
...
يه روزايي وقتم خيلي آزاد تر بود
ميتونستم برم بيرون واسه انجام كار شخصي
حتا صبح
حتا ظهر
روزايي بود كه لزومي نداشت خيلي نگران باشم
دغدغه هام در حد نمره بود و امتحان ميان ترم و كوئيز
يه نيمچه كاري هم كه ميكردم واسه دل خودم بود
نه به پولش نيازي داشتم نه توقعاتم بالا بود
اون روزا
نه ماشيني داشتم كه نگران بنزين و ترافيك باشم
نه رابطه اي كه نگران به هم خوردنش بشم
اون روزا
پازل هزار تايي شده بود سرگرمي خونگيم
وبلاگ شده بود خلوتم
و كتاب
كتابهايي كه ميخوندم
مزه مزه ميكردمشون
از كوري و صد سال تنهايي گرفته
تا 1984 و دنياي سوفي
پاتوقم شده بود نشر ثالث
پل كريمخان
طبقه بالاش اون موقع ها اينطوري نبود
منم اهل سيگار و قهوه نبودم
همون پايين غوطه ميخوردم تو كتاباش
نگاهمو ول ميكردم لاي سطر ها
با بوي كاغذ حالم جا ميومد
واسه خودم ميچرخيدم تو قفسه ها
بعد يهو به خودم ميومدم ميديدم دو ساعت گذشته
يه موقع هايي اون آقاهه كه سيبيلاش خيلي باحاله ميومد پيشم
مينشستم باهاش به حرف زدن
همينطوري الكي
چيزايي كوچيكي داشتيم واسه گفتن
...
روزاي خوبي بود
اما الان خيلي وقته روزا ديگه خوب نيستن
يادم نيست آخرين بار كي رفتم نشر ثالث
كي بوي كاغذ رو نفس كشيدم
كي حالم خوب شده
يادم نمياد آخرين بار كي سراغ سلينجر رو گرفتم
كي سيلورستاين رو گاز گاز كردم
كي پياده رفتم از هقت تير تا وليعصر
كي كارايي كردم كه حالم خوب بشه
يادم نيست
...
تعطيل شدم آقا جان
پير شدم
مث همه شدم
سر كار و خونه شده همه چي
چه بيفايده شد يهو زندگيمون
چي شد كه يهو اينطوري شد
نميدونم...