دروغ بشنوند هر چند دروغی به بزرگی اينكه طرفی كه فقط شب جمعه و اونهم فقط حاضره بخاطره پنج دقيقه، بالشتش رو باهاش تقسيم كنه، بهش بگه دوست داره و نيم ساعت بعد، يكیشون حاضر نيست تا دَم يخچال بره و از سايدبایسايد دور در و آب سر خودشون، يه ليوان آب خُنك بياره و بذاره كف دست اون يكی. حاضرند تا صبح مثل سگ تشنگی بكشند و لَهلَه بزنند ولی يكیشون بلند نشه بره تا آشپزخونه.
تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، اونجايی كه هنوز خرشون اونور پل بود و از چشمهاشون آتيش شـ.ـهـ.ـو.ت زبونه ميزد و هنوز اين پل چوبی اينقدر لَق و پُر سر و صدا نشده بود، دو تايی داشتند ايران و توران و نصف برجالعرب و دو تا هتل توی آنتاليا و يه كشتی توی نيس فرانسه و سه تا از ايالتهای كانادا و چهار تا مزرعه با تموم گاو و گوسفندهاش توی استراليا رو بهم میبخشيدند و بخاطر نشون دادن حسن نيتشون هم حتی حاضر شده بودند دو تايی روی يه بالشت بخوابند و اين خيلی حرفـه تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، خيلی از آدمها نمیخوان حقيقتِ زندگی رو بدونند و ببينند. كدوم يكی از اين آدمها رفت تا تَه و توی اين حقيقت رو كشف كنه كه چرا بعد از سه، چهار ماه ديگه با عشق ابدی و ازلیشون توی يه بشقاب كه غذا نخوردند هيچ، بعدِ شيش ماه يكیشون روی كانتـر آشپزخونه و سر پا شامش رو خورد و اون يكی وسط پيچ و مهرههای راديوی قديمی ترانزيستوری بابابزرگش كه توی اطاق خواب دل و رودهاش رو ريخته بود بيرون تا ببينه چرا ديگه صداش درنمياد، غذاش رو كوفت كرد. كجا رفت اون عشقهای قـُلمبه شدهی كنار كوفتههای تبريزی كه توی يه بشقاب با هم لب ميزدند؟! تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی اين آدمها دوست دارند هر روز و هر شب و بخصوص شبهای جمعه دروغ بشنوند. دروغی به بزرگی اينكه طرف يهشون بگه دوسِت دارم. تو رو خدا میبينی دوره زمونه رو؟!
اونوقت توی اين شب و روزهايی كه هيچ كسی نيست، من بايد مثل همهی اون شبهایی كه به تو و هيچ كسِ ديگهايی دروغ نگفتم و حاضر نشدم بخاطر ماهيت شب جمعهايی، بالشتم رو با كسی شِـر كنم بشينم و توی اين تاريكی و نصفه شبی، بگردم تا تُـ.خـ.ـمهای اين تختخواب رو پيدا كنم و اونها رو بمالم و دلش رو بدست بيارم تا فردا كه جمعه است اين اجازه رو بهم بده كه بيشتر از روزهای ديگه بخوابم. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، من خيلی وقته كه قيد همهی شبهای جمعهی قبل و بعدم رو زدم و دلم رو فقط به همين روزها و ظهرهای جمعه خوش كردم تا چند ساعتی بيشتر بخوابم و نبينم دروغ اين آدمهايی رو كه بوی گـَندشون ديگه حالم رو بهم ميزنه. بقيه مردم شبهای جمعهشون رو با كی میگذرونند و دردِ دلهاشون رو توی گوش كی نجوا میكنند و اگه قرار بمالند مال كی رو ميمالند و اگه شب جمعهايی، خواستهايی داشتند از طرفشون چی ميخوان و اونوقت منِ بايد مال كی رو بمالم و توی گوشهای آهنين كدوم نعرهخر بلند بالايی كه از خودِ دراز من 20 سانتیمتر هم بلندتره و فروشنده به شرط و تضمين پنج ساله و اگه ميلههاش تاب برداشت برامون بدون هزينه تعويض كنه، نجوای عاشقونه سر بدم. تو كه غريبه نيستی و خودت خوب ميدونی، نه بخاطر همون خر واموندهی حَـ.شـ.ر.ی اونور پل، مثل اين آدمهای پَست، دروغ ميگم و نه شب جمعهايی و بخاطر پنج دقيقه تلاطم و بالا پايين كردن تن و بدن، بدون وسط گذاشتن و دخيل كردن احساساتم حتی بالشتم رو با كسی تقسيم میكنم. اگه قراره بمالم مال همين تختخواب فلزی رو ميمالم و در گوش همين درازپای آهنين زمزمه میكنم كه بدون اينكه دروغی بهش بگم و اونهم خواستهايی ازم داشته باشه اين اجازه رو بهم ميده كه بدون اينكه ازم خسته بشه حتی تا بعد از صلاة ظهر هم توی آغوشش بخوابم. تو رو خدا میبينی دوره زمونه رو؟!
-----------------------------------------------------------------------
پ.ن 1 : این نوشته هایی که خوندی یکی از پست های وبلاگ "از پشت یک سوم" بود. کیوان یه دوست وبلاگی قدیمیه... همیشه قلمش یه جوریه... قوی و طنز آلود...طنز تلخ و گزنده... خوشم میاد از طرز نوشتنش... اما گاهی یه پست میذاره که انگار همین الان من میخواستم بگم ... همین الان تو دل من میگذره ... فقط اگه من بگم با بغض همراهه و وقتی اون میگه با غیض ...
پ.ن 2 : اینکه الان این پست رو گذاشتم اینجا فقط و فقط به خاطر دل خودمه ... و حس و حال این روزهام ...
پ.ن 3 : فکر کنم پاور سیستمم سوخته... انگار دیگه روشن نمیشه...